eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)
417 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق مدیریت @A_bahrami67
مشاهده در ایتا
دانلود
با عرض سلام، اگر کسی ‌رو میشناسین که به مرضی دچارمیباشدودرتامین هزینه دارویی و تحصیل خود مشکل داردلطف کنید ایشان را به همراه مدارک پزشکی و فاکتور خرید دارو به من معرفی کنید۰ خیرین ۰۹۱۷۳۰۴۴۰۰۰ حاج نعمتی ۰۹۱۷۱۱۷۹۴۹۰ حاج شیرمردان دکترها 09102656575 دکتر مهدی سلیمان زاده 09121452148 دکتر محسن محمد حسینی 09131532968 دکترمحمودسیار متخصص ارولوژی 09149712065 دکتر عبدالله احتشام 09122313829 دکتر شریفی 09123042364 دکتر صمداسمي گوش حلق بینی 09149710753 دکترعبادی جراح قلب 09155068672 دکتر انجیدنی فوق تخصص جراحی تومور و سرطان 09362250356 دکترمحمدعلی محمدزاده چشم پزشک 09149710752 پوروفسوربهروزعلی پور 09136605168 لطفا بامن تماس بگیرید دکتر مجید پورمند 09102656575 دکترمحمدرضا جوانبخت 09141434356 لطفا این پیام را در گروههای دیگر هم نشر دهید شاید همین الان کسی به خاطر مضیقه مالی با مرگ دست وپنجه نرم میکند. دوستان عزیز بیمارستان تریتا واقع در تهران بزرگراه همت نرسیده به ازادگان دست راست روبروی دریاچه چیتگر یکی از پرفسورهای معروف دنیا جهت ویزیت بیماران سرطانی به صورت رایگان خدمات ارایه میدهند در صورتی که بیمار سرطانی میشناسید ممنون میشوم اطلاع رسانی کنید پروفسورفیروزان تلفن بيمارستان ٤٧٢٤١٠٠٠ ده دقیقه بزارین تو پستاتون شاید مشکل یه بنده خدایی حل شد.....این یه متن انسان دوستانه هست هر  جا می تونید پخش کنید. زنده باد انسانیت .🌹🌹🌹
میـگفت↓ اگـر‌قـرار‌بود‌باآهنگ‌وفاز‌غم🎶' بـرداشتن آروم‌بشے، خـدا‌ در‌ قرآن‌نمیفرمود‌ڪه: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌[اَلآ‌بـذڪر‌اللّٰھ‌تطـمئن‌القـلوب]🌱! با‌یاد‌ِخـدا‌قلــــب‌ها‌آرام‌میگیرد..!🤍:) 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بســـم رب الحسین🌿
أحن‌إليك‌حنين‌الغريب‌إذا‌ذكرالأهل‌والموطنا دلتنگ توأم دلتنگی ِغریب آنگاه که تبار و دیارش را به یاد بیاورد…♥️
‏⁧کربلا⁩ ؛ دلتنگم ، دلتنگ‌تر از هر شب جمعه‌ای…💔
تاب دلتنگی کجا و منِ دلتنگ کجا..؟
30.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من كه يه روزي ميميرم اما يادت باشه كه چقدر دوستت داشتم...🌿💔
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارباب ازتمام‌عشقمان‌فاصلہ‌اش‌ سهم‌من‌است💔 این..↝ هماڹ‌سخت‌ترین‌قسمت‌ عاشق‌شدن‌است...↬:)🦋 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم؛ آب حیات ؟ گفتـا؛ چـای اربعین ابـاعبدلله .. ❤️‍🩹 💠🤍 💠💚 💠 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت28 دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است! موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره می کند. خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه می روم. _سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟ خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و می گوید: _اتاق ۳۰۴طبقه دوم. تشکر می کنم و از پله ها بالا می روم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش می اندازم. یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند. نفس عمیقی می کشم و وارد اتاق می شوم. همه ی نگاه ها به من بر می گردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است. آخرین صندلی را نشانه می گیرم و به طرفش می روم. خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید. مردی هیکلی با کت و شلوار طوسی به همراه کروات قرمز وارد می شود. چند دقیقه ای نگاهمان می کند و خودش را معرفی میکند بعد هم اسامی ما را از روی برگه می خواند. _ریحانه حسینی! با شنیدن اسمم از جا بلند می شوم و استاد چپ چپ نگاهم می کند و می گوید: _تو همین جوری میخوای بیای؟ به خودم نگاهی می اندازم و می گویم: _چطور استاد؟ _شکل و شمایل دهاتی! همه ی کلاس از خنده روی هوا می رود و من با صلابت می گویم: _استاد خود دانشگاه اجازه به من داده. تای ابرویش را بالا می دهد، قیافه اش را طوری می کند و می گوید: _دانشگاه ازین اجازه ها به کسی نمیداد! اونم دانشگاه فرح پهلوی! _فکر کنم رقابت بین دانشگاهی براشون مهم تر از شکل و شمایل دهاتی باشه! _رتبه ات چند شده؟ _هشت و پنج کشوری. همه ی دانشجوها با چشمان گرد نگاهم می کنند و استاد سعی دارد تعجب خودش را بروز ندهد. _خب بشین! می نشینم و اسامی بعدی را می خواند. آقای حجتی، استاد جامعه شناسی ادبیات بود و چند واحد دیگه هم با او داشتیم. باید از همین اول بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم وگرنه هر کسی از راه برسد میتواند تیکه ای بارم کند. نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر، در حالی که خستگی از سر و کولم بالا می رود خودم را به خانه می رسانم. دایی خورشت قیمه درست کرده است اما گوشت هایش مثل سنگ سفت است و نپخته! لپه ها یک طرف، روغن طرف دیگر قابلمه است! غذا را آماده می کنم و ناهار می خوریم، دایی می گوید: _به به عجب قیمه ای درست کردما! خنده ام می گیرد و می گویم: _آره واقعا! خوبه گوشتا رو کنار میزاشتم تا ببینین. _واسه دفعه اول خوب بود، خداروشکر شبیه آبگوش نشده بود. ظرف ها را می شویم و از دانشگاه به دایی می گویم. دایی می گوید روزهای سختی در پیش دارم و به قول معروف سالی که نیکوست از بهارش پیداست. البته این حرف دایی را نتوانستم هضم کنم! سال نیکو چه ربطی به ترم پر از سختی من دارد؟ هر چه باشد دایی است دیگر! حرف هایش نقیض هم هستند اما کلا یک مفهوم می دهد. شاید هم شوخی بوده! با همین نیم جمله ی دایی تمام عصرم را گذراندم. بعد متوجه شدم بدتر از آن جمله ی من هستم که چندین ساعت درموردش فکر کرده ام! کلی بعد از این نتیجه به احوالم خندیدم. هفته ی اول گذشت هر چند که بیشترش با جنس حرف های آقای حجتی یکی بود. تنها دستاورد این یک هفته، ژاله بود. ژاله دوست جدیدم و اهل تهران است و با اینکه حجابش از من کمتر هست اما از بچه های کلاس بهتر است. یک روز که مثل همیشه از تاکسی پیاده می شوم پسری می بینم که در حیاط دانشگاه خودش را با درختی مشغول دارد. دفعه اولش نیست! چند وقت است که هر بار می بینمش روی درخت چیزی می نویسد. بعد از رفتنش به طرف درخت می روم اما جز چند خط چیز دیگری دستگیرم نمی شود. ژاله صدایم می زند و به طرفش می روم. در آغوشم می کشد و به طرف کلاس هم قدم می شویم. با چشمانم دنبال آن پسر میگردم اما پیداش نمی کنم. کلاس ها یکی پس از دیگری تمام می شود. برای ناهار به پیشنهاد ژاله به ساندویچی اطراف دانشگاه می روم. ژاله از پسر دایی اش می گوید. انگار برای خواستگاری میخواهد بیاید اما به دلیل اختلافی که بین دایی و پدرش است، ممکن نیست. دلم برایش می سوزد، خیلی جوانها قربانی قهر و آشتی بزرگترها می شوند که فقط هم از سر لجبازیست. نمی دانم چه پیشنهادی به او بکنم برای همین به او قول میدهم با دایی صحبت کنم شاید او پیشنهادی داشته باشد. از ساندویچی بیرون می آییم. او میرود و من هم به سمت خیابان راه می افتم. چند وقتی است که دلم برای زینب پر می کشد. چند دفعه هم تماس گرفتم، یا نبوده و یا خوابیده! امروز قصد دارم با او صحبت کنم، وارد کیوسک تلفن می شوم و شماره ی زینب را می گیرم. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸