دامجدید #پدر_فتنه برای نسلجدید
📍جناب آقای خاتمی، مگر شعارهای پوچ آزادی و اصلاحاتی شما به جز فراهم آوردن اریکهی قدرت برای خود و قبیلهتان، چه عائدی نصیب جوانان دههی پنجاه و شصت کرده که حالا طمع جولان بر مطالبات جوانان دههی هفتاد و هشتاد دارید؟
📍جناب آقای خاتمی، رابطهی شما با دموکراتهای آمریکایی و رسانههای انگلیسی_سعودی چگونه است که همواره در انتخاباتها به کمک شما میآیند و مواضع شما را به خوبی انعکاس میدهند؟
📍جناب آقای خاتمی، خود شما از مقصران اصلی وضع موجودید؛ صادقانه بگوئید از جان این ملت زخمخورده چه میخواهید که مصرانه بدنبال احیای مجلسی چون سلفیحقارت در ۱۴۰۲ و تَکرار دولتی چون خسارتمحض در ۱۴۰۴ هستید؟
#پورنوکراسی
محمد جوانی
202030_1564893552.mp3
39.14M
📢#صدای_انقلاب
🔰 سردار یدالله جوانی
معاون سیاسی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
💠بررسی حوادث اخیر کشور
💠قسمت دوم
#اغتشاش
#نفوذ
#خیانت
#ایران_قوی
#رفع_مشکلات_اقتصادی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات_با_آشوبگران_داعشی
#انتقام_سخت_ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masou
‼️⚠️⚠️⚠️👆یک روز قبل از عملیات تروریستی ایذه توییت کرده بود:
🔰 امروزه فقط با رصد فضای مجازی میتوان سر از کار تمام خلافها و گناهها و مسائل امنیتی و... درآورد،
📌 رژیم صهیونیستی رد بیشتر مبارزین فلسطینی را از فعالیتشان در فضای مجازی می زند!
کانال آنتی صهیون : بارها گفتیم حکومت باید سایت و کانالی در تمام شبکه ها و پیامرسانها تاسیس کند تا مردم براحتی بتوانند تمام موارد امنیتی و خلاف عفت عمومی و فساد و فحشاء را به این کانالها گزارش دهند
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات_با_آشوبگران_داعشی
#انتقام_سخت_ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masou
#پارت481 🌘🌘
با فشار هفت و با مسئولیت خودم مرخصم کردند.
چون به خونه خاله نزدیک بودیم، اونجا رفتیم.
گوشه دیوار سالن نشستم و زانو هام رو تو شکمم جمع کردم.
آروم آروم گریه می کردم.
بهزاد چرت و پرت گفته بود. نمی تونست درست باشه. من مینام، مینا مشیری، نه کس دیگهای.
خاله روبروم نشست. لیوان آبی به سمتم گرفت.
- خاله جون باید این رو بخوری، وگرنه دوباره مجبور می شیم ببریمت بیمارستان.
توی چشمهای خاله نگاه کردم.
خاله اشک هام رو پاک کرد و گفت:
- مثل سولماز اذیت میکنی!
چشمهام دوباره پر شد. سولماز مادرم بود.
با پلکی که زدم همه آب توی چشمهام پایین ریخت.
شباهتم با سولماز، اخلاقم، همه اینو ثابت میکرد که مادرم سولمازه.
پس مامان خودم چی؟
من چطوری از توی اون خونه سر درآورده بودم؟
کلی سوال داشتم، ولی جرئت پرسیدنشون رو نداشتم.
- به سودابه زنگ زدم، الان میرسند اینجا.
صدای زنگ خونه بلند شد.
خودم رو بیشتر جمع کردم.
خاله لیوان توی دستش رو کنارم گذاشت و به طرف در سال رفت.
صدای حرف زدن و صحبت از سمت حیاط میاومد.
به در نگاه میکردم.
خاله به طرف اتاق خواب رفت و چادر به سر بیرون اومد.
در سالن باز شد.
مردی یا اله گویان وارد شد و پشت سرش سینا و بعد هم بهزاد.
ایستادند.
مرد به من نگاه می کرد.
قلبم به سینه ام میکوبید. کجا دیده بودمش؟
آها... دو ماه پیش که یواشکی به دیدن خانواده ام رفته بودم، این مرد رو جلوی در خونه پدرم بود.
نکنه ... نه... نه ... امکان نداره!
- سلام آقا وحید. خوش اومدید.
به خاله که تعارف می کرد و اسم وحید رو میآورد، نگاه کردم.
این همون وحید شکیبا بود که میگفتند پدرته!
وحید شبیکای راستکی.
نه... نیست، اون پدرم نیست، مطمئنم همهاش یه مشت اراجیفه.
از جام بلند شدم.
بی توجه به وحید و بقیه به اتاق خواب رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم.
#پارت482 🌘🌘
گوشه ای ترین نقطه اتاق نشستم.
تمام بدنم میلرزید.
چرا از خواب بیدار نمی شدم؟
چرا کسی نمیاد و بهم بگه همه اینها دروغه؟
چرا این کابوس تموم نمیشد؟
چند دقیقه بعد خاله وارد اتاق شد.
نگاهی بهم انداخت.
بدنم به وضوح می لرزید.
- سینا، سینا... یه لیوان آب قند بیار!
خاله به طرفم اومد.
- خاله جان، چرا با خودت اینطوری می کنی؟ حداقل یک کلمه حرف بزن.
دست هام رو گرفت.
دست هام توی دستهاش می لرزیدند.
- چرا این قدر تو یخی؟
سینا با یه لیوان آب وارد شد.
خاله لیوان رو ازش گرفت. جلوی دهنم گذاشتم.
- یه ذره بخور عزیزم.
کمی از اون آب شیرین شده رو خوردم.
نگاهی به سینا که نگران نگاهم می کرد انداختم.
جلوی در وحید ایستاده بود.
با چشمهای اشک آلود نگاهم میکرد. سریع روم رو برگردوندم.
- سینا یه پتو بهم بده.
سینا به طرف کمد دیواری رفت.
- بهزاد زنگ بزن ببین بابات کجا مونده.
- تو راهن، الان زنگ زدم.
سینا پتو رو آورد و خاله اون رو روی من انداخت.
چند دقیقه گذشته بود که دوباره صدای زنگ خونه بلند شد.
بهزاد برای باز کردن در رفت.
صدای مامان و بابا رو شنیدم.
پتو رو از روی خودم کنار زدم و نیمخیز نشستم.
بابا جهانم وارد اتاق شد.
با دیدنش از جام بلند شدم.
گریهام شدت گرفت.
- بابا ... بابا اینا چی میگن؟
قدمی به طرفش برداشتم و بقیه مسیر رو اون پر کرد.
دو طرف صورتم رو گرفت.
- چی میگن؟
صدای بابا میلرزید.
- می گن ... می گن، من دخترت... نیستم.
هق هق می کردم و به سختی حرف می زدم.
-غلط کرده هر کی همچین حرفی زده! کی گفته تو دختر من نیستی؟
منو توی بغلش گرفت و روی سرم رو بوسید.
- تو دختر منی، همیشه هم دختر من میمونی.
محکم پیراهنش رو گرفتم. ازش کمی فاصله گرفتم.
چشمهاش اشکی بود. به وحید اشاره کردم.
- پس...پس... بگو اون بره ... بگو بره.
من رو به خودش فشرد.
- میره باباجان، الان میره.
سر چرخوندم و مامان رو دیدم. کنار بابا ایستاده بود و نگاهم می کرد.
از آغوش بابا جدا شدم و خودم رو توی بغل مامان انداختم.
- مامان... تو همیشه از دنیا اومدن من حرف میزدی... بگو که راست بوده. بگو که دروغ نمی گفتی. بگو که من با بیتا دو قلو بودیم.
مامان فقط من رو میبوسید و هیچی نمیگفت.
- سودابه بزار بیاد اینجا بشینه.
بابا دستم رو گرفت و گوشه اتاق نشستم.
تقریباً همه گریه میکردند. توی اتاق چشم چرخوندم، وحید نبود.
کمی از آب قندی که سینا داده بود، خوردم.
دراز کشیدم و سرم رو روی پای مامان گذاشتم.
مامان روسریم رو از سرم درآورد و آروم آروم روی موهام رو نوازش می کرد.
تقریباً همه از اتاق بیرون رفتند.
توی بغل مامان آروم گرفته بودم. لرزش بدنم کم شده بود.
چشم هام رو بسته بودم، ولی خواب نبودم.
🌼🌼🌼 اطلاعیه ویآیپی🌼🌼🌼
رمان در ویآیپی به اتمام رسیده و تا آخرش میتونید یه دفعه بخونید.
هزینه رمان تا حالا ۳۰ هزار تومنه.
برای اطلاع از شرایط حضور در ویآیپی رمان پر هیجان فراتر از خسوف، میتونید به کانال زیر مراجعه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
هماهنگی عجیب صفحه علی کریمی با اسرائیل!
نوشتم صفحه علی کریمی!! نه خود علی کریمی که مفقود شده و معلوم نیست چه برنامه ای برایش دارند!!!
@ProfRasoulian
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#ایذه
بهار🌱
#پارت482 🌘🌘 گوشه ای ترین نقطه اتاق نشستم. تمام بدنم میلرزید. چرا از خواب بیدار نمی شدم؟ چرا
#پارت483 🌘🌘
چند ساعتی گذشت.
موندن خونه خاله دیگه جایز نبود.
به خواست بابا به خونه بچگیهام برگشتم.
همون جایی که مدت ها ازش فراری بودم.
وارد خونه شدم.
بیتا روی پله ها نشسته بود. صورتش حسابی پف داشت.
با دیدنم به طرفم اومد، انگار بار اولی بود که خواهرم رو میدیدم.
هیچی نگفتیم. فقط همدیگر رو بغل کردیم و تا تونستیم گریه کردیم.
از آغوشش جدا شدم و پا به سالن خونه گذاشتم.
دکور خونه خیلی عوض نشده بود. خونه همون خونه بود.
آدمای خونه همون آدما بودند، اما دیگه مینا همون مینای سابق نبود.
دیگه هیچ چیزی رنگ سابق رو نداشت.
حس غریبگی داشتم توی اون خونه.
احساس میکردم مهمونی هستم که باید از اونجا برم.
به اتاق بچگیهام رفتم.
همونی که روز و شبم توش با بیتا گذرونده بودم.
لب تخت بیتا نشستم. بابا دم در ایستاده بود. هنوز تو شوک بودم.
نگاهم میکردم.
تا امروز هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش.
نگاهش اینقدر خاص بود که حس های مختلف رو می شد ازش احساس کرد؛ عشق، دلسوزی، محبت، شرم.
شرم چرا؟ بابا از چی خجالت میکشی؟
باورم نمیشد، واقعاً دختر این خانواده نیستنم!
اسم شکیبا روجلوی اسمم تصور کردم. مینا شکیبا. دوباره اشک توی چشم هام جوشید.
مامان روسریم رو از سرم درآورد و گفت:
- مامان جون، یه کم استراحت کن.
دکمههای مانتوم رو دونه دونه باز کرد و کمکم کرد تا درش بیارم.
دستش رو گرفتم و توی چشمهاش نگاه کردم.
با صدایی که میلرزید لب زدم:
-مامانمی دیگه؟
لبهاش رو به هم فشار داد.
اشکِ توی چشمهاش رو کنترل کرد. به جواب سوالم فقط سر تکون داد و کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم.
-یکم خواب.
صدای مامان هم میلرزید.
یعنی میشه بخوابم و بعد که بیدار شدم همه این چیزها خواب بوده باشه.
هم اون تهمتی که پارسا بهم زد، هم این داستان سولماز و شکیبا.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و به امید اینکه از این کابوس خلاص بشم کمیخوابیدم.
با احساس لمس روی دستم، چشم باز کردم.
بابا دستم رو گرفته بود.
سرش رو لب تخت گذاشته بود و شونههاش می لرزید.
داشت گریه می کرد!
اولین باری بود که گریه بابا رو میدیدم.
غلتی زدم و اون دستم رو روی موهاش کشیدم.
سر بلند کرد و اشکهاش رو پاک کرد.
نگاهمون توی هم گره خورد. اشکش رو پاک کرد. لبهاش رو تر کرد و گفت:
-یه موقع فکر نکنی این چیزا رو میدونستما!
لبهام رو به زور حرکت دادم و گفتم:
- خودت گفتی بابامی.
- هستم، همیشه هم میمونم. ولی نمی دونستم مامانتو خالهات چیکار کردن. تو همیشه دختر من بودی و میمونی، تو این موضوع اصلا شک ندارم.
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- همیشه از ته قلبم دوست داشتم. ولی نمی دونم چرا نشد که بگم.
با مکث پرسید:
-باور میکنی؟
سر تکون دادم.
#پارت484 🌘🌘
دست بابا رو توی بغلم گرفتم و چند بار به دستهاش بوسه زدم و به خودم فشارشون دادم.
نفسش رو پر آه بیرون داد و گفت:
- مامانت میز شامو چیده. میخواست برای تو بیاره اینجا، من نذاشتم. دلم میخواد مثل قدیما بیای سر میز و با ما شام بخوری.
به بابا خوب نگاه کردم. تهاجم رنگ سفید روی موهاش بیشتر شده بود.
حسابی لاغر شده بود و پایه چشمهایش گود افتاده بود.
سر تکون دادم و از جام بلند شدم.
سرم گیج می رفت. بابا کمک کرد تا سر میز برم.
همه نشسته بودند. بهنام به طرفم اومد.
بغلم کرد و صورتم رو بوسید.
کمی تو آغوشش موندم.
دیگه توان گریه نداشتم و گرنه میل زیادی به انجامش داشتم.
معلوم بود که غذا از رستوران اومده و دست پخت مامان نیست.
مامان برام کمی غذا کشید. به غذا نگاه کردم.
-سه روزی میشه که من غذا نخوردم.
- چرا؟
به بیتا که این سوال رو میپرسید نگاه کردم.
کمی به اتفاقات خونه آقا کمال فکر کردم.
بغض لعنتی دست از سرم برنمی داشت. به سختی لب زدم:
- چون پول نداشتم.
قاشق رو برداشتم و توی ظرف برنج زدم که متوجه دست های بابا شدم.
قاشق رو محکم فشار میداد.
رگهای بیرون زده دستش اینو بهم می گفت.
سر بلند کردم.
همه مردهای اون خونه رنگ پریده به غذا نگاه میکردند.
کمی آب خوردم تا بتونم بغض رو قورت بدم.
قاشق رو از باقالیپلوی رستوران پدرم پر کردم و توی دهنم گذاشتم.
همه سعی میکردند عادی باشند؛حتی من.
اما فقط خودمان رو فریب میدادیم، هیچ چیز مثل سابق نبود.
نه آدمها، نه نگاه ها، نه حتی مزه غذا.
احساس به هم خوردگی توی دلم کردم.
قاشق رو توی بشقاب رها کردم و به طرف سرویس دویدم.
سر و صدا رو از پشت سرم می شنیدم، ولی ترجیح می دادم که مسیرم رو ادامه بدم.
داخل سرویس رفتم و تمام محتویات معده ام بیرون ریخت.
صورتم رو شستم. میدونستم که چرا حالم اینطوری میشد. قبلا هم اینجوری شده بودم.
چشم هام رو بستم.
حالا با چه رویی از اینجا بیرون می رفتم.
نمی دونستم بهزاد همه چیز رو بهشون گفته یا نه.
لب گزیده بودم و به مینای توی آینه با وحشت نگاه می کردم.
صدای تق تق هایی که به در میخورد و مینا مینایی که حاضران پشت دست میگفتند، روی مغزم راه میرفت.
برای اینکه خیالشون رو راحت کنم گفتم:
- مامان خوبم، یکم صبر کنید.
صداها قطع شد.
گوشم رو در به در چوبی سرویس چسبوندم.
کاش می شد یه جوری از بهزاد بپرسم که چیزی گفته یا نه.
اول و آخرش که باید بفهمند.
میدونم، ولی چی بگم؟ چطوری بگم؟
صورتم رو دوباره شستم.
یکم گُر داشتم. دستم روی قفل بود که صدای بابا رو خیلی آروم شنیدم.
- سه روزه غذا نخورده، اگه حالش بد نشه باید تعجب کنیم.
کجا بوده تو این چهار ماه؟ چی کار می کرده؟ دختره باباش رستوران داره، بعد سه روزه غذا نخورده.
- جهانگیر، به موقع ازش میپرسیم، الان حالش خوب نیست.
این صدای مامان بود. بابا جوابی نداد. معلوم بود که بهزاد چیزی نگفته.
آروم از سرویس بیرون اومدم. نگاه همه به طرفم چرخید.
- خوبی دخترم؟
به مامان نگاهی کردم و سری تکون دادم.
- من نمی تونم چیزی بخورم، بعدا می خورم.
- نمیشه که آخه!
با التماس تو چشمهای مامان خیره شدم.
شکل نگاهم مامان رو تسلیم کرد.
هوای خونه خفه بود. به حیاط رفتم.
روی اولین پله نشستم.
به آسمون نگاه می کردم.
قرینه ماه تو روشنایی بود و قرینه دیگه این چراغ نقرهای آسمون توی تاریکی.
سرمای هوای پاییز لرز به تنم انداخت. کمی خودم رو جمع کردم. سرم رو به نرده ها تکیه دادم. دستم رو روی شکمم گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم:
-فقط به خاطر تو زندم، ولی نمی دونم چطوری به بقیه بگم تو هستی.
🌼🌼🌼 اطلاعیه ویآیپی🌼🌼🌼
رمان در ویآیپی به اتمام رسیده و تا آخرش میتونید یه دفعه بخونید.
هزینه رمان تا حالا ۳۰ هزار تومنه.
برای اطلاع از شرایط حضور در ویآیپی رمان پر هیجان فراتر از خسوف، میتونید به کانال زیر مراجعه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1463615611Cff0e7ec6ca
💢 من اعتراض دارم
🔰 من معترض هستم و از مسئولین محترم مطالبه دارم که با آمران و عاملان و همچنین تهییج کنندگان و شایعه پراکنان اغتشاشات برخورد جدی و قاطعی صورت بگیرد.
⚠️⚠️⚠️ انگار نه انگار که در یک مدت کوتاه دهها نفر به شهادت رسیده یا کشته شدهاند...! مابقی خسارتها بماند...
🔸 مسئولین محترم! وقتی فتنه روشن و دست دشمن پیدا و مردم آگاه شدهاند دیگر جای مسامحه نیست چونکه آشوبگران جریتر شده و مردم بی اعتماد میگردند.
👤 حسین کاوه ✍️
#️⃣ #سلم #مطالبهگری #من_اعتراض_دارم #قاطعیت #فتنه