بهار🌱
#پارت18 💕اوج نفرت💕 احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم. اون شب از اتاق بیرون ن
#پارت19
💕اوج نفرت💕
_آمار چی رو?
_غیبت طولانی مدرست رو.
کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم.
_مانتوم خونه ی خودمونه، باید برم اونجا.
برگشت سمتم و به دسته ی مبل اشاره کرد.
_رفته برات آورده، پاشو زود باش تا صبحانه بخوریم دیر میشه.
به مانتوم که خیلی مرتب روی دسته ی مبل گذاشته شده بود نگاه کردم. بلند شدم و سمت سرویس پشت در ورودی داخل اتاق مرجان رفتم.
دست و صورتم رو شستم بیرون اومدم. مرجان در اتاق رو باز کرد و رو به من گفت:
_پوشیدی بیا صبحانه بخوریم.
این رو و گفت و رفت.
لباسم رو پوشیدم و چشمم خورد به کیفم که پایین مبل بود. همه ی وسیله های مورد نیازم برای مدرسه رو اورده بود.
کتاب های اضافه رو از کیفم بیرون گذاشتم. کیف رو روی کولم انداختم. دوست نداشتم برای صبحانه بیرون برم و با شکوه خانم چشم تو چشم بشم. با حرف هاش ناراحتم می کرد. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که چه جوری باید جواب خانم اینانلو ناظم مدرسه رو بابت غیبت هام بدم.
صدای در اتاق بلند شد تنها کسی که تو این خونه در می زنه احمد رضا ست. ایستادم.
_بفرمایید.
در باز شد و یالله ی گفت وارد شد سرم رو پایین انداختم
_سلام.
با لبخندی که قصد ارامشم رو داشت گفت:
_سلام صبح بخیر، نمی ای صبحانه.
سرم رو پایین انداختم.
_نه ممنون، اشتها ندارم.
کمی جلو اومد.
_مرجان گفت دیشب هم شام نخوردی، خب ضعف می کنی.
چرا دوست داشت همه چیز رو عادی نشون بوده.
_نگران ما گدا گشنه ها نباشید ما عادت داریم به گرسنگی.
نگاهش در مونده شد.
_از حرف مامان ناراحتی?
جوابی ندادم.
_اگه صبر کنی درستش می کنم. فقط چند روز بهم مهلت بده. باشه.
هر چی التماس داشتم تو چشم هام و صدام ریختم.
_بزارید من برم خونه ی خودمون.
_نمی شه که تنها باشی.
_آقا تو رو خدا ، قول میدم دیگه قبل از غروب خونه باشم.
_بحث اون نیست.
_من اون ور راحت ترم.
یکم صداش رو جدی کرد
_نگار بحث نکن که بی فایدس. نمی شه تو تنها زندگی کنی. مامان رو هم چند روز دیگه راضی می کنم. برای صبحانه هم نمیخواد بیای به مرجان میگم برات لقمه بگیره تو راه بخور.
_آقا ...
حرفم رو قطع کرد.
_بس کن نگار.
یکم خیره ولی مهربون نگاهم کرد و بیرون رفت. بغض توی گلوم رو قورت دادم نباید اشک بریزم، این اشک بیشتر تحقیرم میکنه.
چرا نمی زاره برم خونه ی خودمون.
نفس عمیقی کشیدم منتظر مرجان شدم دل ضعفه ی شدید و صدای قار و قور شکمم هم حالم رو بد تر می کرد.
یک ربع بعد مرجان اومد دنبالم اروم از اتاق بیرون رفتم و خوش بختانه شکوه خانم تو اتاق نبود ولی رامین یه خلال دندون گوشه ی دهنش بود. به دیوار کنار در ورودی تکیه داده بود و دست به سینه بهم نگاه می کرد. خلال رو توی دهنش جا به جا کرد سرم رو پایین انداختم سمت در رفتم سلام ارومی گفتم.ولی جوابم رو نداد. بی اهمیت پا تند کردم و بیرون رفتم.
نگاه پر از حسرتی به خونمون که تا پنج هفته ی پیش با مامانم توش زندگی می کردیم انداختم. اشک دلتنگی برای مامانم توی چشم هام جمع شد و بی مهابا پایین ریخت مرجان دستم رو گرفت.
_عزیز، گریه نکن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت19 💕اوج نفرت💕 _آمار چی رو? _غیبت طولانی مدرست رو. کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم. _مانتوم خ
#پارت20
💕اوج نفرت💕
بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم:
_دلم براش تنگ شده.
متاسف نگاهم کرد.
_خیلی سخته میدونم. هر چی باشه مامانت بوده.
صدای بسته شدن در خونه و مرجان گفتن رامین، باعث شد تا مرجان ازم فاصله بگیره پیش داییش بره. پا تند کردم و سمت در رفتم تا مبادا رامین نزدیکم بشه حرف های تلخ شکوه خانم رو دوباره بهم بگه حرفشون طولانی شد بعد از ده دقیقه مرجان با شتاب سمتم اومد.
_وای نگار دیر شد. خیلی دیر شد.
حوصله ی غر زدن نداشتم با سرعت تمام به مدرسه رسیدیم. صف های اخر کلاس ها وارد سالن میشدن با شتاب خودمون رو به انتهای صف رسوندیم.
خانم اینانلو دست به سینه و با اخمی که همیشه چاشنیه پیشوننیش بود، نگاهمون کرد.
اهسته پشت سر بچه ها راه رفتم و دعا می کردم که چیزی بهمون نگه بالاخره بهش رسیدیم.
_پروا، صولتی، بیرون از صف.
من همیشه اینجور مواقع سکوت می کردم ولی مرجان شلوغ کاری می کرد.
شروع کرد باهاش چونه زدن و التماس کردن بالاخره خانم اینانلو رو راضی کرد رو به من گفت:
_بیا بریم نگار.
ناظم بد اخلاق مدرسه به من چپ چپ نگاه کرد.
_شما برو با صولتی دفتر کار دارم.
مرجان نرفت که با تشر بهش گفت:
_برو دیگه.
ناراحت رفت چند باری برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.
همه رفتن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_صولتی برو دفتر تا بیام.
دلشوره و اضطراب به گرسنگیم اضافه شد سرگیجه اومد سراغم سمت دفتر قدم برداشتم هنوز چند قدم برنداشته بودم که چشم هام سیاهی رفت نتونستم تعادلم رو حفظ کنم.
صدای ناواضح خانم اینانلو رو می شنیدم، ولی چیزی متوجه نمی شدم. چشم هام باز بود ولی انقدر دیدم تار بود که متوجه افراد بالای سرم نمی شدم. با کمک دو نفر که نمی دونستم کیا بودن بلند شدم و سمت دفتر رفتم. روی مبل توی اتاق خانم مدیر خوابیدم.صدای هم زدن قاشق توی لیوان تنها صدایی بود که میشناختم.
احتمالا کسی داره برام اب قند درست می کنه دستی زیر سرم قرار گرفت و کمک کرد تا مقداری از مایع خنک و شیرین داخل لیوان رو بخورم.
_خوبی صولتی?
به چشم های نگران خانم ضیاعی، مدیر مدرسه نگاه کردم.
به زور لب زدم:
_خوبم خانم.
_چرا از حال رفتی?
_نمی دونم.
_صبحانه خوردی?
با سر گفتم نه.
_به خاطر همونه پس.
بلند شد و سمت میزش رفت.
_خب دختر خوب ادم صبحانش رو میخوره.
روی صندلی نشست.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا به سمتش برگردم.
_مثل اینکه کلا تفریحی زندگی می کنی صولتی، هر وقت دلت بخواد میخوری ،میخوابی، مدرسه میای.
خانم ضیاعی برعکس معاونش صداش غرق در ارامش بود.
_چند روز غیبت داشته مگه.
_بالای بیست روز.
با چشم هام گشاد نگاهم کرد
_چرا?
_خانم اجازه ما مادرمون...
اینانلو حرفم رو قطع کرد.
_من نمی دونم خدای نکرده این مادر ها فوت کنن دانش اموز ها چه بهونه ای دارن.
چشم هام پر اشک شد و سرم رو پایین انداختم.
خانم مدیر پرسید:
_مادرت چی صولتی?
به زور سرم رو بالا اوردم نگاهش روی اشک صورتم خیره موند
_فوت کردن.
اشکم اروم اروم کل صورتم رو گرفت.
هر دو متاثر شدن، ضیایی از پشت میزش بیرون اومد و کنارم نشست.
_عزیزم، تسلیت میگم.
تسلیت چه واژه ی غریبیه این روز ها برای من. سر فوت پدرم عمو اردلان هوام رو داشت و مادرمم بود، بهش تکیه کردم. سر مادرم نه عمو اردلان بود نه احمد رضا با چند تا از هم سایه ها مامان رو به خاک سپردم هیچ کس حواسش برای تسلیت گفتن به من نبود. مرجان حواسش به داییش بود و من کاملا تنها بودم.
نمی دونم چی شد که یهو خودم رو توی بغل خانم ضیاعی انداختم و گریه کردم.
انقدر اشک ریختم تا اروم شدم تمام مدت تو آغوشش ازم استقبال کرد و نوازشم کرد. گریه هام که تموم شد ازش فاصله گرفتم.
متوجه چشم های اشکیش شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت20 💕اوج نفرت💕 بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم: _دلم براش تنگ شده. متاسف نگاهم کرد.
#پارت21
💕اوج نفرت💕
_ببخشید خانم، ناراحتتون کردم.
_اشکال نداره عزیزم.
رو به خانم اینانلو که اونم گریه کرده بود گفت:
_به خانم کشاورز بگو صبحانه ی من رو بیاره اینجا با صولتی می خورم.
_نه خانم ما میل نداریم.
بلند شد، پشت میزش نشست.
_برای میلت نمیگم. برای اینکه دوباره از حال نری می گم.
خودکارش رو برداشت و کمی با دستش باهاش بازی کرد.
_صولتی پدرت هم فوت کرده?
_بله، سه سال پیش.
_خواهری برادری؟
با سر گفتم نه.
_پس... الان ... با کی و کجا زندگی می کنی?
_خانم پدر و مادرم سرایدار یه خونه بودن. الانم اونجام. لطف دارن بهم، هنوز تو خونشونم.
_خونه ی پروا اینا?
_بله خانم.
خانم کشاورز زن میانسال مهربون که خدمه ی مدرسه بود سلام گفت و با سینی صبحانه وارد شد. سینی رو جلوم گذاشت و با اجازه ی خانم مدیر بیرون رفت.
مختصر ولی با اشتها خوردم به کلاس رفتم.
توصیحاتی که توی دفتر داده بودم و به معلم ریاضی خانم شریف هم گفتم و بالاخره روی صندلیم کار مرجان نشستم.
اروم گفت:
_چی کارت داشت?
_برای غیبت هام.
کتابم رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو به معلم دادم.
چند دقیقه ای از اومدن نمی گذشت که در کلاس زده شد، خانم کشاورز وارد شد.
رو به خانم شریف گفت:
_خانم مدیر با پروا کار داره.
مرجان فوری بلند شد و با اجازه ی خانم شریف بیرون رفت.
مطمعنم در خصوص من باهاش کار داره. فقط خدا کنه برام درسر درست نشه.
تمام حواسم ناخواسته به بیرون از کلاس رفت و دیگه نتونستم به درس گوش بدم.
بالاخره مرجان برگشت و کنارم نشست اروم گفتم:
_برای من صدات کرد?
نگاهی به خانم شریف انداخت با سر گفت نه
_پس چی کارت داشت?
سرش رو پایین اورد اروم گفت
_شماره ی احمد رضا رو میخواست.
پس میخواد به احمد رضا بگه، من که دلیل غیبتم رو گفتم، دیگه چرا به اون میخواد بگه.
احمد رضا سر هر چی کوتاه بیاد سر درس نمیاد. از اول ابتدایی تمام حواسش به درس های من و مرجان بوده. من واقعا اون روز ها نمی تونستم بیام مدرسه. کاش حداقل اون درکم کنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕