eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
404 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
155 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق برای صحبت هاتون لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17484467704566
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بـٰآب‌هشتـم:)
صلوات خاصه آقا امام رضا وسلام برامام حسین از طرف شهید عارف صلوات خاصه آقا امام رضا: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ سلام برآقا امام حسین ع 🌹السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین🌹 لحظه هاتون به رنگ وبو و جنس خدا قرآن اهلبیت شهدا 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بـٰآب‌هشتـم:)
#همتا_ے_مـن #قسمت115 و کلی حرفای دیگه ... رفتیم دانشگاه و ازشون تشڪر کردیم گفتیم هر کاری بگن میکنیم
نگاهے به تلویزیون انداختم ڪه فیلم هاے سردار رو نشان میداد. آهے ڪشیدم و اشڪ هایم را پاڪ ڪردم.🥺🥺 صدای جیغ بچه ها باعث شد دست از سبزی پاک کردن بڪشم و به اتاق برم. ریحانه گوشه ای از اتاق نشسته بود و به زور قاشق اسباب بازی رو داخل دهان حنا میڪرد.😅🤦🏻‍♀️ به سمتشان رفتم: ریحانه نمیخوره مامان جان!ولش ڪن . ریحانه قاشق را روی زمین گذاشت حنا به سرعت به سمت من آمد و خودش رو داخل بغلم پرت ڪرد .. _ریحانه پاشو بیا براتون داستان بگم .. ریحانه ذوق ڪرد و به سمتم آمد و گونه ام را بوسید . حنا جیغی ڪشید و اخم ڪرد . از حس حسادتش خنده ام گرفت. الحق که به خودم رفته بود ..😅 به سمت پذیرایی رفتم و بالش حنا را روے زمین گذاشتم و هر دو رویش خوابیدند ... پتو را رویشان ڪشیدم . نگاهی به تلویزیون انداختم و قصه را گفتم . خوابشان برده بود..😴😴 ریحانه دستش را دور گردن حنا انداخته بود ...😊 لبخندی زدم...🙂 •••• _همتاا؟ سینی چایی را بلند ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم : جانم !؟ اسما همانطور که برای ریحانه نقاشی میڪشید گفت : فردا سردارو میارن تهران. میای بریم تشییع پیڪر؟ من که اصلا باورم نمیشه خیلی غم سنگینی بود ... لبخند غمگینی زدم : حتما میام ... خیلی واقعا سخته هضمش ... آهی ڪشید و فنجان چایی اش را برداشت و جرعه ای نوشید .. نگاهی به من انداخت : راستی خبر داری عموت دیشب به بابام زنگ زده گفته برای تو....🤭🤭 چشمانم گرد شد و اخمی کردم : چییی؟؟؟😳🤨 رنگش پرید : هاا هیچی ... به سمتش رفتم : لطفا حرفتو کامل بگو ؟؟؟ ڪمی مڪث ڪرد : خواهش میکنم به کسی نگی همتااا ؛ ای خدا بگم چی بشی اسمااا .. سری تڪان دادم که ادامه داد : بابا دیشب اومد خونه گفت که عموی همتا زنگ زده به من اگر اجازه بدیم برن خواستگاری همتا برای آقا احسان ... امیر هم گفته اگر خواست میتونه ازدواج ڪنه .. دستم را مشت ڪردم و اخمی ڪردم: اسما من جز امیر دیگه نمیتونم به هیچ مردی نگاه کنم ... این بحثم تمومش کن.🤨🤨 _آخه اون خیلی رابطش با بچه ها خوبه ماهم مشکلی نداریم که بیا و بخاطر بچه ها اینکارو بکن آخه ـ.. _آخه بی آخه ... نمیخوام خودم از پس بچه ها برمیام لازم نیست ...الله اکبر بخور چاییتو سرد شد.🤨 فنجانش را برداشت و چایی اش را خورد . اصلا خوشم نمیاد از ترحم ... خودم از پس کارام برمیام. گفتم جز امیر به کسی دیگه نگاه نمیکنم هیچکس... نگاهی به قاب عکس امیر انداختم ڪه روے میز عسلی گذاشته بودم و دورش گل های یاس ریخته بودم ... پلاکش را آویزان کرده بودم و انگشترش را اندازه ی انگشتم ڪردم و دستم ڪردم ... اسما ناهار رو موند ... دل تو دلم نبود برای رفتن به مراسم سردار ... اصلا تو دلم غوغا بود ... ••• صبح زود زود بلند شدم روسری مشڪی ام را سَرَم ڪردم ... به سمت اتاق بچه ها رفتم بیدار شده بودند ... لباس هایشان را تنشان ڪردم . موهاے ریحانه را از بالا بستم ... چادرم را سرم ڪردم قصد کردم از اتاق خارج بشم ڪه یاد چفیه ے امیر افتادم به سمتش رفتم آخرین بار آقا حامد اینو آورد و گفت تو سفر های راهیان نور این همیشه همراهش بوده ... چفیه را برداشتم و بو ڪردم ... دور گردنم پیچیدم .. هوای تهران دم صبح خیلی سرد بود ... ریحانه و حنا عقب نشستند . اسما گفت میریم در خونه ے شما توام با ماشین بیا دنبالمون . روبه روی خونه نگه داشتم زنگ رو زدم در باز شد و خاله لیلا و اسما و مامان اومدند بیرون بعد از احوالپرسی سوار ماشین شدند . ماشین رو پارکینگ مترو پارک ڪردیم و ایستگاه مد نظر پیاده شدیم.همه ے مردم عکس پوستر به دست راه افتاده بودند . پوشیه ام را درست ڪردم و دست ریحانه را گرفتم ... اسما هم حنارو بغل ڪرد . دل تو دلم نبود .🥺 جلوی دانشگاه خیلی شلوغ بود ـ.. جای امیر اینجا خالی بود.🥺🥺 یک لحظه یاد امیر افتادم ...🥺🥺 ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
آهی ڪشیدم.بعد از اینکه دختر شهید صحبت ڪرد نوبت به نماز رسید . همراه آقا تڪرار میڪردم ... با صدای گریه‌ے آقا قلبم گرفت و من هم گریه ڪردم ...😭😭 الهی بمیرم براے دل آقاا...😭😭 نماز که تمام شد قرار شد پیڪر رو بیارن . بخاطر ازدحام جمعیت مامان و خاله ریحانه و حنا رو گرفتند و گفتند : ما پیاده میریم میدون آزادی ... سری تڪان دادم. از دور ماشین رو میدیدم که به سمت ما می اومد . نا خودآگاه دستم را بلند ڪردم : سلام سردار دلها خوش اومدے ...🥺🤚🏻 اشڪ هایم سرازیر شد ..😭😭 نمیدونم یهویی چیشد ڪه به عقب هول داده شدیم . صداے جیغ بعضی زن ها بلند شد ... پیڪر ڪه از جلوے چشمانم عبور ڪرد هرچی تقلا ڪردم تا از بین جمعیت عبور کنم نشد ... بعد از چند دقیقه دست اسمارو گرفتم و راه افتادیم . وسط راه دوتا جوونی رو دیدم ڪه روی زمین افتاده بودند ...😱 ببین چقدر فدایی داری سردار ...🥺 از بین کوچه و خیابون ها رفتیم تا اینڪه ڪنار خیابون ایستادیم قرار بود ماشین حمل پیکر از اینجا عبور کنه ... _چرا شهداے عراقی رو آوردن ایران ؟؟ به سمت خانومی برگشتم ڪه با دخترش صحبت میڪرد لبخندی زدم : میبخشید صداتون رو شنیدم چه عیبی داره میزبان شهداے عراقی هم باشیم؟... قدمشون روی چشم جا داره ... چادرش را تکان داد : میگم خدا خیرشون بده شهادت نصیب همه بشه ان شاءالله ... تشڪر کردم و برگشتم ... اسما پنهانی اشڪ میریخت دستش را گرفتم : چیه اسما جان ؟ به سمتم برگشت و اشک هایش را پاڪ ڪرد : نمیتونم باور کنم دیگه سردار نیست.😭 دستش را فشار دادم :درسته غم خیلی سنگینیه اما به آرزوش رسید ... یادت نره دل این ملت با انتقام آروم میگیره ... یادت باشه ... سرے تڪان داد ... دسته های سینه زنی می آمدند و میرفتند .. از دور ماشین رو ڪه دیدم دوباره اشڪ هایم سرازیر شد . چفیه را در دستم گرفتم ماشین که نزدیڪ شد نگاهی به تابوت که انداختم تمام بدنم یک لحظه لرزید... دلم زیر و رو شد ... چفیه را پرت ڪردم تا به تابوت تبرڪ کنن . آقایی که بالا بود چفیه را گرفت و به تابوت سردار زد ... لبخندی زدم و دستم را بلند ڪردم و گرفتم .. چند لحظه بهش خیره شدم و نزدیک صورتم بردم . صدای ناله و گریه بلند شد ... دختر ڪوچولویی به چادرم دست زد نگاهش ڪردم : جانم ؟😊 صورتش سفید بود و چشمان درشت مشڪی داشت چفیه ای سرش کرده بود و چادرش را سفت و محڪم گرفته بود. _میشه این پارچه رو برام پرت ڪنید؟ لبخندی زدم و پارچه ے سبز را ازش گرفتم و به سمت ماشین پرت ڪردم . دوباره همون آقا تبرڪ کرد و پرت ڪرد پایین اما دست یکی دیگه افتاد.😔خیلی ناراحت شدم .😔 _خاله افتادش؟ نگاهش ڪردم : ببخشید گلم . ڪمی ناراحت شد : اشکالی نداره برای بابا جونم میخواستم مریضه. خیلی دوست داشت بیاد ... آهی ڪشیدم نگاهی به چفیه امیر که در دستم بود انداختم زانو زدم گرچه دل ڪندن ازش سخت بود ولی نخواستم دل دختر رو بشڪونم . چفیه را به سمتش گرفتم : بفرمایید. نگاهم ڪرد : نه خاله باشه برای خودتون دستتون درد نکنه . لبخندی زدم و دستی به سرش ڪشیدم : اینو من خیلی دوسش دارم میخوام بدمش به شما ... میشد برق خوشحالی رو تو چشماش دید .😍 چفیه را ازم گرفت ناخودآگاه بغلم ڪرد : دستتون درد نکنه خاله جونم میگم بابا سیدم دعاتون کنه . لبخندی زدم : ممنونم خانم کوچولو ... گونه اش را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم . _چفیه ے امیر رو دادی؟😔 به سمت اسما برگشتم : آره چطور؟ _مگه یادگاری نبود؟😔 لبخندی زدم : یادگاری امیر بچه هان و خاطراتش.🥺چون دوسش داشتم دادم به این دختر بچه در ضمن یادت نره آدم باید از بهترین و کوچکترین چیزاش بگذره تا به چیزای بزرگتر برسه . دستم را گرفت : حرفای امیر رو میزنی !🥺 _آره میخوام شهیدانه زندگی کنم ... همراه اسما به سمت میدان آزادی راه افتادیم .. صدای حیدر حیدر ها ڪه بلند شد تمام بدنم لرزید. عکس سردار رو بالا گرفتم و با تمام وجودم زمزمه ڪردم : حیدر حیدر حیدر .... به میدون آزادی ڪه رسیدیم مامان و خاله رو پیدا کردیم به سمتشان رفتیم . حنا را از دست مامان گرفتم : شرمندم اذیت شدید . خاله لبخندی زد : دشمنت شرمنده دختر جان!چه اذیتی؟ ... مراسم وداع که شروع شد صدای ناله ے جمعیت بلند شد . چقدر دلم میخواست امیر هم اینجا بود ... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
یڪ آقایی با صدای بلند فریاد زد : سپاه قدس انتقام انتقام✊🏻✊🏻 همه پشت سرش تکرار کردند ... _حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست...✊🏻✊🏻 _نه سازش نه تسلیم انتقام انتقام ...✊🏻✊🏻 همه ے مردم با تمام وجود تکرار میڪردند . _سلام ! به سمت عقب برگشتم. احسان و زن عمو و فاطمه پشت به من ایستاده بود و مشغول صحبت با خاله و مامان بودند. زیر لب سلام ڪردم . حنا را بغل ڪرد و گونه اش را بوسید . حنا زیاد باهاش احساس راحتی نمیڪرد براے همین دستش را به سمت من دراز ڪرد.بغلش ڪردم از دست احسان دلگیر بودم. مامان و خاله باهم پچ پچ ڪردند . زن عمو گونه ام را بوسید . ریحانه با تعجب به لباس ارتشی آرتین نگاه میڪرد و دست به لباس خودش میڪشید ... حنا با دستانش بازی میڪرد و هر از گاهی همراه جمعیت جیغ میڪشید . _آقا احسان چند لحظه تشریف میارید؟ سری تکان داد و برگشت : بله؟ _پسر عمو درسته قبلا یه حسی بینمون بوده اما حالا نیست ... من جز امیر نمیتونم به هیچ مردی فکر ڪنم ؛ میدونید ڪه دوست ندارم کسی بهم ترحم بڪنه ... پس لطفا دیگه این موضوع روتکرار نکنید. این موضوع آزارم میده .. سرش را بلند ڪرد و به حنا خیره شد : دختر عمو ؛ مطمئن باشید دیگه همچین بحثی پیش نمیاد من ترحم نمیکنم ... ریحانه و حنا عین آرتینن برام ... کاری داشتید رو من حساب ڪنید . سرے تڪان دادم یاعلی گفت و به سمت خاله و مامان و .. رفت. حنا با دیدن ریحانه جیغی ڪشید و دستانش را بهم زد ... لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم . دل کندن از سردار و مراسم وداع خیلی سخت بود ... راه سردارسلیمانی ادامه داشت ... حالا بیشتر باید پاے این آرمان ها ماند .... پاے رهبر ... پاے ایران و ایرانی ... با رفتن سردار بغض ها شکست و یڪ بار دیگر ایران عزادار شد اما یادمان نرود سردار و شهدا برای چی رفتند .. نگاهی به خاله لیلا انداختم ڪه آرام اشڪ میریخت.🥺😥حالش را میفهمیدم ... باز هم یاد پسرش افتاده بود ...🥺😥 کنارش نشستم : مامان یادتون نره امیر برای چی و برای کی رفت .. سرش را تڪان داد . ایستادم دست ریحانه را گرفتم و گونه ے حنا را بوسیدم و زیر لب زمزمه ڪردم : امیر ڪه هیچی برای اهل بیت خودمو و بچه هامو هم فدا میکنم .... نگاه آخرم را به تابوت دوختم : تا به حال فکر میکردم که شما فتح الفتوح کردی ولی تشییع جنازه ات به ما فهماند که تو فتح القلوب کردی... شهادتت مبارڪ حاج‌قاسم...🥺🥺 ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاحسین بن علی (علیه السلام) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بزرگۍ‌میگفٺ تڪیه‌ڪن‌به‌شہـداء شہـداءتڪیه‌شان‌خداست ؛ اصلا‌ڪنارگݪ‌بنشینۍبوۍگل‌میگیرۍ' پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیت‌را‌با‌یادشہـدآ...🕊🥀 ـ شبتون و عاقبتتون شهدایی 🌱 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات خاصه آقا امام رضا وسلام برامام حسین از طرف شهید بخش صلوات خاصه آقا امام رضا: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ سلام برآقا امام حسین ع 🌹السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین🌹 لحظه هاتون به رنگ وبو و جنس خدا قرآن اهلبیت شهدا 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
4.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه مبارک است این غم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃