eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️ برای دل بستن باید دلت را به دلش گره بزنی یکی زیر... یکی رو... مادر بزرگم میگفت " قالی دستباف مرگ ندارد..."! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت698 گوشی رو قطع کردم. یه بازی آوردم و موبایل رو به پویا دادم تا سرگرم ب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که مامان گفت: -بهار جان، اگه بهتری برو یکم با مهسان حرف بزن. - در مورد چی؟ - همین خواستگارش دیگه! سر تکون دادم. دیگه کاملا شب شده بود. وارد خونه شدیم. خیلی آروم از پله ها بالا رفتم و مستقیم پیش مهسان رفتم. با موهای ژولیده و به هم ریخته روی تخت نشسته بود. نگاهی به قیافه‌اش کردم و با لبخند سلام کردم. جواب سلامم رو با بی حسی داد. کنارش نشستم و گفتم: -هنوز داری فکر می‌کنی؟ - آره. نمی‌دونم چی‌ کار کنم؟ فردا باید جواب بدم. سه چهار جلسه با پسره حرف زدم، ولی هنوز هیچ تصمیمی ندارم. تو جای من بودی چیکار می‌کردی؟ دست زیر چونه‌ام گذاشتم و سرم رو بهش تکیه دادم. - خب، من جای تو نیستم. خودت باید تصمیم بگیری. مکثی کردم و گفتم: - دلت چی می‌گه؟ - دلم لال شده، رفته تو کما، حرف نمی‌زنه. عقلم هم گنگ شده. اصلا همکاری نمی‌کنه. - خب خصوصیات خوب و بد خواستگارت رو بذار کنار هم، ببین کدوماش بیشتره. - سبحان پسر خوبیه، ولی یه جوریه. به خانواده من نمی‌خوره. - چه جوریه؟ - از این بچه‌هایی که نمازشون سر وقته، هیئت می‌رن، به یه دختر بی‌خودی نگاه نمی‌کنند، لباس پوشیدنشون مثل آدمه. - خب به نظرت اینها یه جوری بودنه؟ تو هم نماز می‌خونی، خودت گفتی با دوست‌هات رفته بودی شب قدر احیا نگه داری، خودت گفتی با پسرها دوست نمی‌شی، لباس پوشیدنت هم که بد نیست. پس تو هم یه جوری هستی، منم یه جوری هستم! سرش رو پایین انداخت که گفتم: - تو می‌دونستی اعضای خانواده‌ات می‌دونند تو نماز می‌خونی و چون دیدند تو دوست نداری اونها این موضوع رو بفهمند به روت نمیارند. چشم‌هاش گرد شد و با بهت و تعجب لب زد: - واقعاً؟ سر تکون دادم. مهسان کمی مکث کرد و لب زد: - تو وقتی ازدواج کردی، چه حسی به مهیار داشتی؟ -اصلا من رو با خودت مقایسه نکن. من شرایطم زمین تا آسمون با تو فرق داشت. با درموندگی نگاهم کرد. - من اگه به این جواب مثبت بدم، پس عشق چی می‌شه؟ من همیشه دوست داشتم کلی کار عاشقانه انجام بدم، بعد رمانتیک با کسی که عاشقم شده ازدواج کنم. -مگه زندگی فیلم سینماییه؟ چیزی که تو زندگی جریان داره، با چیزی که تو فیلم‌ها نشون می‌دن فرق داره. شاید صد تا یدونه هم این ازدواجها شکل نگیره. مگه من و مهیار همدیگر رو دوست داشتیم و زن و شوهر شدیم؟ سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت: - ولی الان مهیار بدون تو دیوونه می‌شه. من به چشم خودم دیدم. سری به علامت تایید تکون دادم و گفتم: -تو خانواده من همه سنتی ازدواج می‌کنند. طلاق هم اصلا نداریم. نمی‌گم عشق قبل از ازدواج بده، ولی ما اینجوری هستیم. بد هم نیست. عشق آتیشی با یه لیوان آب خاموش می‌شه ولی دل اگه ذره ذره گرم بشه یه لیوان آب که بهش بپاشی آب بخار می‌شه و گرمای عشق سر جاش می‌مونه. تازه، تو خانواده من دختر قبل از هیجده سال شوهر می‌کنه، من توشون استثنا بودم. متفکر نگاهم می‌کرد. -می‌شه من یعنی من و سبحان هم یه روز عاشق هم بشیم. -چرا نشه؟ به نظرم مغزت رو از گنگی خارج کن و دلت رو از کما خودخواسته در بیار. البته باید بگم تو عشق، اون یه مرحله از تو جلو تره. سوالی نگاهم کرد و ادامه دادم: - اون از تو خوشش اومده و پا پیش گذاشته، ولی تو هنوز داری فکر می کنی. حالا چه کاره هست؟ -چند ساله دیگه وکیل می‌شه، ولی الان تو حجره باباش تو بازار بزرگ تهران مشغوله. - پس وضع مالیشون خوبه. -آره، یه آپارتمان باباش بهش قول داده، پس می‌شه گفت خونه داره. با هیچکدوم از شرط و شروط‌های من هم مخالفت نکرد. بابا هم در مورد خودش و خانواده‌اش پرس و جو کرده، هیچ نکته منفی‌ای نداشتند. ولی یه خروار کتاب بهم داد همه در مورد حجاب. دو تا برادر داره یه خواهر. دو تا برادر دیگه‌اش هم مثل این نیستند، مثل مهیار که با ما فرق داره، اینم با خواهر و برادرهاش فرق داره. نفسم رو سنگین بیرون دادم: -به نظر من از فانتزی فیلم‌های سینمایی در بیا و به زندگی واقعی فکر کن. به خدا توکل کن و به دلت مراجعه کن. بعد یه جواب خوب و منطقی بده و یه دلیل خوب و منطقی هم برای جوابت به خودت بده. از کنارش بلند شدم. - ببخشید مهسان جان، من حالم خوب نیست. برم یکم استراحت کنم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت699 هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که مامان گفت: -بهار جان، اگه بهتری ب
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 به اتاق خواب ته سالن رفتم و لباس عوض کردم. دردم آروم شده بود، ولی هنوز تیر می‌کشید. به سالن برگشتم. صدای زمزمه از آشپزخونه می‌اومد. ناخواسته به طرف آشپزخونه رفتم. تن صدای مامان و مهیار بود. صداها واضح نبود. قصد گوش ایستادن هم نداشتم. پس به راهم ادامه دادم، ولی جمله‌ها رو می‌شنیدم. صدای مامان می‌اومد، متاسف و هشدار گونه. -...فقط دعا کن اون چیزی که من فکر می‌کنم، نباشه. صدای مهیار التماس وار گفت: -حداقل یه اشاره... با دیدن من تو چهار چوب آشپزخونه حرفش نصفه موند و رو به من گفت: -دیگه درد نداری؟ - نه، خوبم. مامان بسته قرصی رو سمتم گرفت و گفت: - اگه درد داشتی، یه دونه از این ها بخور. تشکر کردم و قرص رو گرفتم. صبح زود از خواب بیدار شدم و مهیار رو هم بیدار کردم. صبحانه مختصری خوردیم و بعد از سپردن پویا به مهسان، راهی مطب دکتر شدیم. مهیار طبق آدرسی که مامان می‌داد رفت و ماشین رو جلوی ساختمون بزرگ چهار طبقه‌ای پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و روی تابلوی بزرگ نصب شده بالای ساختمون رو خوندم. ( ساختمان پزشکان سما ) مهیار ریموت ماشین رو زد و با هم به طرف ساختمون قدم برداشتیم. دستش رو دور کمرم انداخت. کاملا نزدیک به من راه می‌رفت. طوری ازم مراقبت می‌کرد، گویا مراقب یه گنج گرانبها بود. از راه پله و راهروها رد شدیم و جلوی در یه اتاق ایستادیم. در نیمه باز بود. مامان در رو هول داد، با نگاهی به تابلوی کوچیک کنار در، اسم دکتر فرزانه ایلخانی رو خوندم. مامان جلو رفت و با یه دختر جوون که پشت میز نشسته بود، حرف زد. اول صبح بود و هیچکس توی مطب این خانم دکتر متخصص نبود. به طرف صندلی‌های ردیف شده کنار دیوار رفتم و هنوز ننشسته بودم که با اشاره مامان دوباره صاف شدم و به دنبالش داخل اتاق دیگه‌ای رفتیم. مامان زودتر وارد شد، بعد از چند لحظه من و بعد هم مهیار. مامان جلو رفت و با زنی که پشت میز ایستاده بود و روپوش سفید پوشیده بود، دست داد و احوال پرسی کرد. - سلام خانم دکتر، صبحتون بخیر. - سلام، حالتون چطوره؟ مامان به من اشاره کرد و گفت: - ممنون. ایشون عروسمه، همون که در موردش باهاتون صحبت کردم. جلو رفتم و سلام کردم. زن خوش برخوردی بود. سنش از مامان بیشتر به نظر می‌رسید. آرایش مختصری کرده بود و یه روسری رو خیلی شل روی سرش انداخته بود. موهای رنگ شده‌اش هم از بالای روسری بیرون بود. جواب سلامم رو داد و با دست به صندلی‌های روبروی میزش اشاره کرد. هر سه‌مون روی صندلی‌ها نشستیم. - خب دخترم، چی شده؟ مشکلم رو براش شرح دادم و مامان هم گاهی یکم توضیح می‌داد. - باید سونوگرافیش کنم. دکتر من رو به اتاق دیگه‌ای راهنمایی کرد و همه جور معاینه روم انجام داد. چند تا دستمال دستم داد تا مایع لزجی که روی شکمم مالیده بود رو پاک کنم. دکتر کمی نگاهم کرد و گفت: -تو این چند وقت اخیر، ضربه محکمی به زیر شکمت نخورده؟ مثلاً بر اثر تصادف یا چیزی شبیه به این. نگاهم به نگاه دکتر خیره موند. یه کم فکر کردم. یاد ضربه‌ای افتادم که مهیار با پاش محکم به شکمم زده بود و من اون موقع از درد به خودم جمع شده بودم. با سر جواب مثبت دادم و به لب‌هاش خیره مونده بود تا ببینم این درد چی می‌تونست باشه. دکتر چیزی نگفت. بلند شد و از اتاق خارج شد. لباسهام رو مرتب کردم و به دنبالش رفتم. دکتر پشت میزش نشست. من هم کنار مهیار روی صندلی نشستم و منتظر موندم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارتی700 به اتاق خواب ته سالن رفتم و لباس عوض کردم. دردم آروم شده بود، ولی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دکتر پشت میزش نشست و من هم کنار مهیار روی صندلی نشستم و منتظر موندم. دکتر سر بلند کرد و دوباره پرسید: -موقعی که به زیر شکمت ضربه خورد، تو رگل ماهانه بودی؟ با بهت به مامان نگاه کردم. نمی‌دونم چرا به دلشوره افتاده بودم. مامان منتظر به لب‌های من خیره شده بود. رو به دکتر لب زدم: -بله. - روز چندمت بود؟ -روز اول. دکتر چند تا سوال دیگه هم پرسید و چند تا تاریخ و من به همشون جواب دادم. سوالات دکتر نگرانم می‌کرد، مخصوصا که با هر سوال چهره مامان رنگ نگرانی می‌گرفت و حالتی مثل شرم و تاسف. اون از دیشب فهمیده بود چی شده و به هیچ کس نگفته بود. بالاخره دکتر بعد از کلی سوال و بعد از کمی مکث لب باز کرد و گفت: - متاسفانه به خاطر ضربه محکمی که به زیر شکمت، تو اون شرایط وارد شده، رحمت یه مقدار آسیب دیده، و این درد هم به خاطر همون آسیب دیدگی و شروع رگل جدیده. به دکتر نگاه کردم. قلبم به تپش افتاده بود. بعد از چند لحظه لب باز کردم و پرسیدم: - خانم دکتر، عوارضی هم داره؟ - تازه ازدواج کردی؟ -بله، چهار ماهه. - پس هنوز بچه ندارید؟ سر تکون دادم، که دکتر ادامه داد: - ممکنه برای بارداری و بچه دار شدنتون به مشکل بخورید. تمام بدنم با این حرفش یخ کرد. مامان سریع پرسید: - چقدر خانم دکتر؟ دکتر به مامان نگاه کرد و گفت: - البته راه درمان هست، ولی امید واهی هم بهتون نمی‌دم. من حدود هفتاد تا هشتاد درصد احتمال مشکل می‌دم. ضربه خیلی سنگین بوده. البته باید معاینات دقیق‌تری روی ایشون انجام بشه. باز هم تأکید می‌کنم، راه درمان هست. ولی بعد از معاینات دقیق‌تر می‌تونم نظر قطعی بدم. نفسم سنگین شد. به اسپره احتیاج پیدا کرده بودم، ولی دلم نمی‌خواست ازش استفاده کنم. اصلا دلم نمی‌خواست که نفس بکشم. بدنم اکسیژن کم آورده بود و من برای دریافتش مقاومت می‌کردم. با حس خنکایی، نفسم بند اومده‌ام، حالت طبیعی گرفت. نگاهم با مهیار به هم تلاقی کرد. چشمهام گرم شد و گرماش مثل رود روی صورتم جاری شد. آتشفشان چشم هام دوباره به کار افتاده بود. مقصر این اشک‌ها کی بود؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت701 دکتر پشت میزش نشست و من هم کنار مهیار روی صندلی نشستم و منتظر موند
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نگاهم رو از مهیار گرفتم و به زمین خیره شدم. اصلاً دلم نمی‌خواست روی رودخونه جاری از چشمهام سدی درست کنم. باید می‌ریخت، اینقدر که من آروم بشم. صدای دکتر و مامان رو که باهم حرف می‌زدند، می‌شنیدم، ولی چیزی نمی‌فهمیدم. حالا من باید دلم رو به چی خوش می‌کردم؟ زندگی با مهیار تمام دلخوشی‌هام رو گرفته بود. درسم، آزادیم، حالا هم حس مادر شدنم به خطر افتاده بود. بی صدا گریه می‌کردم و اشکهام رو از روی صورتم پاک نمی‌کردم. به اشک اجازه می‌دادم که نمایش وار روی پوست چهره‌ام به رقص در بیاد. با دستی که زیر بازوم نشست، از جام بلند شدم. بدون اینکه نگاه کنم متوجه شدم که مهیار سعی داره که کمکم کنه. مقاومت نکردم، حتی به دستش تکیه هم دادم. راه می‌رفتم، ولی توجهی به مسیر نمی‌کردم. سنگینی غم دنیا رو روی دلم حس می‌کردم. سرمای بیرون ساختمون گر گرفتگی درونم رو تسکین می‌داد. رنگ همه چیز خاکستری شده بود. به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم و ماشین به حرکت در اومد. سرم رو به شیشه تکیه دادم. دلم می‌خواست گریه کنم، اما انگار دیگه اشکی برام نمونده بود. از پشت شیشه‌های دودی ماشین، به تماشای خیابون‌های دودگرفته تهران نشستم و به هیچ فکر کردم. هوا ابری بود و بوی بارون می‌داد، ولی از بارون خبری نبود. دل آسمون هم مثل دل من گرفته بود و گویا اشک چشم اون هم مثل اشک من خشک شده بود. با توقف ماشین بدون اینکه سر از شیشه بردارم، کمی چشم چرخوندم. رسیده بودیم؟ نه، اینجا داروخانه بود. کاش دارویی هم برای موسیقی غمگین دلم داشت. نگاهم به زنی افتاد که با بچه چند ماهه‌ای از داروخانه بیرون می‌اومد. بچه رو حسابی پوشونده بود و گه گاهی هم نگاهی عاشقانه و مادرانه بهش می‌انداخت. چشمه خشکیده اشکم دوباره جوشید. طوفانی از حسرت به وجودم حمله کرد. اونقدر به اون زن و کودک توی بغلش نگاه کردم تا از جلوی چشمهام محو شدند. صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم، ولی باز هم سرم رو از شیشه بر نداشتم. چند لحظه بعد، دوباره ماشین به حرکت در اومد. می‌دونستم مقصد بعدی حتما خونه است؛ البته نه خونه خودمون. جاده‌ها و خیابون‌ها رو طی کردیم و بالاخره ماشین نگه داشت. کمربندم رو باز کردم و تا خواستم پیاده شم، دست مهیار روی دستم نشست. مامان پیاده شد و من سرجام نشستم. - نمی‌خوای چیزی بگی؟ چی باید می‌گفتم، انتظار شنیدن چه حرفی رو داشت؟ داد و فریاد؟ بد و بیراه؟ شاید منتظر یه قهر دیگه بود؟ ولی من دیگه خسته شده بودم. حتی حس دعوا کردن رو هم نداشتم. حتی لب هام باز نمی‌شدند که بگم تو قاموس تو معنی دوست داشتن چیه. بعد از اون دعوا به معنای واقعی ناقص شده بودم و مطمئنما حکمی که روم اجرا شده بود عادلانه نبود. کاری که کردم اشتباه بود و حکم دادگاهیش نمی‌تونست تجربه نکردن حس مادری باشه. سر تکون دادم و با صدای ضعیفی لب زدم: - نه. دستم رو از دستش آروم کشیدم که صداش کنار گوشم نشست. -بهار... صبر نکردم تا حرفش رو کامل کنه، فقط پیاده شدم و بعد هم پا توی خونه گذاشتم. به سختی و وارفته تا سالن خودم رو کشیدم. روی مبل نشستم. چند دقیقه بعد لیوانی جلوی صورتم گرفته شد. به صاحب دست نگاهی کردم و لیوان رو ازش گرفتم. مامان مهری کنارم نشست. جرعه‌ای از مایع شیرین توی لیوان رو خوردم و روی میز رهاش کردم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باید خیلی قوی باشیم هنوز خیلی کار ها مونده که نکردیم! خیلی ذوق ها مونده که نداشتیم! خیلی قهقهه ها مونده که نزدیم! باید خیلی امید داشته باشیم به اینکه به زودی خزون زندگی تموم میشه... و تو بهار باز جوونه میزنیم، رشد می کنیم ... ╭☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصالت به رفتار و کردار آدمه موافقی؟ نوشته : کوهیار حسینی
تو ابتدای منی. من از حضور تو آغاز شدم 🩶 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت15 با لذت به تاج عروس خیره شدم. روی سرم تصورش کردم. زیبا می‌شدم. قطعا ا
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 محیا بغل ماشین پارک شده‌‌ای کنار کوچه نشسته بود. یه جوری که با نگاهش هم به این کوچه مشرف بود و هم کوچه‌‌ی مدرسه. نگاه از اون طرف گرفت. با دستش بهم اشاره کرد که عجله کنم. احتمالا حسام سراغ من رو از بچه‌ها گرفته بود و فضول‌ها هم این طرف رو نشون داده بودند. دویدم. به پشت سرم نگاه کردم، سینا نبود. اون طرف ماشین نشستم. قرارمون از اول با محیا همین بود. قرار بود دنبال یه بچه گربه فرضی کنیم. محیا بلند گفت: -بنفشه از این طرف رفت. مکالمه فی‌البداهه نمایشم رو به زبون آوردم: -دیدمش دیدمش...نترسونش. -من از این ور می‌گیرمش، بنفشه اون طرف با تو. -دارم این ورو... -چی کار می‌کنید؟ این صدای حسام بود. محیا گفت: -آقا حسام برو اون‌طرف الان فرار می‌کنه. دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم نقش بازی کنم. صاف ایستادم. محیا گفت: -بنفشه اونور اومدا...بنفشه... بنفشه دوم رو جوری گفت که یعنی بنفشه گند زدی. به اخم‌های تو هم حسام نگاه می‌کردم. -قرار بود کجا وایسی؟ به محیا نگاه کردم و بعد به برادرم، جوری که بهش حالی کنم جلوی دوستم آبروم رو نبر. نفسش رو بیرون فوت کرد. به ماشینش که قطعا توی اون کوچه پارک بود اشاره کرد و گفت: -بیا برو. ماشین پارک شده رو دور زدم. محیا گفت: -آقا حسام داشتیم بچه گربه می‌گرفتیما. شما اومدید حواسمون پرت شد، در رفت. دنبالمون راه افتاد. -منم می‌رسونید؟
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت16 محیا بغل ماشین پارک شده‌‌ای کنار کوچه نشسته بود. یه جوری که با نگاهش هم
🌀🌀🌀🌀🌀 حسام با گوشه چشم نگاهش کرد. مگه میشد نرسونیمش. اصلا باباش براش سرویس نگرفته بود، چون می‌دونست حسام همیشه دنبال من میاد و اون رو هم حتما می‌رسوند. بچه‌های مدرسه هر کدوم یک طرف می‌رفتند. حسام ریموت ماشین رو از همون فاصله زد. با محیا به هم نگاه کردیم و هر دومون دویدیم. مسابقه گذاشتیم. -اول. همزمان در ماشین رو باز کردیم. قبل از اینکه روی صندلی بشینم گفتم: -ببند بابا، هر کی زودتر بگه اول که اون اول نرسیده...سه قدم مونده به ماشین میگه اول! روی صندلی عقب جابه‌جا شد و گفت: -اول شدم دیگه جِر نزن. به حسام که عقب مونده بود نگاه کردم. با قدمهایی بلند به سمتمون می‌اومد. با این مسابقه هم همیشه مشکل داشت. خب این مشکل خودش بود، نه من. چون من این مسابقه رو دوست داشتم, مخصوصا مسابقه با محیا با این وزن اضافه‌اش. محیا از روی صندلی عقب پرسید: -خوراکی چی شد؟ فاصله حسام رو با ماشین سنجیدم. به سمتش برگشتم و گفتم: -خوراکی نبود، تاج بود، تاج عروس. دوباره به حسام نگاه کردم، تا دوباره فاصله‌اش رو بسنجم. خیلی نزدیک شده بود. محیا سرش رو به گوشم نزدیک کرد. - دروغ! نمی‌شه ببینمش؟ حسام در سمت راننده رو باز کرد و من تو جواب محیا نه‌ گفتم. پشت فرمون نشست. با کمی چشم غره نگاهم کرد. -ببند اون کمربندو. کمربند رو بستم. چرا یه جوری انگار کلافه و عصبی بود؟ تو دلم خدا به خیر کنه‌ای گفتم. این حالت کلافه برای بچه گربه گرفتن و مسابقه‌ تکراریم با محیا نبود. من برادرم رو می‌شناختم. معلوم نبود چی شده که امروز اینقدر بد خلق بود.
بهار🌱
#پارازیت 🌀🌀🌀🌀🌀 #پارت17 حسام با گوشه چشم نگاهش کرد. مگه میشد نرسونیمش. اصلا باباش براش سرویس نگر
🌀🌀🌀🌀🌀🌀 ماشین به راه افتادـ از بین دانش‌آموزان سر تا پا سورمه‌ای پوشِ پخش و پلا توی کوچه رد شد و وارد خیابون شد. حواسم پیش تاجی بود که توی کوله‌ام پنهانش کرده بودم. دلم می‌خواست گوشه زیپش رو بکشم و یواشکی به نگین‌های کوچیک و بزرگش نگاه کنم. بعد از چند روز اومده بود و برام یه هدیه آورده بود. اونم چیزی که خاله برای عروسش گرفته بود. قرار بود من عروسش باشم. تصور پوشیدن لباس عروس و گذاشتن این تاج روی سرم من رو تا ابرها بالا می‌برد. دلم برای خاله تنگ شده بود. خیلی وقت بود ندیده بودمش. حدود سه چهار سالی می‌شد. از همون وقتی که به اصرار شوهرش رفته بود کرمانشاه دیگه من ندیدمش. به حسام نگاه کردم. حواسش به رانندگیش بود. فقط یه ذره تاجم رو نگاه کنم...یه کوچولو...نمی‌فهمه. یواشکی و خیلی آروم زیپ کوله رو کشیدم. - امتحاناتتون کی شروع میشه؟ با صداش ته دلم لرزید. حس لو رفتن آب سرد رو انگشتهام خالی کرد. سریع زیپ کیف رو کشیدم و دوباره به برادرم خیره شدم. چی پرسیده بود؟ محیا به جای من جواب داد. - اول دوم خرداد دیگه! سرم رو اونقدر چرخوندم تا با گوشه چشمم سوار صندلی عقب رو دیدم. محیا سرش رو جلوتر آورد و گفت: - چطور؟ حسام از آینه نگاهش کرد. - چطور نداره، می‌خواستم ببینم کی امتحاناتتون شروع میشه. یه چیزی توی پهلوم فرو رفت. یه چیزی که قطعاً انگشت محیا بود. به عقب نگاه کردم. با چشم به سمت چپش اشاره می‌کرد، به جایی توی خیابون. نگاهم از پنجره به همون سمتی رفت که محیا بهش اشاره می‌کرد. یه موتوری که راکبش کلاه کاسکت به سر داشت، یه موتوی که... لب‌هام رو به داخل کشیدم. نمی‌دونستم بخندم یا بترسم. این سینا بود که با موتورش دنبالمون راه افتاده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت702 نگاهم رو از مهیار گرفتم و به زمین خیره شدم. اصلاً دلم نمی‌خواست روی
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 رو به مامان گفتم: -شما همون دیشب فهمیدی، درسته؟ نفسش رو سنگین بیرون داد و لب زد: -آره، ولی مطمئن نبودم. دیگه چیزی نگفتم و فقط به روبروم خیره شدم. سکوت رو مامان شکست و گفت: -من خانم دکتر ایلخانی رو چند ساله که می‌شناسم. دکتر خیلی حاذقیه. نمی‌خوام گناه پسرم رو نادیده بگیرم ولی وقتی گفته راه درمان هست، پس هست. اشک هام دوباره سرازیر شدند. لب باز کردم و میون هق هقم گفتم: -من وقتی زن مهیار شدم، سالم بودم. داروغه شد و قاضی شد و حکم داد و بعد هم مثل یه جلاد اجراش کرد و من رو از حق مادر بودنم محروم کرد. واقعا این حقم بود؟ چشم از مامان گرفتم و متوجه مهسان شدم که با پویا کنار راه پله ایستاده بودند. هر دو با تعجب به من نگاه می‌کردند. از جام بلند شدم و سر چرخوندم و مهیار رو دیدم که تو چند قدمیم داشت بهم نگاه می‌کرد. شعاع نگاهم رو ازش گرفتم. از کنارش رد شدم و به حیاط رفتم. روی صندلی‌های فلزی حیاط نشستم. نم نم بارون شروع شد و من بی توجه به خیس شدنم، همون جا موندم. سرم رو روی صندلی فلزی حیاط گذاشتم و پا به پای آسمون گریه کردم. وزن اشکهام با کل قطرات بارونی که تو سطح شهر می‌بارید، برابری می‌کرد و من به امید سبک شدن دلم، سنگینی غمم رو به اشک‌هام سپرده بودم. بی فایده بودن این مطلب رو بعد از هر اشکی تجربه می گ‌کردم و باز به اشک ریختن اصرار داشتم. نفهمیدم که چقدر تو این وضعیت بودم، ولی با صدای مهسان آروم سربلند کردم. -بهار، سرما می‌خوری. پاشو بریم تو. نیم نگاهی بهش کردم و دوباره به حالت اولم برگشتم. مهسان دوباره گفت: -بهار خواهش می‌کنم. پاشو... وسط حرفش پریدم. -تنهام بزار، لطفاً. - آخه... -خواهش کردم. مهسان رفت و نم نم بارون شدت گرفت و من از قطرات بارون که به صورتم می‌خورد لذت می‌بردم و سعی می‌کردم غم عظیم دلم رو با قطره‌های تیز بارون تسکین بدم. صدای پایی حس لذت رو ازم گرفت. قدم‌ها به من نزدیک شدند و بعد در نزدیک ‌رین نقطه به من ثابت موندند. -بهار عزیزم، پاشو بریم تو. خواهش می‌کنم. صدای مهیار بود. جوابی ندادم و حرکتی هم نکردم. - اصلا پاشو من رو بزن. اینقدر بزن تا دلت خنک شه. اصلا این دکتر غلط کرد این طوری گفت. مگه فقط همین یه دونه دکتر تو این شهره. می‌ریم پیش بهترین پزشک‌ها. تا اون سر دنیا... وسط حرفش پریدم. -مهیار؟ - جان مهیار! - بریم خونه؟ سکوتش نشونه تعجبش بود. فکر می‌کرد که الان باید قهر باشم و اصلا باهاش حرف نزنم، ولی من دیگه همه استقامتم رو از دست داده بودم. حتی دلم آرامش هم نمی‌خواست. دلم تنهایی می‌خواست و دوست داشتم در غم و افسوس خودم غرق باشم. -باشه، می‌ریم خونه. ولی اول پاشو بیا لباس عوض کن، اینجوری سرما می‌خوری. مطیعانه از جام بلند شدم. اشک‌هام رو که با بارون یکی شده بود، با آستین خیس پالتوم پاک کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم به سالن برگشتم. هر کدوم از لباس‌هام که در معرض دستهای تر بارون بود، خیس و نم دار شده بودند.