eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت16 💕اوج نفرت💕 احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد. این کی برگشته!
💕اوج نفرت💕 در رو پشت سرم بست و خودش هم وارد شد. صدای شکوه خانم لرز به تنم انداخت. _تو برای چی اینجایی? الان سه ساله که بهش نگاه نکردم، چون اون رو مقصر فوت پدرم می دونم. سرم پایین انداختم و به پاهاش که هر لحظه جلو تر می اومد نگاه کردم. _من گفتم بیاد مامان. _شما خیلی بیجا کردی! کنار گوشم اروم گفت: _تو برو اتاق مرجان. خواستم قدم بردارم که با صدای ملکه ی عذابم ایستادم. _خونه باید بشه پر از گدا گشنه؟ بغض توی گلوم گیر کرد. احمد رضا با تن صدای معمولی گفت: _گفتم برو اتاق مرجان. به چشم هاش خیره شدم و اشکم روی گونم ریخت اروم لب زدم. _بزارید برم خونه ی خودمون. شکوه خانم اب پاکی رو روی دستم ریخت. _خونه خودمون! دزد گردن کلفت یقه ی صاحب مال رو میگیره. اخه بی کس و کار تو مگه خونه داری? احمد رضا نگاهش روی من هر لحظه تیز تر میشد. به زور که گریم به هق هق تبدیل نشه گفتم: _تو رو خدا بزارید من برم، میرم تو پارک میخوابم. فقط بزارید برم. با صدای فریاد احمد رضا که برای اولین بار بود تو این خونه بلند میشد، توی خودم جمع شدم و ناخواسته دستم رو جلوی صورتم گرفتم. _بهت میگم برو اتاق مرجان. در اتاق مرجان باز شد هراسون بیرون اومد. جو خونه رو که دید فوری اومد سمتم، دستم رو گرفت. با عجله من رو تو اتاق خودش کشوند و در رو بست. شکوه خانم از عصبانیت احمد رضا شوکه شده بود و دیگه حرفی نمی زد. منتظر دادو بیداد دوباره بودم اما خبری نشد. مرجان دستم رو گرفت و روی کاناپه ی اتاقش نشوند. _بشین اینجا. چی شد یهو? از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم. من که گدا گشنه نبودم. چرا به خودش اجازه داد به من اونجوری بگه. چرا احمد رضا نمی زاره برم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم رو خفه کنم. _بسه نگار. تورو خدا بگو چی شد? فقط گریه کردم. _اخه احمد رضا اصلا داد نمیزنه! از روی میز یه دستمال بهم داد _بیا پاک کن اشکت رو، بسه نگار دلم گرفت. لااقل یه چیزی بگو. در اتاق باز شد چند لحظه ی بعد احمد رصا وارد شد. فوری ایستادم مرجان هم به تبعیت از من ایستاد. سرم پایین بود فقط پاهاش رو می دیدم در رو بست و بهش تکیه داد درمونده و پشیمون گفت: _چرا حرف گوش نمی دی? اشک بدون وقفه روی صورتم می ریخت. سکوت توی اتاق حکم فرما شد و بالاخره احمد رضا سکوت رو شکست. _نگار تو امانت بابامی، امانت بابام رو روی چشم هام نگه میدارم. مادرم برام عزیزه اما اختیار این خونه با منه، تا وقتی من زندم تو اینجا می مونی. باشه؟ دلم نمیخواست جواب بدم. با صدای چشم مرجان فهمیدم که احمد رضا با ایما و اشاره چیزی بهش گفت و از اتاق بیرون رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت17 💕اوج نفرت💕 در رو پشت سرم بست و خودش هم وارد شد. صدای شکوه خانم لرز به تنم انداخت. _تو بر
💕اوج نفرت💕 احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم. اون شب از اتاق بیرون نرفتم. مرجان شام رو آورد داخل اتاق ولی نتونستم بخورم. اگه شده بود نون خالی بخورم دست به غذای خونشون نمی زدم. اصرار مرجان برای اینکه من روی تختش بخوابم رو قبول نکردم و روی کاناپه ی اتاقش دراز کشیدم. پرده های مخمل صورتی اتاق اجازه نمی داد تا ستاره های اسمون رو ببینم. اینجا کاملا با خونه ی خودمون متفاوته، چقدر دلم برای مامان و بابام تنگ شده. خدایا حکمت کارت چیه که من رو تو این سن اینجوری تنها و بی کس کردی. شدت گرسنگی اجازه نمی داد تا بخوابم دل ضعفه بهم فشار می اورد سر و صدای شکمم بلند شده بود اگر مرجان بیدار بود حتما متوجه صداش میشد. مانتو و روسری هم که تنم بود باعث میشد تا برای خوابیدن احساس راحتی نکنم. در نهایت پشت پلک هام گرم شد و خوابیدم. با صدای آهسته ی حرف زدن احمد رضا و مرجان بیدار شدم احمد رضا طلب کار گفت: _الان چند روزه? _نمی دونم چند روزه ولی خیلی وقته. چند لحظه صدایی نیومد. _داداش اونجوری نگاه نکن، خب شما نبودی. _من این همه زنگ زدم نمی تونستی بگی? _ یادم می رفت، ببخشید. _بیدارش کن برید. _چشم . ولی چرا نمی زاری بره خونه ی خودشون، اونجا هم خودش راحت تره هم مامان اذیت نمی شه. _تو توی این کار ها دخالت نکن. صداش رنگ تهدید گرفت: _مرجان اگه حرفش پیش اومد تو فقط سکوت میکنی. فهمیدی? _بله. _زود بیدارش کن برید مدرسه، تا شب ببینم چقدر عقب افتاده از درسش. چند لحظه سکوت و بعد هم صدای بسته شدن در اتاق، متوجه شدم که احمد رضا رفته چشم هام رو باز کردم و نشستم مرجان لباس مدرسه رو پوشیده بود جلوی اینه به مقنعه اش ور می رفت از توی اینه نگاهم کرد. _عه بیدار شدی. پاشو مانتو مقنعت رو بپوش بریم مدرسه که احمد رضا آمارت رو گرفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت اول💕اوج نفرت💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول💕اوج نفرت💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول💕اوج نفرت💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878
دو پارت امروز❤️❤️
بهار🌱
#پارت18 💕اوج نفرت💕 احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم. اون شب از اتاق بیرون ن
💕اوج نفرت💕 _آمار چی رو? _غیبت طولانی مدرست رو. کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم. _مانتوم خونه ی خودمونه، باید برم اونجا. برگشت سمتم و به دسته ی مبل اشاره کرد. _رفته برات آورده، پاشو زود باش تا صبحانه بخوریم دیر میشه. به مانتوم که خیلی مرتب روی دسته ی مبل گذاشته شده بود نگاه کردم. بلند شدم و سمت سرویس پشت در ورودی داخل اتاق مرجان رفتم. دست و صورتم رو شستم بیرون اومدم. مرجان در اتاق رو باز کرد و رو به من گفت: _پوشیدی بیا صبحانه بخوریم. این رو و گفت و رفت. لباسم رو پوشیدم و چشمم خورد به کیفم که پایین مبل بود. همه ی وسیله های مورد نیازم برای مدرسه رو اورده بود. کتاب های اضافه رو از کیفم بیرون گذاشتم. کیف رو روی کولم انداختم. دوست نداشتم برای صبحانه بیرون برم و با شکوه خانم چشم تو چشم بشم. با حرف هاش ناراحتم می کرد. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که چه جوری باید جواب خانم اینانلو ناظم مدرسه رو بابت غیبت هام بدم. صدای در اتاق بلند شد تنها کسی که تو این خونه در می زنه احمد رضا ست. ایستادم. _بفرمایید. در باز شد و یالله ی گفت وارد شد سرم رو پایین انداختم _سلام. با لبخندی که قصد ارامشم رو داشت گفت: _سلام صبح بخیر، نمی ای صبحانه. سرم رو پایین انداختم. _نه ممنون، اشتها ندارم. کمی جلو اومد. _مرجان گفت دیشب هم شام نخوردی، خب ضعف می کنی. چرا دوست داشت همه چیز رو عادی نشون بوده. _نگران ما گدا گشنه ها نباشید ما عادت داریم به گرسنگی. نگاهش در مونده شد. _از حرف مامان ناراحتی? جوابی ندادم. _اگه صبر کنی درستش می کنم. فقط چند روز بهم مهلت بده. باشه. هر چی التماس داشتم تو چشم هام و صدام ریختم. _بزارید من برم خونه ی خودمون. _نمی شه که تنها باشی. _آقا تو رو خدا ، قول میدم دیگه قبل از غروب خونه باشم. _بحث اون نیست. _من اون ور راحت ترم. یکم صداش رو جدی کرد _نگار بحث نکن که بی فایدس. نمی شه تو تنها زندگی کنی. مامان رو هم چند روز دیگه راضی می کنم. برای صبحانه هم نمیخواد بیای به مرجان میگم برات لقمه بگیره تو راه بخور. _آقا ... حرفم رو قطع کرد. _بس کن نگار. یکم خیره ولی مهربون نگاهم کرد و بیرون رفت. بغض توی گلوم رو قورت دادم نباید اشک بریزم، این اشک بیشتر تحقیرم میکنه. چرا نمی زاره برم خونه ی خودمون. نفس عمیقی کشیدم منتظر مرجان شدم دل ضعفه ی شدید و صدای قار و قور شکمم هم حالم رو بد تر می کرد. یک ربع بعد مرجان اومد دنبالم اروم از اتاق بیرون رفتم و خوش بختانه شکوه خانم تو اتاق نبود ولی رامین یه خلال دندون گوشه ی دهنش بود. به دیوار کنار در ورودی تکیه داده بود و دست به سینه بهم نگاه می کرد. خلال رو توی دهنش جا به جا کرد سرم رو پایین انداختم سمت در رفتم سلام ارومی گفتم.ولی جوابم رو نداد. بی اهمیت پا تند کردم و بیرون رفتم. نگاه پر از حسرتی به خونمون که تا پنج هفته ی پیش با مامانم توش زندگی می کردیم انداختم. اشک دلتنگی برای مامانم توی چشم هام جمع شد و بی مهابا پایین ریخت مرجان دستم رو گرفت. _عزیز، گریه نکن. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت19 💕اوج نفرت💕 _آمار چی رو? _غیبت طولانی مدرست رو. کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم. _مانتوم خ
💕اوج نفرت💕 بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم: _دلم براش تنگ شده. متاسف نگاهم کرد. _خیلی سخته میدونم. هر چی باشه مامانت بوده. صدای بسته شدن در خونه و مرجان گفتن رامین، باعث شد تا مرجان ازم فاصله بگیره پیش داییش بره. پا تند کردم و سمت در رفتم تا مبادا رامین نزدیکم بشه حرف های تلخ شکوه خانم رو دوباره بهم بگه حرفشون طولانی شد بعد از ده دقیقه مرجان با شتاب سمتم اومد. _وای نگار دیر شد. خیلی دیر شد. حوصله ی غر زدن نداشتم با سرعت تمام به مدرسه رسیدیم. صف های اخر کلاس ها وارد سالن میشدن با شتاب خودمون رو به انتهای صف رسوندیم. خانم اینانلو دست به سینه و با اخمی که همیشه چاشنیه پیشوننیش بود، نگاهمون کرد. اهسته پشت سر بچه ها راه رفتم و دعا می کردم که چیزی بهمون نگه بالاخره بهش رسیدیم. _پروا، صولتی، بیرون از صف. من همیشه اینجور مواقع سکوت می کردم ولی مرجان شلوغ کاری می کرد. شروع کرد باهاش چونه زدن و التماس کردن بالاخره خانم اینانلو رو راضی کرد رو به من گفت: _بیا بریم نگار. ناظم بد اخلاق مدرسه به من چپ چپ نگاه کرد. _شما برو با صولتی دفتر کار دارم. مرجان نرفت که با تشر بهش گفت: _برو دیگه. ناراحت رفت چند باری برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد. همه رفتن بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _صولتی برو دفتر تا بیام. دلشوره و اضطراب به گرسنگیم اضافه شد سرگیجه اومد سراغم سمت دفتر قدم برداشتم هنوز چند قدم برنداشته بودم که چشم هام سیاهی رفت نتونستم تعادلم رو حفظ کنم. صدای ناواضح خانم اینانلو رو می شنیدم، ولی چیزی متوجه نمی شدم. چشم هام باز بود ولی انقدر دیدم تار بود که متوجه افراد بالای سرم نمی شدم. با کمک دو نفر که نمی دونستم کیا بودن بلند شدم و سمت دفتر رفتم. روی مبل توی اتاق خانم مدیر خوابیدم.صدای هم زدن قاشق توی لیوان تنها صدایی بود که میشناختم. احتمالا کسی داره برام اب قند درست می کنه دستی زیر سرم قرار گرفت و کمک کرد تا مقداری از مایع خنک و شیرین داخل لیوان رو بخورم. _خوبی صولتی? به چشم های نگران خانم ضیاعی، مدیر مدرسه نگاه کردم. به زور لب زدم: _خوبم خانم. _چرا از حال رفتی? _نمی دونم. _صبحانه خوردی? با سر گفتم نه. _به خاطر همونه پس. بلند شد و سمت میزش رفت. _خب دختر خوب ادم صبحانش رو میخوره. روی صندلی نشست. صدای خانم اینانلو باعث شد تا به سمتش برگردم. _مثل اینکه کلا تفریحی زندگی می کنی صولتی، هر وقت دلت بخواد میخوری ،میخوابی، مدرسه میای. خانم ضیاعی برعکس معاونش صداش غرق در ارامش بود. _چند روز غیبت داشته مگه. _بالای بیست روز. با چشم هام گشاد نگاهم کرد _چرا? _خانم اجازه ما مادرمون... اینانلو حرفم رو قطع کرد. _من نمی دونم خدای نکرده این مادر ها فوت کنن دانش اموز ها چه بهونه ای دارن. چشم هام پر اشک شد و سرم رو پایین انداختم. خانم مدیر پرسید: _مادرت چی صولتی? به زور سرم رو بالا اوردم نگاهش روی اشک صورتم خیره موند _فوت کردن. اشکم اروم اروم کل صورتم رو گرفت. هر دو متاثر شدن، ضیایی از پشت میزش بیرون اومد و کنارم نشست. _عزیزم، تسلیت میگم. تسلیت چه واژه ی غریبیه این روز ها برای من. سر فوت پدرم عمو اردلان هوام رو داشت و مادرمم بود، بهش تکیه کردم. سر مادرم نه عمو اردلان بود نه احمد رضا با چند تا از هم سایه ها مامان رو به خاک سپردم هیچ کس حواسش برای تسلیت گفتن به من نبود. مرجان حواسش به داییش بود و من کاملا تنها بودم. نمی دونم چی شد که یهو خودم رو توی بغل خانم ضیاعی انداختم و گریه کردم. انقدر اشک ریختم تا اروم شدم تمام مدت تو آغوشش ازم استقبال کرد و نوازشم کرد. گریه هام که تموم شد ازش فاصله گرفتم. متوجه چشم های اشکیش شدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
پارت اول💕اوج نفرت💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول💕اوج نفرت💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878