دوستان عزیزی که برای رمان اوج نفرت به این کانال دعوت شدند
پارت راس ساعت چهار گذاشته میشه
https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت22 💕اوج نفرت💕 اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاع
#پارت23
💕اوج نفرت💕
مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت.
روی کاناپه دراز کشیدم، نمی دونم از ضعف دوباره از حال رفتم یا خوابیدم.
_نگار ... نگار
چشم رو باز کردم که دچار سر گیجه شدم صورتم رو جمع کردم و پلک هام رو بهم فشار دادم.
_پاشو روسریت در اومده، احمد رضا کارت داره.
به سختی نشستم دستم رو روی صورتم کشیدن، روسریم رو سرم کردم.
_کجاست?
_بیرون منتظره، بگم بیاد?
جواب ندادم که دوباره گفت:
_بگم؟
چشم هام رو کمی مالیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره کمی سرم رو تکون دادم.
_بگو بیاد.
مرجان از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد احمد رضا وارد شد. خواستم بایستم که سرگیجه مانع شد.
_سلام.
دلخور و اروم جوابم رو داد:
_سلام.
روی تخت، روبروی من نشست.
_خوبی?
_ممنون.
کلافه گفت:
_نهار هم نخوردی؟
سرم رو پایین انداختم. کاش درکم می کرد.
بلند شد و با کمی فاصله کنارم نشست.
_امروز مدیرتون بهم زنگ زد.
اب دهنم رو قورت دادم. باید قبل از اینکه حرفی بزنه از خودم دفاع کنم.
_آقا من تو اون چند روز نتونستم برم مدرسه، خیلی تنها بودم. شما هم نبودید. قول میدم خیلی درس بخونم اون روز هام جبران بشه.
_بابت اون روز ها که خودم به حسابت می رسم، نیاز به قولت نیست. حرفم الان چیز دیگه ایه.
به چشم هاش خیره شدم.
_چی اقا؟
_مدیرتون امروز یه حرفی بهم زد، دلم میخواست اون لحظه کنار دستم بودی...
دلخور نگاهم کرد و بقیه ی حرفش رو خورد.
_تو مدرسه از حال رفتی، زنگ زده می گه اگه مشکل مالی دارید من حاضرم بابت صولتی ماهیانه هزینه ای رو به شما بدم تا از نظر تغذیه بهش رسیدگی کنید. این دختر خیلی ضعیف شده اگر هم کلا نمی تونید من زنگ بزنم بهزیستی.
سرم رو پایین انداختم.
_میبینی با ندونم کاریت چطور من رو خجالت زده کردی?
با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زدم:
_ببخشید.
_میبخشم به یه شرط.
سکوت کردم تا ادامه بده
_نمی پرسی چه شرطی?
_آقا شکوه خانم از من خوشش نمی اد.
_من امروز باهاش حرف زدم، راضیش کردم.
_اخه من معذبم.
_نباش، مثل اون روز ها که پدر خدا بیامرزم زنده بود اینجا راحت باش.
_اخه شکوه خانم...
_مامان اونطوری که تو فکر می کنی نیست.
_من طوری فکر نمی کنم، ایشون از من بدش میاد.
سرش رو جلو اورد و کنار گوشم اروم گفت:
_تو اگه مثل مادر خودت به حرفش گوش کنی، اندازه ی مرجان دوستت داره.
_بحث این حرف ها نیست. ایشون چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی هستن، من و امثال من رو اصلا حساب نمی کنن و بهمون می گن گدا گشنه.
ایستاد و با سر به در اشاره کرد
_پاشو بریم . یکم صبر کن درستش می کنم.
_میشه نیام?
_نه. زود باش. رامین هم هست، یه مانتو تنت کن بیا بیرون.
_اقا لباس هام خونمو...
با یاد اوری حرف شکوه خانم سرم رو پایین انداختم ، حرفم رو عوض کردم.
_ببخشید، توی اون خونتونه.
_انقدر حرف های مادرم رو برای خودت کوه نکن. اون روز از جای دیگه دلخور بود. بابا اونجا رو به نام حسین اقا خدا بیامرز زده بود. اونجا الان مال خودته.
این کار از عمو اردلان بعید نبود. ولی چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت23 💕اوج نفرت💕 مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت. روی کاناپه دراز
#پارت24
💕اوج نفرت💕
سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم.
_اینو بپوش.
_مرجان ناراحت نشه?
_نمیشه.
مانتو رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم اگه مانتو خودم کثیف نبود حتما همون رو می پوشیدم.
دوبار استرس به سراغم اومد به غیر از جلوم همه چیز سیاه بود و تاریک.
راهرو دو متری که انتهاش اتاق مرجان بود و ابتداش اتاق احمدرضا رو رد کردیم. بعد از حال وارد اشپزخونه شدیم. شکوه خانم بالای اشپزخونه روی صندلی سر میز نشسته بود. رامین سمت چپش و مرجان تنها کسی که تو اون شرایط با لبخند نگاهم می کرد.
سمت راستش احمد رضا صندلی رو بیرون کشید
_بشین.
کاری که خواست رو انجام دادم که صدای معترض شکوه خانم قلبم رو پاره کرد.
_این کارت چه معنی می ده احمد رضا? همینم مونده با هر بی سر و پایی هم سفره بشم.
خواستم بلند شم که احمدرضا گفت:
_مامان من با شما صحبت کردم، شما هم قبول کردید.
_تو واسه خودت بریدی و دوختی من کی قبول کردم?
چقدر باید تو این جمع تحقیر بشم. من فردا می رم خونه ی خودمون، هر چی هم میخواد بشه، بشه.
_حالا بعد از شام صحبت می کنیم.
شکوه خانم قاشق رو توی بشقاب انداخت و از پشت میز بلند شد .
_باشه، من می رم.
چند قدم از میز فاصله نگرفته بود که احمد رضا جلو رفت و کنار گوشش چیزی گفت.
شکوه خانم معترض گفت:
_داری من رو تهدید می کنی?
_من کی باشم که شما رو تهدید کنم. فقط گفتم اگه با این مسئله کنار نیاین، راهی برام نمی مونه جز اون کار.
شکوه خانم نفس های حرصی کشید و برگشت سر جاش رو به من گفت:
_دختره ی بی سرو پا و پاپتی، تو ارزوهات هم فکر نمی کردی یه روزی کنار من بشینی غذا بخوری.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
_ارزوی من نشستن کنار پدر شیرین عقل و مادر لالم بود، که توی عمرشون هیچ کس رو به خاطر نداشته هاشون تحقیر نکردن.
با حرص گفت:
_مگه چیزی هم داشتن.
_بله. تا دلتون بخواد شعور داشتن.
هیچ کس انتظار جواب دادنم رو نداشت و همه با چشم های گرد نگاهم می کردن.
بانو خانم همون طور که دیس برنج رو روی میز می ذاشت با لهجه ی شمالی گفت:
_ووی دختر، چه رویی داری تو، نونشون رو میخوری، زبون درازی هم می کنی?
برگشتم تا جوابش رو بدم که با چشم های دلخور و ناراحت و شاید کمی عصبی احمد رضا روبرو شدم.
نگاهش به من بود و مخاطبش بانو خانم.
_بانو خانم شما حواست به کار خودت باشه.
_من که چیزی نگفتم.
زد توی دهن خودش
_بیا اصلا من لال شدم.
احمد رضا رو به من گفت:
_دیگه نشنوم اینطوری جواب مادرم رو بدی، فهمیدی?
چشم های پر از اشکم رو به چشم هاش دوختم.
_فوری معذرت خواهی کن.
ایستادم.
دستش رو اروم روی میز زد.
_بشین سر جات.
_بزارید برم.
_بعد از شام برو.
با چشم هاش اشاره کرد به بشقابم.
_بشین.
نشستم روی صندلی
کمی برنج توی بشقابم ریخت و بشقاب خورشت رو جلو گذاشت
_من خودم این مشکل رو حل می کنم. الانم خواهش می کنم همه غذاتون رو بخورید.
دلم نمیخواست چیزی بخورم اما چاره ای نداشتم. بغض امونم رو بریده بود. به سختی غذا رو قورت می دادم هیچ وقت فکر نمی کردم خوردن اب هم روزی برام سخت باشه.
از احمد رضا دلخور نبودم اون باید طرف مادرش رو می گرفت. ولی ناراحت بودم که چرا نمی ذاشت برم خونه ی خودمون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از بهار🌱
من بچه شیعه هستم
خدا را می پرستم
خدای پاک و دانا
مهربان و توانا
پیامبرم محّمد (ص)
که با او قرآن آمد
دین را به ما رسانده
او ما را شیعه خوانده
دختر او زهرا (س) بود
فاطمه کبرا بود
فدای دین شد جانش
لعنت به دشمنانش
شعر های مذهبی دوست داری یاد بچت بدی بیا اینجا😍👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3057188886Cd03aa93f75
بهار🌱
#پارت24 💕اوج نفرت💕 سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم. _اینو بپوش. _مرجان نار
#پارت25
💕اوج نفرت💕
صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد.
_خب بگو.
_جواب تلفنت رو بده.
_ولش کن، احتمالا سیاوشه.
_شاید کار واجب داره!
به ساعت نگاه کرد.
_ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه.
_ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت.
_من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن.
_اخه من باید اجازه بگیرم.
_این که اجازه نمیخواد!
_چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن.
گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم.
چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال.
گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت:
_جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم?
لبخندی به حرفش زدم.
_الان خودش زنگ می زنه.
صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم.
_سلام.
_سلام، چی شده?
_عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم.
سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم:
_الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن?
بازم سکوت کرد.
_الو.
_تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.
مطمعنا فردا روز خوبی ندارم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت25 💕اوج نفرت💕 صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و
#پارت26
💕اوج نفرت💕
_چی شد،گفت نه.
_نه، گفت زنگ بزن.
مشکوک نگاهم کرد.
_پس چرا قیافت اینجوری شد?
نفس سنگینی کشیدم و سمت اتاقش رفتم. چند تا اسکناس برداشتم و زنگ زدم رستوران.
بعد از غذا پروانه با ذوق گفت:
_خب بقیش رو بگو.
_دیگه تو بگو، من برای امشب بسه.
_من که زندگیم تعریف نداره. با مامان و بابا و برادر بزرگم زندگی می کنم. همه چی ارومه، من چقدر خوشبختم.
_سیاوش چند سال از تو بزرگتره?
_هفت سال.
_خوش به حالت، من همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر داشتم. ولی تنهایی رو خدا تا اخر عمر برام نوشته.
_من از خدامه تنها بودم. سیاوش خیلی گیره. همش می گه کجا بودی ،کجا می ری.
نرو، بیا، زود باش. حرفشم گوش نکنم چشمت روز بد نبینه.
_بابات چیزی بهش نمی گه?
_چرا می گه، ولی همیشه که بابام نیست. وقت هایی که هست باید حواسم باشه که یه وقت ها هم نیست.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_کاش منم یه کسی رو داشتم مواظبم بود. شاید حضورش باعث میشد یکم خوشبخت باشم.
_نگار تو رو خدا بگو الان صبح میشه باید برم.
اون شب شام رو خوردم. تمام مدت رامین چشم ازم بر نمی داشت. نمی دونم نگاهش پر از نفرت بود یا هوس، هر چی بود ازش می ترسیدم. شکوه خانم اولین نفری بود که از سر میز رفت و رامین هم بدنبالش.
همش تو این فکر بودم واقعا سطح مالی زندگی کسی باید باعث بشه تا انقدر راحت کسی رو ناراحت کنه.
خواستم بلند شم که احمد رضا اسمم رو خیلی محکم صدا کرد.
_نگار.
نشستم و بهش نگاه کردم.
_چرا جواب مادرم رو دادی?
چرا نمی گه مامان چرا هر چی دم دهنت اومد به این دختر تنها و بی کس گفتی.
سکوت کردم.
_دوست ندارم دیگه از این رفتار ها ازت...
_آقا چرا اصرار دارید من اینجا بمونم. من اگه خونه ی خودمون باشم نه حرف سنگین میشنوم نه جواب مادر شما رو می دم.
نگاه سنگینش رو از روی من بر نمی داشت.
_تو باید اینجا بمونی، چون من می گم. باید هم احترام مادرمم رو تحت هر شرایطی حفظ کنی، اونم چون من میگم.
_من اگه نخوام ...
_اونوقت طور دیگه ای باهات برخورد میکنم. تو برای من با مرجان هیچ فرقی نداری. اگه مرجان جواب مامان رو اینطوری بده دندون هاش رو تو دهنش خورد می کنم. پس مراقب حرف زدنت باش.
تا حالا احمد رضا اینطوری باهام حرف نزده بود اون لحظه دلم میخواست جیغ بزنم و بگم که از همشون متنفرم ولی جراتش رو نداشتم.
سرم رو پایین انداختم و ایستادم.
_اجازه هست برم?
_برو یک ربع دیگه با کیف مدرست بیا اتاقم.
_چشم.
مرجان تمام مدت خیره نگاهمون می کرد خوشبختانه بانو خانم نبود.
سمت اتاق رفتم در اتاق شکوه خانم باز بود از سر کنجکاوی نگاهی به اتاق انداختم. همون لحظه شکوه خانم سیلی محکمی تو صورت رامین زد. از ترس هین ارومی کشیدم. بر اثر ضربه ی دستش سر رامین سمت در چرخید و با من چشم تو چشم شد.
پا تند کردم و سمت اتاق مرجان رفتم. قبل از اینکه وضعیت رامین رو ببینم پر از بغض بودم، ولی با دیدن اون صحنه همه چیز از یادم رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕