🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت51
نگاهم را از او دور می کنم و می گویم:
_فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال می کردین تا شاید بفهمین.
_من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب می کردم؛ گناه که نکردم.
_اتفاقا گناه کردین و اشتباه می کنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟
با بی تفاوتی نگاهی به من می اندازد و سریع نگاهش را پس می گیرد. می گوید:
_اوه! فراموش کرده بودم شما خواهر زاده ی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده.
چشمانم را ریز می کنم و با تردید می پرسم:
_شما با دایی من مشکل دارین؟
_عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم.
خیلی مصمم می گویم:
_ما شاه رو ناز نمی کنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم.
با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه.
_همه انقلاب ها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت می کنین.
به حرفش پوزخندی می زنم و می گویم:
_پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیم ساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین.
بدون هیچ حرفی از خانه بیرون می آیم. حرف های مرتضی را در ذهنم مرور می کنم.
به بقالی می روم و شیشه ها را تحویل میدهم.
یک راست به سوی خیاطی می روم؛ حسین دم در است و نغمه ی غمناکی را می خواند.
وقتی مرا میبیند صاف می ایستد و سلام می دهد، جوابش را میدهم از کنارش رد می شوم.
در را باز میکنم و به منیرخانم سلام می کنم.
منیرخانم با خوشحالی به من نگاه می کند و می گوید:
_خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده.
با تعجب می پرسم:
_مگه چند روز دیگست؟
_۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک.
آهانی می گویم و دست به کار می شوم.
پارچه ها را زیر چرخ می دهم و ارزیابی شان می کنم.
کمی بیشتر می مانم تا لباسم تمام می شود. لباس را به منیرخانم نشان می دهم و نظرش را می خواهم.
چند جایی که اشکال دارد را می گوید اما برخلاف انتظار تعریف هم می کند و می گوید:" به عنوان کار اول که خیلی عالیه!"
مانتو را می گذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه می روم.
بقالی می روم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتون های چایش می گذارم.
پول را میدهم و بیرون می شوم. چند قدمی که می روم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد.
کلید را توی قفل می چرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز می شود.
تا کفش هایم را در بیاورم مرتضی رفته است.
سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال می گذارم.
ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که مرتضی جواب می دهد:
_غذاشو زودتر خورد و رفت.
تعجب می کنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد!
دلم نمیخواهد ولی از مرتضی می پرسم:
_شما غذا خوردین؟
_نه گشنم نبود اون موقع، الان می خورم.
یک بشقاب برای او کنار می گذارم و بشقاب خودم را بر میدارم و به اتاق می روم.
بعد غذا بلند می شوم تا نماز عصرم را بخوانم.
چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه می کنم.
با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر می شوم، از قدیم هر که مرا می دید می گفت:" ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته."
راست می گفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود.
قدر دلم هوایش را می کند...
آهی می کشم و با مداد سیاه مشغول طراحی می شوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است.
باد شیشه های اتاق را بهم می کوبد و هینی می کشم.
سریع پنجره را می بندم و دوان دوان به حیاط می روم تا لباس ها را از روی نرده جمع کنم.
کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه می روم.
پایم به گوشه فرش گیر می کند و با لباس ها روی زمین ولو می شوم.
مرتضی از اتاق سرک می کشد و سریع خودم و لباس ها را جمع می کنم.
توی اتاق می نشینم و لباس های خودم و دایی را تا می زنم.
لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش می زنم.
_بله؟
_میشه بیام داخل؟
_بله بفرمایین.
با دیدن اتاق دایی وحشت می کنم! دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد می کند.
لباس ها را روی میز می گذارم و می گویم:
_این دستگاه باید روی زمین باشه؟
مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری می کند و می گوید:
_مشکلی داره؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
اعمال قبل خواب ♥️
شبتون حسینی 🌸
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حَوّل قلـُوبَنا بِه بُکاءُ عَلی الحُسَین
#اربعین
#کربلا
#امام_حسی
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمان آنقدر کربلای حسین(ع) میخواهد
که فقط خدای حسین(ع) میداند...
#اربعین
#کربلا
#امام_حسین
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب قدمهای زائر کربلا!
آیتالله👇
#ناصری🎙
#سخنرانی🔊
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جانم . . ❤️🩹
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مولانا یا صاحبالزمان ...
الامان ... الامان ... الامان ...
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
مداحی_آنلاین_باز_میشن_عده_ای،_زائر_کربلای_تو_جواد_مقدم.mp3
5.27M
باز میشن عدهای زائر تو
عابر کربلای تو
با غسلی از فرات میشن
جابر کربلای تو
#اربعین🏴
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
مداحی_آنلاین_اذن_دخول_حجت_الاسلام.mp3
1.93M
اذن دخول!
حجت الاسلام👇
#عالی🎙
#سخنرانی🔊
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه این بارم ابرو داری کنی واسه کربلا خودت یکاری کنی...🥺💔🖤
#رقیه جان
#اربعین
﴿#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصورکن:دستامروشیشگوشه:))
🙂🫀🖤
#اربعین
#امام_حسین
#کربلا
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
🌱
توسل مجرَّب به حضرت #ام_البنین (س)
روز جمعه بعد از نماز عصر باید بخونید🤲
دو رکعت نماز هدیه به حضرت ام البنین (س )میخوانید🧚♀
بعد از تمام نماز:
👈۱۰۰تا صلوات بفرستید
👈۱۰۰مرتبه ذکر السلام علیک یا ام البنین
👈۷تا سوره حمد
👈و دعای سلامتی آقا امام زمان
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.
و ثواب اعمال فوق را هدیه به حضرت ام البنین کنید
و سپس بگویید👇
أقسم عليكِ يا ام البنين بفاطمة الزهراء و ما جَرى عليها ، و بالحسين و ما جَرى عليه ، و بأبالفضل العباس و ما جرى عليه، و بالرَضيع و ما جرَى عليه، و بزينب و ما جرى عليها ، بل بالحسين و بآل الحسين و ما جرى عليهم لَما كنت شفيعة لنا و قضيت حوائجنا
و بعد حاجتتون رو طلب کنید
فوق العاده مجرب
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
حاجت روایی در روز جمعه 🙂👆
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
16.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چادر زده بر کمر
رفته فتح خیبر😢❤️🩹
#امامحسین
#کربلا
#اربعین
#یا_زینب
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊به یاد مـولا به رسـم هر شـب 🕊
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ
❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء
❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض
❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان
❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
🕊️🕊️🕊️
◎دعای_غریق◎
«✨یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک»
┉┉┉•••◂ 𖦹🕊🖤🕊𖦹▸•••┉┉┉
🌤ظهــ🌼ــوࢪمنـجـے نزدیـک است
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
🙏🌹
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو زندگی ِ منی حسین : ))) 💔
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
منم مجنونِ آن ليلا ؛
كه صد ليلاست مجنونش . .
#امام_حسین #اربعین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
شور _ هرجا اسمت اومد_۲۰۲۳_۰۶_۱۷_۱۵_۱۶_۰۵_۰۴۷.mp3
8.39M
هر جا اسمت اومد زدم زیر گریه
امین قدیم
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
در سلام بر تو دست را بر سینه می گذاریم
تا قلب ❤️از جایش کنده نشود.
سلام بر آقای مهربانم حسین 😭
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دچار کردی. . .❤️🩹
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆حالا تمامِ دغدغه ام این شده؛ "حسین"
این اربعین کربوبلا میبری مرا؟
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
مداحی_آنلاین_من_از_کربلا_جا_موندم.mp3
7.91M
من از #اربعین جا موندم
من از #کربلا جا موندم
محمود کریمی🎙
#امام_حسین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر مشام جان میرسه بوی ِحَرم❤️🩹
#اربعین
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
4_5866093399760703482.mp3
14.55M
برای جاماندگانِ پیادهروی اربعینی ... 🖤
#اربعین #امام_حسین #کربلا
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
کاش اربعین؛ 💔🩹
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر سهمت رو کنار گذاشته
غصه نخور رفیق🌱
🕊
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت52
_بله! فرش رو کثیف میکنه. میرم روزنامه بیارم، لطفا روی روزنامه بزاریدش!
روزنامه را به دستش می دهم و او می گوید:
_میدونی چه طور کار میکنه؟
_نه زیاد.
_این دکمه ها که روش حروفه رو میبینی؟
سر تکان می دهم و می گویم:
_آره !
_اینا رو که فشار بدی و کاغذش بزاری اینجا مستقیم با تایپ چاپ هم میکنه.
آهانی می گویم و از اتاق خارج می شوم.
کم کم ساعت ۴ می شود و از خانه بیرون می آیم.
خیابان ها شلوغ است و پیاده رو بیشتر از هر روز دیگر به خود رهگذر می بیند.
گاهی اوقات فردب به خاطر تنه خوردن قیل و قال راه می اندازد و می ایستد.
خودم را به خیاطی می رسانم. در را که باز می کنم احساس میکنم کسی پشت سرم است، سری سرم را بر می گردانم، با دیدن منظره ی پشت سرم ناخودآگاه خنده ام می گیرد.
حسین سرک می کشد و چشمانش را مثل بادامی ریز کرده است تا وقتی من در را باز میکنم شاید نگاهی به رخ یار بیاندازد.
خنده ام را می خورم و با اخم مصنوعی می گویم:
_خجالت بکش! داری چیکار می کنی؟
بیچاره لکنت زبان انگار دارد، حالا که جا خورده و ترسیده اصلا نمی تواند حرف بزند.
_مَ... مَن داش... داشتم.
_حسین آقا، منیرخانم راضی نیست. اگه مردی بیا راضیش کن گلی که راضیه! اینجوری سرک نکش! شاید روسری سرشون نباشه و گناهش به گردنته.
بیچاره دست از پا دراز تر می رود.
وارد خیاطی می شوم و سلام می دهم، منیرخانم در حال اتو زدن است و گلی هم پارچه ای را برش می زند.
چادرم را آویزان می کنم و دکمه های مانتویی را می دوزم و بعد سراغ اتو کردن آن لباس می روم.
تقی به در میخورد و صدای زنی می آید که سلام می دهد.
زن به منیرخانم می گوید:
_منیرجان لباسم آماده نشد؟
منیرخانم لبخندی می زند و می گوید:
_از اون چیزی که میخواستی زود تر شد.
_یعنی الان آماده است؟
منیرخانم با لبخند به من چشمکی می زند و می گوید:
_وایستا اتوش تموم بشه بعد برو بپوشش.
سریع اتو را تمام می کنم و لباس را به زن می دهم. ته مغازه فرش و آینه است که آنجا لباس عوض می کنند.
کمی بعد به سراغش می روم و با خوشرویی می پرسم:
_خوب شده؟
زن لبخند رضایت بخشی می زند و در حالی که می چرخد و در آینه خودش را نگاه می کند، می گوید:
_ وای خیلی خوبه!
از نزدیک می بینمش. درست قالب تنش شده و زیباست. منیرخانم هم حرف مرا می زند و زن لباس را در می آورد. لباس را لایه کاغذی می پیچم و به دستش می دهم.
زن پولی را به منیرخانم می دهد و منیرخانم در حالی که می گوید زیاد است او می رود.
با لبخند به من نگاه می کند و می گوید:
_خیلی ازت راضیم! من ماهانه حقوق میدم اما اگه همین طور کار کنی دستمزد لباسو بهت میدم.
بعد پول را به دستم می دهد و لبخند زنان مشغول کارش می شود.
خوشحال می شوم که مزد زحماتم را گرفته ام و از دسترنجم می خورم.
آن شب با انرژی کار می کنم و بعد اتمام کار به خانه برمی گردم.
صدای دایی و مرتضی از اتاق می آید. به اتاقم می روم و از خستگی چادرم را روی تخت می گذارم.
دایی تقی به در می زند و وارد می شود.
لبخند زیبایی بر چهره اش نشانده که دندان هایش به نمایش درمی آید.
_سلام! چه بی سروصدا اومدی!
_سلام. خسته بودم و گفتم مزاحم نشم. شما خوبین؟
_خیلی ممنون تو بهتری؟
_خدا رو شکر.
_خودتو با این همه کار خسته نکن دایی. دانشگاه میرفتی اینقدر خسته نبودی.
لبخندی میزنم و می گویم:
_من از کارم لذت می برم تازه امروز دستمزد هم گرفتم.
انگار خوشحال نمی شود و خیلی معمولی نگاهم می کند. بعد از کمی سکوت می گوید:
_خودم بهت پول میدادم.
_من با شما تعارف ندارم اما اینطوری راحت ترم. شما هم جوونین و باید پولاتونو نگه دارین که ان شاالله خانم جان هم به آرزوش برسه.
دایی می خندد. سری تکان می دهد و از اتاق بیرون می رود.
شام را خورده و نخورده، خوابم می برد. صبح به مسجد می روم. خانم غلامی امروز هم آمده و حرف هایی میزند.
قرار است فقط روزهای زوج به مسجد بیایم و وقتی برای پخش اعلامیه هم بگذاریم.
توی اتوبوس لایِ روزنامه ای چند اعلامیه می گذارم و رها می کنم. فکر می کنم کم کم دارم یاد میگیرم.
از تلفن عمومی به خانه زنگ می زنم و دلتنگی ام را یکم برطرف می کنم.
وقتی می بینم کیوسک خلوت است چند کلامی هم با ژاله حرف میزنم که می گوید درگیر دانشگاه است.
توی یک کوچه ی خلوت اعلامیه هایی را از زیر در به داخل خانه ها می اندازم و فورا دور می شوم.
ساعت نزدیک ۱۰ است و کمی زودتر به خیاطی می روم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان.خاطرات یک مجاهد💗
قسمت53
منیرخانم از ورودم خوشحال می شود و دست به کار می شوم.
منیرخانم از من میخواهد بروم و دکمه ی لباسی که لازم دارد، بخرم.
چند اسکناسی به دستم می دهد. چادرم را برمیدارم و از خیاطی بیرون می روم.
به خرازی می رسم و دکمه را میگیرم. در راه برگشت حسین مرا صدا می زند.
با شرم سرش را پایین می اندازد و با لحنی که حیا در آن موج میزند، می گوید:
_می... میشه چند لحظه ای وقتِ..تونو بگیرم؟
چشمانم را فرو می بندم و می پرسم:
_در چه موردی؟
کمی این پا و آن پا می کند و با خجالت می گوید:
_دَ... درمورد گُ... گلی خانم.
چشمانم را ریز می کنم و سرم را به عنوان تایید تکان می دهم. بیچاره شروع می کند به حرف زدن و از دل وامانده اش می گوید که اسیر عشق سوزان است.
می گوید:
_خا... خاک تو سر من کنن که اون روو... روز دم در ایستادم؛ چشمم به گُ... گلی خانم افتاد.
بعد از اون نگاه یه... یه جو... جوری شدم که هیچ وقت نبودم. من واس اون هَ... همه کار می کنم، ننم نگرانم بود و از دخترای فا... فامیل میخواست یکیو ان...انتخاب کنه. من نزاشتم!
شاید اَ... اگه پِ... پدر میداشتم وضعم این نبود.
از لرزش شانه هایش می فهمم گریه اش گرفته، نمی دانم چه بگویم؟ کمی افکارم را مزه مزه می کنم و می گویم:
_ببنین حسین آقا، من فکر میکنم شما پسر خوب و سالمی هستین ولی خب به منیرخانم هم حق بدین. شاید اگه خودتون یه سلمونی باز کنین خیالشون راحت بشه.
_آ... آخه شنیدم مُ... منیرخانم و اینا امشب خواستگاری دارن. اِ... انگار داره واس گُلی خواستگار میاد.
دلم واقعا به حالش می سوزد؛ شاید مزه عشق را اینگونه نچشیده ام اما تا حدودی درکش برایم راحت است.
برای دلداری اش می پرسم:
_ خب از من چه کاری برمیاد؟
سرش را بلند می کند و اولین نگاهش را در چهره ام می چرخاند، سریع نگاهش را پس می گیرد و می گوید:
_بِ... به منیرخانم بگین که من پِ... پسر خوبی ام. فقط صَ.. صبر داشته باشن تا سلمونی بزنم.
احساس می کنم دیرم شده و منیرخانم نگران می شود. باشه ای می گویم و از حسین فاصله می گیرم.
منیرخانم با تعجب می پرسد چقدر دیر کردم، من هم خیلی رو راست می گویم:
_حسین آقا رو دیدم.
همان طور که دارد با پارچه ور می رود، پوزخندی می زند و با طعنه می گوید:
_حسین؟ باز چی میگفت؟
_بچه ی خوبیه منیرخانم. به نظر جوون سالمی میاد.
چرا نمیزارین بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه؟
_والا چی بگم؟ پسر سالمی که هست اما گُنگ و بی دستو پاست! بعدشم وقت و بی وقت که میخوام برم خونه جلوم سبز میشه و وراجی میکنه، حرفی واسه جلسه ی خواستگاری نمیمونه!
می خندم و می گویم:
_بیچاره کجاش گنگه؟ یکم لکنت زبان داره فقط! بعدشم شما یکم فرصت بهش بدین تا سلمونی که میگه رو راه بندازه.
منیرخانم با بیخیالی نگاهم می کند و با بی حوصلگی می پرسد:
_نکنه خواهش کرده باهام حرف بزنی؟
لبانم را به خنده کش می دهم و می گویم:
_گفته لطفی در حقش کنم و منم نتونستم قبول نکنم.
منم تو همین جامعه زندگی میکنم و امروز کم ازین جوونا پیدا میشه. بعد چند وقت می بینی دامادت معتاد و کلاه بردار از آب درمیاد تازه اگه وارد فساد نشه!
منیرخانم آهی می کشد، انگار دلش نرم شده ولی چیزی نمی گوید.
_بازم هرچی خودتون میدونین، من گفتم تا بیشتر فکر کنین. امیدوارم هر تصمیمی که میگیرین درست و ختم به خیر بشه.
دیگر حرفی نمی زنم و دست به کار می شوم. از دکمه دوختن و طراحی بگیر تا برش پارچه را انجام می دهم.
نزدیک های ظهر چادرم را برمی دارم و خداحافظی می کنم. خیابان خلوت به نظر می رسد.
به کوچه که می رسم ناگهان توپی گِلی به چادرم می خورد و کثیف می شود.
پسر بچه ها که از چشم شان شرارت می بارد، مظلومانه به من نگاه می کنند.
چشمانم را می بندم و برای چند لحظه همان جا می مانم. وقتی چشمم را باز می کنم نه خبری از توپ هست نه پسربچه ها!
با خودم فکر می کنم مگر چقدر صورتم وحشتناک شده که اینها اینطور فرار کرده اند!
هر چه نگاه می کنم کلیدم را پیدا نمی کنم و در می زنم. صدای مرتضی می آید و می پرسد:
_کیه؟
_ریحانه هستم.
در را باز می کند و با چادر گِلی من چشمانش گرد می شود. از وقتی پایم را در خانه می گذارم سوالاتش شروع می شود.
_کسی تقیبتون کرده؟ زمین خوردین؟ چرا چادرتون کثیف شده؟
آخرین حد بیخیالی را توی چشمانم خالی می کنم و می گویم:
_توپ بچه ها گلی بوده و به چادرم خورد. چرا فکرای بد می کنین؟ نکنه میترسین؟
او هم رنگ نگاهش را مثل من می شود و می گوید:
_خیر! احتیاط می کنم.
توی حیاط می روم و چادرم را در تشت می شویم و روی بند پهن می کنم.
چشمم به گلدان کنار پنجره می افتد و احساس می کنم پرده اتاق دایی همزمان تکان می خورد.
ناخودآگاه لبخندی به لبم می آید و به اتاقم می روم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸