eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
624 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🏴 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
هدایت شده از پست ویژه💖
🏴🏴 ♥ دارد محرم تـــــــو زِ ره مۍرسد حسین_ع با یڪ نگـــــــاه اسم مرا هم زهیر ڪڹ مڹ حرّ روسیاه توام، یابن فاطمہ(س) دستم بگــــــیرو عاقبتم را بخیر کڹ.. 🌹اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
هدایت شده از پست ویژه💖
🏴🏴 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
حرفهای پا تختی و عروسی، به برطرف شدن مشکلات روستا تغییر موضوع داد و تقریبا همه هم استقبال کردند و اقا یداله هم از فرصت استفاده کرده بود و حسابی از خودش و برنامه‌هاش تعریف کرد. صدای باز شدن در خونه اومد. به در باز پذیرایی نگاه کردم. در وردی حیاط تو تیررس نگاهم نبود. ولی روناک رو دیدم که از در آشپزخونه سرکی توی حیاط کشید و خیلی سریع با رنگ و روی پریده به آشپزخونه برگشت. عمو ذبیح در مورد سهمیه کود جدید صحبت می‌کرد و من چشمم به در بود که ببینم حدسم در مورد شخص وارد شده به خونه درسته یا نه! چند ثانیه گذشت. حدسم درست بود، مهرزاد برگشته بود. به طرف آشپزخونه رفت و توش رو نگاه کرد. کفشهاش رو در آورد و وارد آشپزخونه شد. لب گزیدم. طفلک روناک، خدا کنه اذیتش نکنه! -چی شده؟ به سلمان نگاه کردم و متوجه نگاه مهرداد روی خودم شدم. با چشم و ابرو به در اشاره کردم. ابرویی بالا داد و من معنی دخالت نکن ازش برداشت کردم و تو جواب سلمان گفتم: -هیچی! با گوشه چشم به در خیره شدم. چند دقیقه‌ای می‌شد که مهرزاد توی اشپزخونه بود و من برای روناک توی دلم دعا می‌کردم که روناک از اشپزخونه خارج شد. دستش روی بازوش بود و اون رو ماساژ می‌داد. پشت سرش مهرزاد بیرون اومد. از همین فاصله هم اخمش رو می‌تونستم ببینم. هر دو به طرف اتاق مشترکشون رفتند و از توی دیدم خارج شدند. هیچ کاری از دستم برای روناک بر نمی‌اومد. خودش باید برای خودش کاری می‌کرد. خانواده‌ام از جاشون بلند شدند. وقت خداحافظی مجدد بود. خاله زهرا زودتر از بقیه از اتاق خارج شد و به طرف وسایل رفت. جعبه‌ای برداشت و به سلمان اشاره کرد که کمکش کنه. هر کسی تکه‌ای برداشت و به طرف اتاق من راهی شدند. نگاهی به اتاق روناک و مهرزاد انداختم، سر و صدایی که نمی‌اومد و من امیدوار بودم که روناک حالش خوب باشه. خاله وارد اتاقم شد و مبارک باشه ای‌‌ گفت. پشت سرش هم مهرداد و سلمان وارد شدند. خاله در مورد هر بسته توضیحاتی داد و گفت که کی داده. جاروبرقی از طرف پدرم بود. از خاله چیزی نپرسیدم ولی خیلی دلم می‌خواست بدونم که پولش رو از کجا جور کرده. مردها از اتاق خارج شدند و من موندم و خاله زهرا. خاله توضیحاتی در مورد امشب بهم داد و گفت که می‌دونه که می‌دونم ولی لازمه که بگه. سر به زیر به همه حرفهاش گوش دادم. صورتم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد. نگاهی به یخچال گوشه اتاق انداخت و گفت: -این یخچالم عموت برات خریده، گفتم بهش بزار پا تختی بده، ولی گفت می‌خوام رو جهازش سیاهه بشه. لبخند زدم. -دستش درد نکنه. -دست بانو درد نکنه، هر کاری کرد اون کرد. برای عروسیت هم هیلی دلش می‌خواست بیاد ولی موند که امیر رو اروم نگه داره. گفت بهت تبریک بگم و اینکه حتما یه روز خودش میاد اینجا، منتها امیر خیلی جوش آورده.
بهار🌱
#پارت345 حرفهای پا تختی و عروسی، به برطرف شدن مشکلات روستا تغییر موضوع داد و تقریبا همه هم استقبال
دیگه کاری از امیر برنمی‌اومد. من همسر قانونی و شرعی مهرداد بودم. خاله فکری کرد و گفت: -راستی خاله جان، فردا که قراره برن عروسی مهسا، تو لباس مناسب داری. انگار آب یخ روی سرم ریختند. سرم رو به علامت نه تکون دادم. لباس مجلسی مناسب فردا نداشتم. خاله نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: -بزار ببینم چی کار می‌تونم بکنم، فکرش رو نکن. تا آخر شب بهت می‌گم چی کار کنی. چاره‌ای غیر از قبول کردن پیشنهاد خاله نداشتم. خاله با قدم های آروم به طرف در رفت و با هر قدمش کلی نصیحت برام داشت، که چطور همسرم رو کنار خودم نگه دارم و چطور در مقابل رفتارهای لیلا سیاست کنم. از در خارج شدم. دیدن روناک و قیافه در ظاهر معصومش لبخند به لبم آورد. از خانواده‌ام خداحافظی کردم و به طرف روناک رفتم. قیافه‌اش ناراحت نبود. نگاهم کرد و گفت: -رفتند به سلامتی؟ سرتکون دادم. -شوهرت اومد. لبش رو کج کرد و سر تکون داد. منتظر موندم تا چیزی بگه و اون بدون توجه به انتظار من به طرف آشپزخونه قدم برداشت. هوا رو به غروب می‌رفت. دنبالش راه افتادم. مهرداد با پدرش مشغول صحبت بود. روناک وارد آشپزخونه شد و من هم پشت سرش روونه شدم. روناک مستقیم به سراغ قابلمه عدس جوشان روی اجاق رفت. نگاهم کرد و گفت: -اومد اینجا و یکم برام خط و نشون کشید و بعدم بهم گفت بریم اتاق خودمون. -پس اذیتت نکرد. زیر اجاق رو خاموش کرد. -اگر کلی تهدیدی که کرد و بد و بیراه های پشت سر پدر و برادرهام و فشار دادن گردن و بازوم رو بی خیال بشم، نه اذیتم نکرد. تازه بعدش هم گفت باید ماساڗم بدی، خسته‌ام. نَکه کوه کنده بود، بدنش کوفته بود. نمی‌دونستم باید بهش لبخند بزنم یا براش غصه بخورم. فقط نگاهش کردم که اون گفت: -کارها رو تقسیم بکنیم؟ باشه‌ای گفتم و مثل خودش بی خیال لبخند و غصه شدم.
هدایت شده از پست ویژه💖
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 @baharstory گندم دختر روستاییه که به خاطر فرار از فقر بدون اجازه ی خانوادش با وجود برادر بزرگترش که به شدت مخالفه بیرون رفتنشه. صورت خودش رو میپوشونه و پنهانی میره پیش دوست برادرش سر کار... پارت اول👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/27935
هدایت شده از پست ویژه💖
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 @baharstory گندم دختر روستاییه که به خاطر فرار از فقر بدون اجازه ی خانوادش با وجود برادر بزرگترش که به شدت مخالفه بیرون رفتنشه. صورت خودش رو میپوشونه و پنهانی میره پیش دوست برادرش سر کار... پارت اول👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/27935
هدایت شده از پست ویژه💖
🏴🏴 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
🏴🏴 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•