هماهنگی عجیب صفحه علی کریمی با اسرائیل!
نوشتم صفحه علی کریمی!! نه خود علی کریمی که مفقود شده و معلوم نیست چه برنامه ای برایش دارند!!!
@ProfRasoulian
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#ایذه
بهار🌱
#پارت482 🌘🌘 گوشه ای ترین نقطه اتاق نشستم. تمام بدنم میلرزید. چرا از خواب بیدار نمی شدم؟ چرا
#پارت483 🌘🌘
چند ساعتی گذشت.
موندن خونه خاله دیگه جایز نبود.
به خواست بابا به خونه بچگیهام برگشتم.
همون جایی که مدت ها ازش فراری بودم.
وارد خونه شدم.
بیتا روی پله ها نشسته بود. صورتش حسابی پف داشت.
با دیدنم به طرفم اومد، انگار بار اولی بود که خواهرم رو میدیدم.
هیچی نگفتیم. فقط همدیگر رو بغل کردیم و تا تونستیم گریه کردیم.
از آغوشش جدا شدم و پا به سالن خونه گذاشتم.
دکور خونه خیلی عوض نشده بود. خونه همون خونه بود.
آدمای خونه همون آدما بودند، اما دیگه مینا همون مینای سابق نبود.
دیگه هیچ چیزی رنگ سابق رو نداشت.
حس غریبگی داشتم توی اون خونه.
احساس میکردم مهمونی هستم که باید از اونجا برم.
به اتاق بچگیهام رفتم.
همونی که روز و شبم توش با بیتا گذرونده بودم.
لب تخت بیتا نشستم. بابا دم در ایستاده بود. هنوز تو شوک بودم.
نگاهم میکردم.
تا امروز هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.
نگاهش اینقدر خاص بود که حس های مختلف رو می شد ازش احساس کرد؛ عشق، دلسوزی، محبت، شرم.
شرم چرا؟ بابا از چی خجالت میکشی؟
باورم نمیشد، واقعاً دختر این خانواده نیستنم!
اسم شکیبا روجلوی اسمم تصور کردم. مینا شکیبا. دوباره اشک توی چشم هام جوشید.
مامان روسریم رو از سرم درآورد و گفت:
- مامان جون، یه کم استراحت کن.
دکمههای مانتوم رو دونه دونه باز کرد و کمکم کرد تا درش بیارم.
دستش رو گرفتم و توی چشمهاش نگاه کردم.
با صدایی که میلرزید لب زدم:
-مامانمی دیگه؟
لبهاش رو به هم فشار داد.
اشکِ توی چشمهاش رو کنترل کرد. به جواب سوالم فقط سر تکون داد و کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم.
-یکم خواب.
صدای مامان هم میلرزید.
یعنی میشه بخوابم و بعد که بیدار شدم همه این چیزها خواب بوده باشه.
هم اون تهمتی که پارسا بهم زد، هم این داستان سولماز و شکیبا.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و به امید اینکه از این کابوس خلاص بشم کمیخوابیدم.
با احساس لمس روی دستم، چشم باز کردم.
بابا دستم رو گرفته بود.
سرش رو لب تخت گذاشته بود و شونههاش می لرزید.
داشت گریه می کرد!
اولین باری بود که گریه بابا رو میدیدم.
غلتی زدم و اون دستم رو روی موهاش کشیدم.
سر بلند کرد و اشکهاش رو پاک کرد.
نگاهمون توی هم گره خورد. اشکش رو پاک کرد. لبهاش رو تر کرد و گفت:
-یه موقع فکر نکنی این چیزا رو میدونستما!
لبهام رو به زور حرکت دادم و گفتم:
- خودت گفتی بابامی.
- هستم، همیشه هم میمونم. ولی نمی دونستم مامانتو خالهات چیکار کردن. تو همیشه دختر من بودی و میمونی، تو این موضوع اصلا شک ندارم.
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- همیشه از ته قلبم دوست داشتم. ولی نمی دونم چرا نشد که بگم.
با مکث پرسید:
-باور میکنی؟
سر تکون دادم.
#پارت484 🌘🌘
دست بابا رو توی بغلم گرفتم و چند بار به دستهاش بوسه زدم و به خودم فشارشون دادم.
نفسش رو پر آه بیرون داد و گفت:
- مامانت میز شامو چیده. میخواست برای تو بیاره اینجا، من نذاشتم. دلم میخواد مثل قدیما بیای سر میز و با ما شام بخوری.
به بابا خوب نگاه کردم. تهاجم رنگ سفید روی موهاش بیشتر شده بود.
حسابی لاغر شده بود و پایه چشمهایش گود افتاده بود.
سر تکون دادم و از جام بلند شدم.
سرم گیج می رفت. بابا کمک کرد تا سر میز برم.
همه نشسته بودند. بهنام به طرفم اومد.
بغلم کرد و صورتم رو بوسید.
کمی تو آغوشش موندم.
دیگه توان گریه نداشتم و گرنه میل زیادی به انجامش داشتم.
معلوم بود که غذا از رستوران اومده و دست پخت مامان نیست.
مامان برام کمی غذا کشید. به غذا نگاه کردم.
-سه روزی میشه که من غذا نخوردم.
- چرا؟
به بیتا که این سوال رو میپرسید نگاه کردم.
کمی به اتفاقات خونه آقا کمال فکر کردم.
بغض لعنتی دست از سرم برنمی داشت. به سختی لب زدم:
- چون پول نداشتم.
قاشق رو برداشتم و توی ظرف برنج زدم که متوجه دست های بابا شدم.
قاشق رو محکم فشار میداد.
رگهای بیرون زده دستش اینو بهم می گفت.
سر بلند کردم.
همه مردهای اون خونه رنگ پریده به غذا نگاه میکردند.
کمی آب خوردم تا بتونم بغض رو قورت بدم.
قاشق رو از باقالیپلوی رستوران پدرم پر کردم و توی دهنم گذاشتم.
همه سعی میکردند عادی باشند؛حتی من.
اما فقط خودمان رو فریب میدادیم، هیچ چیز مثل سابق نبود.
نه آدمها، نه نگاه ها، نه حتی مزه غذا.
احساس به هم خوردگی توی دلم کردم.
قاشق رو توی بشقاب رها کردم و به طرف سرویس دویدم.
سر و صدا رو از پشت سرم می شنیدم، ولی ترجیح می دادم که مسیرم رو ادامه بدم.
داخل سرویس رفتم و تمام محتویات معده ام بیرون ریخت.
صورتم رو شستم. میدونستم که چرا حالم اینطوری میشد. قبلا هم اینجوری شده بودم.
چشم هام رو بستم.
حالا با چه رویی از اینجا بیرون می رفتم.
نمی دونستم بهزاد همه چیز رو بهشون گفته یا نه.
لب گزیده بودم و به مینای توی آینه با وحشت نگاه می کردم.
صدای تق تق هایی که به در میخورد و مینا مینایی که حاضران پشت دست میگفتند، روی مغزم راه میرفت.
برای اینکه خیالشون رو راحت کنم گفتم:
- مامان خوبم، یکم صبر کنید.
صداها قطع شد.
گوشم رو در به در چوبی سرویس چسبوندم.
کاش می شد یه جوری از بهزاد بپرسم که چیزی گفته یا نه.
اول و آخرش که باید بفهمند.
میدونم، ولی چی بگم؟ چطوری بگم؟
صورتم رو دوباره شستم.
یکم گُر داشتم. دستم روی قفل بود که صدای بابا رو خیلی آروم شنیدم.
- سه روزه غذا نخورده، اگه حالش بد نشه باید تعجب کنیم.
کجا بوده تو این چهار ماه؟ چی کار می کرده؟ دختره باباش رستوران داره، بعد سه روزه غذا نخورده.
- جهانگیر، به موقع ازش میپرسیم، الان حالش خوب نیست.
این صدای مامان بود. بابا جوابی نداد. معلوم بود که بهزاد چیزی نگفته.
آروم از سرویس بیرون اومدم. نگاه همه به طرفم چرخید.
- خوبی دخترم؟
به مامان نگاهی کردم و سری تکون دادم.
- من نمی تونم چیزی بخورم، بعدا می خورم.
- نمیشه که آخه!
با التماس تو چشمهای مامان خیره شدم.
شکل نگاهم مامان رو تسلیم کرد.
هوای خونه خفه بود. به حیاط رفتم.
روی اولین پله نشستم.
به آسمون نگاه می کردم.
قرینه ماه تو روشنایی بود و قرینه دیگه این چراغ نقرهای آسمون توی تاریکی.
سرمای هوای پاییز لرز به تنم انداخت. کمی خودم رو جمع کردم. سرم رو به نرده ها تکیه دادم. دستم رو روی شکمم گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم:
-فقط به خاطر تو زندم، ولی نمی دونم چطوری به بقیه بگم تو هستی.
🌼🌼🌼 اطلاعیه ویآیپی🌼🌼🌼
رمان در ویآیپی به اتمام رسیده و تا آخرش میتونید یه دفعه بخونید.
هزینه رمان تا حالا ۳۰ هزار تومنه.
برای اطلاع از شرایط حضور در ویآیپی رمان پر هیجان فراتر از خسوف، میتونید به کانال زیر مراجعه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
💢 من اعتراض دارم
🔰 من معترض هستم و از مسئولین محترم مطالبه دارم که با آمران و عاملان و همچنین تهییج کنندگان و شایعه پراکنان اغتشاشات برخورد جدی و قاطعی صورت بگیرد.
⚠️⚠️⚠️ انگار نه انگار که در یک مدت کوتاه دهها نفر به شهادت رسیده یا کشته شدهاند...! مابقی خسارتها بماند...
🔸 مسئولین محترم! وقتی فتنه روشن و دست دشمن پیدا و مردم آگاه شدهاند دیگر جای مسامحه نیست چونکه آشوبگران جریتر شده و مردم بی اعتماد میگردند.
👤 حسین کاوه ✍️
#️⃣ #سلم #مطالبهگری #من_اعتراض_دارم #قاطعیت #فتنه
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلایل مختلفی در ریزش مو تاثیر میگذارد (کرونا ، چربی پوست سر ، آلودگی هوا ومشکلات وراثت )
محقق تبریزی تنها روش درمان ریزش و کم پشتی مو را در شبکه 3 افشا کرد.😱😱😱
دریافت مشاوره رایگان ارسال عدد 83 به 10008443 📞
تخفیف 50% برای 1000 نفر اول🤑💸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لعنت خدا و رسول به روسای دواعش داخلی دایی و کریمی و مدیری ووو👇
یه نگاه به دستای شهید محمد زارع مویدی بندازید
لعنت به شما....
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج😭
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات_با_آشوبگران_داعشی
#انتقام_سخت_ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masou
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_568
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بیا بریم به آدرسی که جشن عروسیشون هست .
یه دفعه ی آقای قد بلندی در خونه رو باز کرد سبد میوه دستش بود میخواست بزاره توی ماشین.
خودمون رو بهش معرفی کردیم، سراغ تو رو گرفتیم اونم شماره شوهرت رو داد
امید به آقا وحید زنگ زد آدرس اینجا رو گرفت، بعد هم من رو آورد اینجا
وجیهه گفت:
_اون آقا همسر من بوده، میوه میبرده تو باغ برای جشن امشب
الهه نگاهش رو داد به وجیهه
_سلام حالتون خوبه
_ممنون شما خوبی، من خواهر شوهر مریم جان هستم
الهه رفت جلو باهاش دست داد و رو بوسی کرد
_ببخشید که شما رو نشناختم
_اشکال نداره عزیزم نیازی به عذر خواهی نیست
روبه الهه گفتم
_خب دیگه چه خبر
با چشم و ابرو اشاره کرد به وجیهه، لب خونی کرد
_جلوی این بگم
_آره بگو، همه چی رو میدونه
_پس گوش کن تا یه خبر داغ بهت بدم دلت خنک بشه.
امید در خونتون داشت با راننده میبیبوس صحبت میکرد بهش ادرس میداد، مینا ما رو با مینی بوس دید.
با اینکه با من قهر بود، دلش طاقت نیاورد اومد جلو ازم پرسید.
برای چی ماشین اوردی در خونه ما، بهش گفتم: در خونه شما نیست در خونه مریمه
گفت: خب، حالا بگو برای چی آوردی؟
بهش گفتم: شما زن داداشش هستی چطور نمیدونی؟
الهه خنده ای کرد
یک حرصی خورد که نگو، از شدت عصبانیت صداش لرزید، کلافه گفت حالا میگی یا نه.
گفتم امشب عروسی مریمِ از روستا هم دعوت کرده، ماشین گذاشته مهمونهاش رو ببره باغ تالار
نمی دونی چه حالی شد، خون داشت خونش رو میخورد گفت:
_حالا این باغ تالار کجاست؟
بهش گفتم، اگر میخواست شما بدونی یه کارت دعوت هم برای شما میفرستاد، عصبانی لبهاش رو بهم جمع کرد رفت توی خونهش
انقدر دلم خنک شد، حال اومدم، توی دلم گفتم دوره تازوندن هات تموم شد مینا خانم، همین امروز فرداست، صدای گ*و*ه خوردم غلط کردن هات تو روستا بپیچه
من و وجیهه خانم هردو هم زمان گفتیم
انشاالله
ازاین هماهنگ گفتن، هرسه مون زدیم زیر خنده
الهه چادر رو سریش رو در آورد رو کرد به من
_اسم خانم ارایشگر چیه
_سیمین خانم
رو کرد به ارایشگر
_سیمین خانم موهای من رو سشوار میکشید
_به داماد زنگ زدیم گفتیم عروس آمادهست داره میاد، اگر میخوای همراه عروس بری وقت نمیشه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
توجه توجه📣📣📣📣📣
روزهای جمعه پارت رمان #فراتر_از_خسوف رو نمیگذاریم ولی امروز
اینجا یه پارت سورپرایز براتون داریم👇👇
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334