من چشم بستم ڪه نگن شوهرش رفته شهید شد چه فایده زنش اینجا داره داغون میشه ...
گریه میڪردم سر نماز ..
دلتنگ ڪه میشدم قرآن میخوندم ..
میدونم انقدر عاقل هستے درست ترین تصمیم بگیرے .
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت100
صداے زنگ بلند شد .
_پاشو دست و صورتت بشور برم ببینم ڪیه .
لبخند غمگینی زدم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را شستم .
چشمانم هنوز قرمز بود چادرم را سرم ڪردم و به سمت پذیرایی رفتم .
با دیدن امیر لبخندے زدم و به سمتش رفتم : سلام خسته نباشی .
به چشمانم زل زد : سلام درمونده نباشی .
به سمت بابا بزرگ و احسان رفت و با آنها احوال پرسی ڪرد ریحانه را از دست احسان گرفت : بیا ببینم جوجه دلم برات تنگ شده بود بابایی .
_الحق ڪه به خودت رفته یه دنده و لجباز .
خندید : لطف دارے شما ..
خان جون داخل استڪان های ڪمر باریڪ چایی ریخت و به امیر تعارف ڪرد.
_همتا جان بابا ؛ چیزے شده چرا چشمات قرمزه؟
با سنگینی نگاه امیر سرم را بلند ڪرد : چیزے نیست حساسیت دارم فڪر ڪنم .
بابا بزرگی دستی به ته ریشش ڪشید .
با اجازه اے گفتم و به سمت حیاط رفتم .
بازم مثل همیشه جاے همیشگیم حیاط خلوت .
روے تاب نشستم باید تصمیمو میگرفتم یه تصمیمی ڪه وسطش پشیمان نشم یه تصمیمی ڪه ...
حرفاے خان جون و هانیه و امیر جلوے چشمانم رژه مے رفتند .
همه را ڪنار زدم فقط به یڪ چیز فڪر ڪردم اونم این بود ڪه به احساساتم غلبه ڪنم ..
به قول خان جون یه طرف احساسمه یه طرف ایمانم من مونده بودم ڪدومو انتخاب ڪنم ...
چیزے ڪه ایمان امیر رو نلرزونه ...
تنها جایے ڪه باعث میشد تصمیمو قطعے ڪنم جمڪران بود ...
باید میرفتیم جمڪران ..
_به چے فڪر میڪنی؟
نگاهے به ریحانه و امیر انداختم : به زندگیم به آیندم به #تو...
خندید : تو رو خوب اومدے ؛ دروغ ڪار خوبی نیست همتا خانم.
یڪ تا از ابرو هایم را بالا دادم : دروغ؟
ڪنارم روے تاب نشست : بعله دروغی ڪه به بابا بزرگ گفتے بگو چرا چشمات قرمز بود!
نگاهم ڪرد : گریه ڪردے نه؟؟!
سرم را برگرداندم : یه زره دلم گرفته بود همین .
_دلت گرفته بود ڪه اینطور !
سرے تڪان دادم : امیر؟
_جونم ؟
برگشتم سمتش : میشه بریم جمڪران .
چشمانش را بازو بسته ڪرد : چرا نشه فردا جمعست بریم؟
_بریم .
دستے به سر ریحانه ڪشید : شما چی میگے؟
ریحانه همانطور ڪه دستش را میخورد نگاهمان میڪرد .
گونه اش را بوسیدم : اونطورے نگام نڪناااا.
امیر خندید : تهدید جلوے پدر بچه !
_میڪنم اصلا پدر بچه رو هم تهدید میکنم ..
از جایش بلند شد : خیلی خب باشه خودت خواستیااا ..
نگاهش ڪردم : واایی ترسیدم .
به سمت شیر آب رفت و شلنگ را به سمتم گرفت از جایم بلند شدم : خیس شدم امیر نڪن .
خندید : بوگو دیگه تهدیدت نمیڪنم .
خندیدم : دیوونه باشه قبول .
_نه دیگه قبول نیست بوگو ؟
_تهدیدت نمیڪنم خوبه؟
سرے تڪان داد و شیر آب را بست ..
••••
روبه روے امیر نشستم و دستانش را گرفتم .
ریحانه با تعجب نگاه می ڪرد .
لبخندے زدم و دسته گل نرگس را به سمت امیر گرفتم .
معلوم بود گیج شده بود سوالی نگاهم ڪرد ڪه نگاهم را ازش گرفتم و به گنبد مسجد جمڪران خیره شدم : برو سوریه .
نگاهش ڪردم چشمانش گرد شد : چیییی؟ همتا جان خوبی؟
لب زدم : خیلے فڪر ڪردم هم به خودم هم ریحانه هم سختیاے این راه فقط به یه نتجیه رسیدم تورو بسپارم دست بی بی ...
این نرگسارم گرفتم ڪه بگم اگر دم از آقا میزنم اگر میگم میخوام سرباز آقا باشم باید همه جوره پاے همه چی باشم ..
بخاطر گل روے تو از تمام خواسته هام دست میڪشم و زینبی وار پشتت میمونم ..
ببخشید اگر ایمانتو لرزوندم ... برو نگران منو ریحانه نباش فقط قول بده بهم برگردے ...
چند دقیقه اے فقط زل زده بود بهم به خودش آمد : خوبی همتا؟
سرے تڪان دادم : همتاے امیر خوبه باید خوب باشه .. اینایی هم ڪه گفتن بر اساس احساسات تصمیم نگرفتم نشستم فڪر ڪردم .
عاشقانه نگاهم ڪرد : تا ابد عاشقتم اصلا نمیدونم چی بگم ....
_یه یاعلے بگو ...
نگاه اشڪ آلودش را به گنبد دوخت : آقا جان نمے دونم بخاطر ڪدوم ڪار خوبم همچین مرواریدے رو بهم دادید .
نگاهم ڪرد : یاعلی .
ایستادم و دستم را دراز ڪردم : یاعلی .
ایستاد و دستم را محڪم گرفت و گونه ے ریحانه را بوسید .
راه افتادیم ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت101
_نههه.
نگاهے به امیر انداختم به سمت خاله لیلا رفت و جلوے پایش زانو زد : آخه دردت به سرم چرا نه همتا ڪه راضیِ...
اینبار خاله با صدایے لرزان گفت : نگاه به دل زنت ڪردے اصلا همتا هیچی نگاه به اون بچه ڪردے میدونے اگر برے و بلایے سرت بیاد من و بابات باید چه جوابی به خانواده ے همتا بدیم .
_آخه خانوم جان مگه خلاف شر داره میڪنه میخواد وظیفشو انجام بده ..
امیر ڪلافه دستش را داخل موهایش ڪرد و به من خیره شد لبخندے زدم و به سمت خاله رفتم : مامان جان نگران من نباشید من راضی ام ... خدا بزرگه .. خودم اصلا با خانوادم حرف میزنم .
خاله پوفی ڪرد و الله اڪبرے گفت : بیا مغز این دخترم شست و شو دادے ؛ تو یه چیزے بگو مرد وظیفشو همین جا انجام بده ڪی گفته بره اونجا بجنگه؟ .
امیر اینبار با لحن محبت آمیزے گفت : الهی امیر فدات بشه دلت میاد سوریه دست اون بی همه چیزا بیوفته میرم بخاطر مردمم بخاطر اینڪه از حریم اهل بیت دفاع ڪنم خودت مگه همیشه برام از بی بی نمیگفتی .... حامد یڪ ساله ڪه میره میبینی بلایی سرش نیومده در ضمن مادر من بادمجان بم آفت نداره ...
حال خاله رو درڪ میڪردم میدونم چقدر سختشه .. بلاخره اون یه مادره سخته از جگرگوشش دل بڪنه .
بابا نگاهے به امیر انداخت : لیلا جان همتا راضے خودش نشسته فڪر ڪرده ...
خاله از روے مبل بلند شد و به سمت اتاقشان رفت بابا هم پشت سرش رفت .
نگاهے به امیر انداختم : راضی نیست!
لبخند مهربانی زد : رفت فڪر کنه ...
بلاخره خاله لیلا هم راضی شد ...
نزدیڪش شدم : میخواے ڪمڪت ڪنم ؟
لبخندے زد از آنهایی ڪه بوے نرگس میدهد از آنهایی ڪه به خوشمزگیه آش خان جونِ ...
ریحانه روے زمین دراز ڪشید بود و با دستانش وَر مے رفت و صداهاے بامزه اے از خودش در مے اورد .
روبه رویش ایستادم سرم را پایین انداختم و مشغول بستن دڪمه لباس هایش شدم ..
با بستن اولین دڪمه بغض بر گلویم چنگ زد و چشمانم بارانے شد .
بغضم را قورت دادم و به خودم تشر زدم بسه دیگه دم رفتن دلشو نلرزون .. بسپارش دست خود بی بی ... خودش هوادارشه ...
با سنگینی نگاه امیر سرم را بلند ڪرد : به چی زل زدے؟
لبخندے زد : به تو !
سومین دڪمه را بستم : به چیِ من؟
_به چشمات به اینڪه چقدر چشمات پر حرفه اما نمیگے مے شنوم همتا؟
لبخندے زدم و آخرین دڪمه را بستم و به چشمانش زل زدم : نگرانم ؛ از اینکه دارم از قشنگترین اتفاق زندگیم میگذرم خوشحالم از اینڪه انقدر رو تصمیمت مصممی ..
_پشیمونی؟
با دست موهایش را مرتب ڪردم : هیچ وقت پشیمون نمیشم ..
ڪنار ایستادم : فقط بخاطر من و ریحانه حواست به خودت باشه و زود برگرد دلمون برات تنگ میشه .
ریحانه را از روے زمین برداشت : خاله ریزه ے بابا چطوره؟
ریحانه خندید و دستے به ریش هاے امیر ڪشید و صورتش را جمع ڪرد امیر خندید و گونه اش را بوسید : جیزه بابایی جیزه .
ریحانه لبخندے زد بعد از چند دقیقه بغض ڪرد به سمتش رفتم : چیشد مامان جان ؟
امیر ریحانه را تڪان داد : چیشد باباییی .
ریحانه لبانش را بهم مالید .
یڪ بار دیگر گونه اش را بوسید.
از اتاق خارج شدیم نگاهی به ساعت انداختم : دیرت نشه؟
روے مبل نشست : نه بیا بشین اینجا.
به سمتش رفتم و ڪنارش نشستم دستانش را دور بازوم حلقه ڪرد : اگر یه وقتی خبرے رو شنیدے نمیخوام بشینی گریه کنی بگی خدایا خسته شدم منم ببر و ... ازت میخوام صبور باشی ...
بغض ڪردم : خدانڪنه .
_بغض نداریم بانو جان اتفاقِ به هر حال ؛ دوست دارم دخترم عین خودت بار بیاد با حجب و حیا .. دخترمو زینبی بزرگ ڪن همتا ... خودت ڪه عزیز دل منے هر چقدر برات تو این زندگے ڪم گذاشتم ببخش منو و حلال کن ...
قطره اشڪی روے گونه سر خورد ...
الان چه وقت گریست همتاااا ...
اما فایده نداشت بغض داشت خفم میڪرد .
ناخود آگاه بغضم ترکید و اشڪانم جارے شد ریحانه هم با گریه ے من بغض ڪرد.
امیر مرا محڪم در آغوش ڪشید : گریه نڪن عزیزم ... برمیگردم بهت قول میدم .. گریه نکن دور سرت بگردم ...
چنگے به پیراهنش زدم : امیر برگرد ...
پیشانی ام را بوسید : قول میدم مرد و قولش ...
صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد اشڪانم را پاڪ ڪردم و ریحانه را بغل ڪردم .
تقریبا ساعت ۵بود و امیر باید میرفت ..
ریحانه را از من گرفت و یڪ دل سیر نگاهش ڪرد .
به سمت آشپزخانه رفتم و سینے ڪه از،قبل آماده ڪرده بودم رو بلند ڪردم
به سمت در رفتم ..
ریحانه را میبوسید : دلم برات تنگ میشه بابایی تا من برگردم باید چهار دست و پا راه بریاااا .
ریحانه خندید .
از خنده ے ریحانه منم خندیدم ایستاد روبه رویم .
سرم را پایین انداختم ڪه با دست چانه ام را گرفت : ببینمت
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
بـٰآبهشتـم:)
#همتا_ے_مـن #قسمت101 _نههه. نگاهے به امیر انداختم به سمت خاله لیلا رفت و جلوے پایش زانو زد : آخه در
سرم را بلند ڪردم و به چشمانش خیره شدم .
دستش را روے قلبش گذاشت : تا ابد جات اینجاست این تویی ڪه اینجا میزنے پس اگر بیقرارے ڪنی اول از همه من میفهمم و این اینجا درد میگیره ...
من تنها نیستم اونجا تو هستی خاطراتمون هست دلتنگیت هست ...
تووهمراه منے ..
همتا از اول ڪه دیدمت دلمو بد لرزوندے..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت102
پاگیرم ڪردے خیلی دوست دارم .. تو زندگے اذیت شدے ڪم و ڪسری بوده بد اخلاقی من بوده اما به بزرگـیت ببخش #همتاےمن .
قطره اشڪی روے گونه ام چڪید دستم را روے دهان امیر گذاشتم : هیس ادامه نده جان همتا .. تو میرے سالم برمیگردے ..
نزدیڪ شد پیشانی ام را بوسید و محڪم در آغوشم گرفت و فشار میداد : دوستت دارمم دوست دارمممم ...
از آغوشش جدا شدم که ایستاد
ساڪش را برداشت : تنها تووخونه نمون برو خونه ے ما یا خونه ے خودتون .
_من هیچ جا نمیرم میمونم تو خونه ے خودم .
لبخندے زد : دورت میگردم بانو جان.
ریحانه را از روے زمین بلند ڪرد و سرش را بوسید : قربون دخترم برم .
ریحانه با تعجب به لباس هاے امیر نگاه میڪرد .
نگاهے به سر تا پاے من انداخت چادرم را سرم ڪردم و تا پایین پله ها همرایش رفتم .
ریحانه را بوسید و نگاهش ڪرد و به دست من داد .
چشمانش را باز و بسته ڪرد .
نزدیڪ شد : مواظب خودت و ریحانه باش .. بیقرارے نڪنی ..
دو قدم عقب رفتم : دوست دارم .
خندید : ما بیشتر بانو .
نگاهے به منو و ریحانه انداخت و از زیر قرآن رد شد و دستش را بالا آورد : یاعلے
راه افتاد .
ڪاسه ے آب را خالی ڪردم .
برگشت و بوسی تو هوا براے ریحانه و من فرستاد و رفت .
در خانه را بستم و فورے وارد خانه شدم .
نگاهے به خانه اے انداختم ڪه تا چند دقیقه پیش بوے امیر را مے داد ..
بوے خنده هایش را و ...
••••
هفته ے اول خیلی بابا و باباے امیر میومدن پیشم میگفتن بیا خونه ے ما ...
اما من هیچ جا نمیتونستم برم الا خونه ے خودم .
صداے جیغ ریحانه بلند شد بعدشم صداے گریه اش .
از اتاق بیرون رفتم هانا همانطور ڪه به زور روے پاهایش گذاشته بود تا بخوابه باودیدن من گفت : آجی چرا نمیخوابه همش زل میزنه به من ؟.
لبخندے زدم و ریحانه را بلند ڪردم : چون خوابش نمیاد عزیزم ..
ریحانه آرام گرفت ..
مامان سینی چایی را روے زمین گذاشت .
و ریحانه را از دست من گرفت : امیر زنگ نزده؟
نگاهش ڪردم : همون موقع ڪه رسیده بود زنگ زده .
_راستی همتا قراره امشب خانواده امیر رو دعوت ڪنم شام ..
بنده خدا حاجی میگفت اصلا دل و دماغ هیچ ڪاری رو نداره گفتم بیاد شاید تو و ریحانه رو ببینه دلش آروم بگیره .
لبخند غمگینی زدم : خوب ڪارے ڪردید .
موهاے ڪم پشت ریحانه را در دست گرفتم و بستم .
نگاهش ڪردم : چه خوشگل شدے جاے بابایی خالیه ....
آهی ڪشیدم .
صداے زنگ ڪه بلند شد ریحانه را بلند ڪردم و از اتاق خارج شدم .
اسما به سمت ریحانه آمد و غمگین به من خیره شد گونه اش را بوسیدم : سلام عزیزدلم خوبی؟
بغلم ڪرد : مگه میشه بعد از امیر ...
از آغوشم جداش ڪردم : هیس ...
خاله لیلا به سمتم آمد چهره اش شکسته تر شده بود .
گونه اش را بوسیدم : سلام مامان جون خوبید؟
_سلام عزیزم هی بد نیستم .
بابا هم پیشانی ام را بوسید مامان همه را به سمت مبل دعوت ڪرد .
خاله روے مبل نشست و ریحانه را از اسما گرفت : بیا ببینمت عزیزم ؛ چقدر دلم براتون تنگ شده بود .
لبخندے زدم : ماهم همینطور .
_چخبر حاجی ڪم پیدایے!
عمو عرق پیشانی اش را پاڪ ڪرد : والا چی بگم درگیریم دیگه ..
بابا سرے تڪان داد .
براے ڪمڪ بلند شدم ڪه تلفن زنگ خورد بابا به سمت تلفن رفت و برداشت : بعله؛ سلام امیر جان خوبی ؛ الحمدالله ماهم خوبیم اره اینجان جات خالیه ..
خاله لیلا چشمانش پر اشڪ شد و ایستاد .
بابا نگاهی به ما انداخت : اره اینجان مواظب خودت باش در پناه خدا .
گوشی را به سمت خاله لیلا گرفت .
خاله لیلا همانطور ڪه اشڪانش را پاڪ میڪرد لب زد : سلام عزیز مادر خوبی پسرم ؛ شکر ماهم خوبیم ؛ دل ما هم برات تنگ شده ؛ الهے فداتشم باشه کاری نداری مادر نه همچنین خدانگهدار .
خاله با چشم به من اشاره ڪرد گوشی را از دستش گرفتم و آب دهانم را قورت دادم صداے پر انرژیش پیچید : سلام همتا جان خوبی ؟
بغض بر گلویم چنگ زد نه نه همتا الان وقتش نیست .
به سختی لب زدم : سلام .
صداے همهمه و خنده باعث میشد قشنگ صداشو نشنوم .
_همتا جان پشت خطی؟
_اره اره .
_خوبی؟
_تو خوب باشی منم خوبم .
خندید : الحمدالله ریحانه چطوره ؟
نگاهے به ریحانه انداختم : شکر اونم خوبه ولی دلتنگه ...
_دل منم براتون تنگ شده .
همانطور ڪه با سیم تلفن ور میرفتم گفتم : خوش میگذره ..
بدجنسانه گفت : اووو نمیدونی چخبره تا رسیدم رفتم حرم بی بی همتا نمیدونی چه حس و حالی داره ...
_باشه امیر آقا باشه دل مارو آب میڪنی .. سلام منو به بی بی برسون .
خندید : چه دلی نه بابا اینجا به یادتم چشم ..
مڪث ڪردم ڪه ڪسی صدایش زد نفس عمیقی ڪشید : من برم ڪه صدام میڪنن امری نداری؟
بغض داشت خفم میڪرد : نه مواظب خودت باش امیر .
_به چشم ریحانه رو تا میتونی ببوسش یاعلی .
_یاعلی .
قطع شد تلفن را سر جایش گذاشتم .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
#همتا_ے_مـن
#قسمت103
ناخودآگاه زانو زدم ڪه خاله ومامان به سمتم آمدند صدا هارو خوب نمی شنیدم .
_اسما چیشد بیار آب قند رو ...
دیگه نمیتونستم خودمو ڪنترل ڪنم ...
صداے گریه ے ریحانه ڪه بلند شد بابا بغلش ڪرد .
بغض داشت خفم می ڪرد ...
نمے دونم چم شده بود .
به خودم تشر زدم نه همتا نه بلند شو نزار فکر کنن پشیمان شدے ..
میخواے گریه کنی برای امیر گریه نڪن برای بی بی گریه ڪن ...
تو فقط نیستے که همسرت رفته جنگ ... .خیلیا مثل تو هستند ...
امیر بهت گفت بیقراری نکن بلند شو .
چشمانم را بازو بسته ڪردم : خوبم چیزی نیست ضعف ڪردم .
آب قند رو از دست اسما گرفتم و به چهره ے نگرانش لبخند زدم : چیزی نیست خوبم آجی ..
بابا به سمتم آمد : خوبی ؟
سرے تڪان دادم ..
خاله و مامان بعد از اینڪه مطمئن شدند حال من خوبه رفتند تو آشپزخانه ...
خاله از وقتے ڪه با امیر حرف زده خیلی بهتر شده ...
بعد از خوردن شام خاله از ریحانه دل ڪند و رفتند .
بعداز جمع و جور ڪردن خانه به سمت اتاق رفتم .
مامان ڪنار تخت من یڪ گهواره گذاشته بود ڪه معلوم بود مالِ بچگیاے هاناست .
لبخندے زدم و ریحانه را داخل گهواره گذاشتم .
هانا امروز خسته ڪرده بودش ...
پتو را روے هانا ڪشیدم و گونه اش را بوس ڪردم .
به سمت تخت رفتم و دراز ڪشیدم .
حس اون بچه اے رو دارم ڪه از پدرو مادرش دوره و اون حس دلتنگے داره خفه اش میڪنه ..
چقدر دلم براے امیر تنگ شده بود .
برای ضربان قلبش ...
براے حرف های قشنگش و ...
یادمه هر موقع خیلے خسته بود هیچ وقت غر نمیزد و نمیرفت یڪ راست داخل اتاق تا بخوابه ...
همیشه میگفت تو اوج خستگیم باید یه نگاه خانمتو ببینی ...
عصبی سرم را تڪان دادم .
قطره اشڪس روے گونه ام چڪید ..
نگاهے به ماه انداختم ...
چشمانم را باز و بسته ڪردم نه نه همتا قوے باش ...
دیدی امیر گفت هر کاری بڪنی اول از وجود من میگذره ...
بیقرارش بودم ڪاش میشد آرومم ڪنه ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت104
_خیلی خوش اومدے.
سینے چایے را به سمت هانیه گرفتم : بفرمایید.
لبخندے زد : دستت طلا شرمنده مزاحم شدما.
ڪنارش نشستم : این چه حرفیه مراحمی تو ببخش اوندفعه حال من بد شد .
دستش را پشت ڪمرم گذاشت : این حرفو نزن عزیزم چخبر؟
لبخند غمگینی زدم : سلامتی.
ڪمرم را نوازش ڪرد : نگران نباش این حال رو خوب درک میکنم .
_سخته هیچ وقت فڪر نمیڪردمبه این سختی باشه ..
هانیه آهی ڪشید : میفهمم عزیزم مامان من چند سال چشم انتظار بود همتا من هر سال ڪه میرفتم پاے بالاتر دلم برای داشتن بابا پر میزد کلاس اول ڪه بابای دوستام اومده بودن قلبم میگرفت اما هیچ وقت نمیخواستم جای اونا باشم ..
باوخودم فکر کردم مامان حالا اجازه نمیده حامدم بره تو نظام اما وقتی حامد گفت میخوام برم سوریه مامانم خیلی فڪر ڪرد حتی شاید من فکر میڪردم دیوانه شد چون با خودش حرف میزد اما بعدش فهمیدم داشته با بابام صحبت میکرده.
چشمانم گرد شد : بابات؟
خندید : یادت نره شهدا زنده اند و نزد خدا روزی میگیرند ... ما با این دو چشم خاڪی نمیتونیم اونا رو ببینیم ولی اونا مثل قبل ڪنارمونن فقط فرقش اینه که اونا رو نمیبینیم همتا جان .
آهے ڪشیدم و لبخندے تحویل ریحانه دادم : خیلی سخته اصلا جمله اے نمیشه براش گفت ؛ .
گونه ام را بوسید : الهی فداتشم غصه نخوریا خاله هانیه پیشته .
خندیدم : دیوانههه .
چشمڪی حواله ام ڪرد : موافقی بریم یه زره ماشین سواری .
قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه دستش را جلوی دهانم گذاشت : نمیام و حوصله ندارم نداریم خواهر دینیتون میگه ؛ یالا پاشو دختر نازتم خودم حاضر میکنم .
بلند شدم : من موندم مامانت چی میڪشه از دست تو .
_والا نه مادر نه برادر نه زن داداش هیچی نمیڪشن از خداشونم باشه دختر به این ماهی و با وقار دارن .
_اعتماد به نفست منو کشته .
راه اتاق رو در پیش گرفتم وارد اتاق که شدم نگاهم به تخت ڪشیده شد به جاے خالےِ " امیر " ؛ به سمت تخت رفتم و جاے امیر دراز ڪشیدم و بالشتش را بغل ڪردم و بوییدم چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شده بود.
از روزے که از خانهے بابا برگشتم امیر زنگ نزده ...
با صدای هانیه از روی تخت بلند شدم و لباس هایم را تنم ڪردم .
_خب خب کجا بریم!
نگاهم را از ریحانه گرفتم : نمیدونم.
نگاهے گذرا به صورتم انداخت : همتا؟
_جانم ؟
_آخه چی بگم بهت من ... بابا بخند والا امیر آقا راضی نیست تو انقدر خودتو عذاب بدی .
سرے تڪان دادم : میدونم ولی چه ڪنم ..
هانیه برای اینکه فضا رو عوض ڪنه لپ ریحانه را ڪشید : تو چطورے؟
ریحانه خندید و دست زد .
از خنده ی ریحانه منو هانیه هم خندیدیم.
شیشه پایین بود و باد باعث میشد ریحانه چشماشو ببنده و با دستانش باد را بگیرد .
دستانش را ڪه باز میڪرد ڪنجڪاو دنبال اینڪه ڪجا رفته و ...
با ترمز بد ماشین جیغ خفیفی ڪشیدم و ریحانه را سفت گرفتم .
نگاهی به روبهرو انداختم اگر دیرتر ترمز نمیڪرد زده بودیم به ماشین شاسی بلند روبه رو .
هانیه نفس عمیقی ڪشید و سعی ڪرد لبخند بزند : الحمدالله بخیر گذشت ....
سرے تڪان دادم از جیغ من ریحانه گریه اش گرفته بود بغلش کردم و فشردمش .
آقایی از ماشین پیاده شد و به سمت ما آمد تقی به شیشه زد هانیه شیشه را پایین داد : بله؟
_خانوم من موندم کی به شما گواهینامه داده !!
_ سلام چیزی نشده آقاے محترم به ماشینتون نزدیم من عذر خواهی میکنم از شما .
_چه عذر خواهی خانوم همسر من حالش بد شد همتون عین همید هر غلطی میکنید پاش نمیمونید .
اخمی ڪردم ڪه هانیه از ماشین پیاده شد : آقای محترم این چه طرز شحبت کردنه ...
من هم از ماشین پیاده شدم .
_بروو بابا وقتی زنگ زدم پلیس اومد حالیتون میکنم امل خانوم .
هانیه دستش را مشت ڪرد و چشمانش را باز و بسته ڪرد ...
قصد کرد چیزی بگوید ڪه اخمی ڪردم : آقای محترم میتونیم بابت این رفتارتون شڪایت ڪنیم .
رنگش پرید .
_میثم حالم بددددد دارم میمیرم .
نگاهی به جلو انداختیم .
به سمت ماشین رفت .
نگاهی به هانیه انداختم و بچه را به دستش دادم و به سمت ماشین رفتم .
_بنده دانشجوے رشته پزشڪی هستم اجازه بدید .
نگران نگاهی به چهره ی دختر ڪرد و ڪنار ایستاد .
هانیه همانطور ڪه ریحانه را تڪان میداد به سمت ما آمد .
نبضش را گرفت .
_سردرد داری؟
نگاهی به آقایی که بالا سر من بود انداخت و با صدایی لرزان گفت : بعله .
_حالت تهو و ضعف و .. چطور .
به زحمت سری تڪان داد .
بلند شدم : چی خوردی؟
نگران نگاهی به پسر انداخت .
می دونستم چی خورده برای همین لب زدم : دیگه نه باید بخوری به هیچ وجه میدونی که حرامه ..
_یعنی چی خانوم چرا چرت و پرت میگی ...
نزاشتم حرفش را تمام کنه : آقای محترم بهتون گفتم درست صحبت کنید ... میدونید که این کار ...
رنگش پرید لب زدم : بهتره ببرینشون دکتر .
لبخندی به چهره ی نگران دختر زدم : عزیزم شمام بهتره دیگه از این کوفتی استفاده نکنید میدونید که حرامه و برای بدن هم مضر و عوارض داره ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت105
سری تکان داد : بهتره فاصله بگیری .
متوجه منظورم شد و باز هم سرش را تڪان داد .
اخمی به پسر ڪردم و سوار ماشین شدم هانیه هم پشت فرمون نشست .
_خوب میشه؟
نگاهی به هانیه انداختم : اره.
سرے تڪان داد : بریم بهشت زهرا؟
لبخندی زدم : اره واقعا نیاز دارم بهش .
نگاهی به ریحانه انداخت : ای به چشم خانوم دکتر .
_کو تا خانم دکتری؟
_نفرمایید شما الانم خانم دکترید .
خندیدم : خب حالا ...
چشمڪی حواله ام ڪرد
••••
تقریبا ۲ماهے میشد ڪه امیر رفته بود و خیلی دلم براش تنگ شده بود ..
ریحانه هم خیلے بیقرارے میڪرد و آروم و قرار نداشت .
کل عکسایی ڪه امیر هستش رو از جلوی چشماش برداشتیم تا کمتر گریه کنه و...
_مااااااماااان خسته شدم ...
اشڪانم را پاڪ ڪردم ڪه مادرم ریحانه را بلند ڪرد و به سمت اتاق رفت : اعصاب درست و حسابی نداری ڪه همش ڪنار تلفن نشستی ...
خب دختر پیکنیک که نرفته رفته جنگ اونجا که نمیتونه هر ثانیه بهت زنگ بزنه ...
پوفے ڪردم و سرم را بین دو دستم گرفتم از،صبح تا حالا ریحانه گریه میڪنه دیگه واقعا نمیتونم ڪنترلش ڪنم .
یا دست مامانه یا دست خاله لیلا ...
_ لالا گلم باشی تو مونس و همدمم باشی ..
لالا گل پونه بخواب مادر نگیر بهانه ..
لالا گل پامچال بخواب جانم لالا...
لالایی میگویم تا ڪه بخوابی ...
لالا نکن گریه با گریه ات دلم را خون نڪن ..
لالالالا گل دشتی همه رفتن تو برگشتی ....
خداوندا تو پیرش کن خط قرآن نصیبش کن...
کلام الله تو پیرش کن زیارتها نصیبش کن ...
لالالالاگل خشخاش بابات رفته خدا همراش ...
لالا لالا...
با صداے لالایی مادرم اشڪانم سرازیر شد ..
یادمه خان جون همیشه برایمان لالایی حضرت علی اصغر رو میخواند .
به سمت اتاق مامان و بابا رفتم ریحانه آرام خوابیده بود و هنوز قطرات اشڪ روی گونه اش بود اگر انی بفهمه ڪه جوجهاش چجوری اشک ریخته ڪه ....
_چرا اونجا وایسادی به جای اینڪه به من زل بزنی برو یه سر از مادرشوهرت سر بزن .
سرے تڪان دادم و نگاهم را از ریحانه گرفتم : حواستون به ریحانه هست؟
همانطورڪه اشکانش را پاڪ مے ڪرد گفت : اره برو .
به طرف اتاق رفتم و حاضر شدم سوییچ را از روے میز برداشتم و از مامان خداحافظی ڪردم .
پشت چراغ قرمز ایستادم حال دلم عجیب بد بود و تازگیا هم عصبی شده بودم ..
با کوچکترین حرف حالم بد میشد و اشڪ میریختم ..
همتایی که همیشه حرف داشت و سر حانواده را میخورد حالا شده بود گوشه گیر ....
حوصله ے ریحانه را هم نداشتم ..
تنها ڪنار تلفن مینشستم و منتظر میماندم تا جانم زنگ بزند و چند ڪلمه اے باهاش حرف بزنم تا دوایی شود بر دلتنگے هایم ...
دلشوره ے اینکه چرا امروز زنگ نزد چرا خبری نشد من را آب میڪرد ...
#ڪاش بیایی و بشوے مرحمم ...
با صداے بوق ماشین عقبے راه افتادم .
روبه روے خونه ے امیر نگه داشتم .
جعبه ے شیرینی را در دستم گرفتم و زنگ را زدم .
_بعله!
_منم اسما جان ..
بلافاصله در با تیکی باز شد .
وارد حیاط شدم .
خاله همانطور ڪه شال بادمجانی اش را روے شانه هایش می انداخت سلام ڪرد .
به سمتش رفتم در آغوشم ڪشید : سلام جان من ؛ چطوری ؟
گونه اش را بوسیدم و از آغوشش جدا شدم : الحمدالله خوبیم شما خوبید بابا خوبه ؟
دستش را پشت ڪمرم گذاشت : همه خوبیم بیا تو راستی چرت ریحانه رو نیووردی؟
لبخندی زدم : راستش خیلی گریه میڪنه مامان خوابوندش .
_اونم مثل ما دلتنگ امیر ...
آهی ڪشید قطره اشڪی روے گونه اش سر خورد ڪه با انگشت پاڪ ڪردم و دوباره گونه اش را بوسیدم : مامان جون الهی دورتون بگردم امیر راضی نیست اینجا غصه بخوریدااا ..
دستم را محڪم گرفت : میدونم تو دلت چه خبره ...
لبخند غمگینی زدم ..
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃