هدایت شده از بهار🌱
من بچه شیعه هستم
خدا را می پرستم
خدای پاک و دانا
مهربان و توانا
پیامبرم محّمد (ص)
که با او قرآن آمد
دین را به ما رسانده
او ما را شیعه خوانده
دختر او زهرا (س) بود
فاطمه کبرا بود
فدای دین شد جانش
لعنت به دشمنانش
شعر های مذهبی دوست داری یاد بچت بدی بیا اینجا😍👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3057188886Cd03aa93f75
بهار🌱
#پارت24 💕اوج نفرت💕 سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم. _اینو بپوش. _مرجان نار
#پارت25
💕اوج نفرت💕
صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد.
_خب بگو.
_جواب تلفنت رو بده.
_ولش کن، احتمالا سیاوشه.
_شاید کار واجب داره!
به ساعت نگاه کرد.
_ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه.
_ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت.
_من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن.
_اخه من باید اجازه بگیرم.
_این که اجازه نمیخواد!
_چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن.
گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم.
چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال.
گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت:
_جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم?
لبخندی به حرفش زدم.
_الان خودش زنگ می زنه.
صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم.
_سلام.
_سلام، چی شده?
_عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم.
سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم:
_الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن?
بازم سکوت کرد.
_الو.
_تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.
مطمعنا فردا روز خوبی ندارم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت25 💕اوج نفرت💕 صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و
#پارت26
💕اوج نفرت💕
_چی شد،گفت نه.
_نه، گفت زنگ بزن.
مشکوک نگاهم کرد.
_پس چرا قیافت اینجوری شد?
نفس سنگینی کشیدم و سمت اتاقش رفتم. چند تا اسکناس برداشتم و زنگ زدم رستوران.
بعد از غذا پروانه با ذوق گفت:
_خب بقیش رو بگو.
_دیگه تو بگو، من برای امشب بسه.
_من که زندگیم تعریف نداره. با مامان و بابا و برادر بزرگم زندگی می کنم. همه چی ارومه، من چقدر خوشبختم.
_سیاوش چند سال از تو بزرگتره?
_هفت سال.
_خوش به حالت، من همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر داشتم. ولی تنهایی رو خدا تا اخر عمر برام نوشته.
_من از خدامه تنها بودم. سیاوش خیلی گیره. همش می گه کجا بودی ،کجا می ری.
نرو، بیا، زود باش. حرفشم گوش نکنم چشمت روز بد نبینه.
_بابات چیزی بهش نمی گه?
_چرا می گه، ولی همیشه که بابام نیست. وقت هایی که هست باید حواسم باشه که یه وقت ها هم نیست.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_کاش منم یه کسی رو داشتم مواظبم بود. شاید حضورش باعث میشد یکم خوشبخت باشم.
_نگار تو رو خدا بگو الان صبح میشه باید برم.
اون شب شام رو خوردم. تمام مدت رامین چشم ازم بر نمی داشت. نمی دونم نگاهش پر از نفرت بود یا هوس، هر چی بود ازش می ترسیدم. شکوه خانم اولین نفری بود که از سر میز رفت و رامین هم بدنبالش.
همش تو این فکر بودم واقعا سطح مالی زندگی کسی باید باعث بشه تا انقدر راحت کسی رو ناراحت کنه.
خواستم بلند شم که احمد رضا اسمم رو خیلی محکم صدا کرد.
_نگار.
نشستم و بهش نگاه کردم.
_چرا جواب مادرم رو دادی?
چرا نمی گه مامان چرا هر چی دم دهنت اومد به این دختر تنها و بی کس گفتی.
سکوت کردم.
_دوست ندارم دیگه از این رفتار ها ازت...
_آقا چرا اصرار دارید من اینجا بمونم. من اگه خونه ی خودمون باشم نه حرف سنگین میشنوم نه جواب مادر شما رو می دم.
نگاه سنگینش رو از روی من بر نمی داشت.
_تو باید اینجا بمونی، چون من می گم. باید هم احترام مادرمم رو تحت هر شرایطی حفظ کنی، اونم چون من میگم.
_من اگه نخوام ...
_اونوقت طور دیگه ای باهات برخورد میکنم. تو برای من با مرجان هیچ فرقی نداری. اگه مرجان جواب مامان رو اینطوری بده دندون هاش رو تو دهنش خورد می کنم. پس مراقب حرف زدنت باش.
تا حالا احمد رضا اینطوری باهام حرف نزده بود اون لحظه دلم میخواست جیغ بزنم و بگم که از همشون متنفرم ولی جراتش رو نداشتم.
سرم رو پایین انداختم و ایستادم.
_اجازه هست برم?
_برو یک ربع دیگه با کیف مدرست بیا اتاقم.
_چشم.
مرجان تمام مدت خیره نگاهمون می کرد خوشبختانه بانو خانم نبود.
سمت اتاق رفتم در اتاق شکوه خانم باز بود از سر کنجکاوی نگاهی به اتاق انداختم. همون لحظه شکوه خانم سیلی محکمی تو صورت رامین زد. از ترس هین ارومی کشیدم. بر اثر ضربه ی دستش سر رامین سمت در چرخید و با من چشم تو چشم شد.
پا تند کردم و سمت اتاق مرجان رفتم. قبل از اینکه وضعیت رامین رو ببینم پر از بغض بودم، ولی با دیدن اون صحنه همه چیز از یادم رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕