eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
625 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
در فال دلم، اسم تو خوش می آید. نها🌱
هدایت شده از بهار🌱
گرمای دستهایت ،هوای پاییز را به یکباره بهار می کند... هیما🌱
چای اگر چایی باشد دل اگر دل باشد قلب اگر قلب باشد تو اگر تو باشی برایت چای طعم بهشت میدهد فرفی نمی کند هم برایت کوه خستگی باشی یا کوه سرحال!.. مهردخت✍🏻
گوشه ای دنج مےخواهم تا بشینم ! گوشه ای کُنج دل مےخواهم تا بشینم! تا بخواهم از خدا نور و آب و خاک که بگویم من گلم!از برگ گلم!از برگ دلم!آمده ام بمانم و به جانم قسم من دختر دریا ام!.. مهردخت✍🏻
بهار🌱
#پارت505 🌘🌘 شام رو خونه سلاله خوردیم و به طرف خونه پدرم حرکت کردیم. ماشین رو گوشه ای پارک کرد و م
🌘🌘 لبخندی زد و گفت: - مینا جون، وسایلتو جمع کردی؟ نگاهی به جمع مضطرب توی کوچه انداختم. آرش سرش پایین بود. بهرام خان دست به سینه گوشه ای ایستاده بود. بهزاد اخم کرده بود. بابا نگاهی به من انداخت. لبهاش رو به هم فشرد و به مامان اشاره کرد. مامان گفت: - عزیزم، چک کردی چیزی جا نمونده باشه؟ - مامان، چی شده؟ - دارند در مورد خوشحالی تو صحبت می‌کنند. اینکه دکترت رو اون جا هم ادامه بدی.. معترض گفتم: - مامان، گولم نزن! مامان دستم رو کشید و به گوشه ای از حیاط برد. -ببین دخترم، بهرام خان قراره بیاد با شما زندگی کنه. پدرت باهاش حرف زد که تو کارت دخالت نکنه، اذیتت نکنه. - داری راست می گی؟ - آره عزیزم، چرا باید بهت دروغ بگم. - من نمی تونم با بهرام خان زیر یه سقف بمونم.ماهی یکی دو بار می اومد، زندگیم رو به هم ریخت. اگه بخواد دائم اونجا باشه... - باباتم داره همینا رو می گه که دیگه تو غصه نخوری. کافی هر بار اذیت شدی فقط یه تماس بگیری. بابات داره صحبت می کنه که زندگیت مستقل باشه. اگه بشه البته. به در نیمه باز حیاط نگاهی انداختم. دلم می خواست توی جمع حاضر توی کوچه باشم، ولی مامان نذاشت. چند دقیقه ای تو حیاط با مامان صحبت کردم، تا اینکه بهزاد وارد حیاط شد. هنوز اخم داشت و عصبانی بود. چمدون هام رو به طرف کوچه برد. به دنبال بهزاد راهی شدم. بابا روبروی آرش ایستاده بود محکم و تهدیدآمیز باهاش حرف می زد. - باید قبل از عقد می گفتی، ولی من این کارت رو می زارم جای دوست داشتن مینا. چون می دونم اونم خاطرت رو می خواد، ولی به خداوندی خدا قسم، اگه مینا به خاطر این قضیه، زره ای اذیت بشه، میارمش دیگه نمی ذارم ببینیش. - اذیت نمی شه. اصلا این موضوع ربطی به زندگی من و مینا نداره. از اینکه بابا داشت ازم دفاع می‌کرد خوشحال بودم و احساس غرور بهم دست می داد. آرش نگاهش روی من ثابت موند و بابا رد نگاه آرش رو گرفت و به من رسید. به طرفم اومد. - بابا جان، من سفارشات لازم و به ارش کردم. هر وقت فکر کردی که لازمه، فقط بهم زنگ بزن. باشه؟ باشه ای گفتم و با اعضای خانواده‌ام خداحافظی کردم و سوار بر ماشین، همراه پدر و مادر شوهرم راهی رشت شدیم. روی صندلی جلو نشسته بودم و به جاده بی انتهای شب نگاه می کردم. خوشحال بودم ولی یه چیزی توی قلبم سنگینی می کرد. راننده این ماشین تا قبل از اینکه به خونه پدرم برم، حسابی خوشحال و شاد بود و بعد از اتمام حجت پدرم حسابی گرفته.
بهار🌱
#پارت506 🌘🌘 لبخندی زد و گفت: - مینا جون، وسایلتو جمع کردی؟ نگاهی به جمع مضطرب توی کوچه انداختم.
🌘🌘 -حالت خوبه؟ نیم نگاهی به من کرد و گفت: - بعد از مدتها عشقم کنارم نشسته و دارم با خودم می برمش خونه، چرا باید بد باشم؟ -ولی قیافه ات اینو نمی گه! لحظه ای نگاهم کرد و دوباره به جاده خیره شد. - آخه پدرت گفت اگر اذیت بشی، تو رو می بره. اون وقت من بدون تو چیکار کنم؟ - خب، اذیتم نکن. یکم سکوت کرد و گفت: - من هیچ وقت از عمد تو رو اذیت نمی کنم، ولی گاهی اتفاقی توی زندگی ها پیش میاد که باعث آزار یکی می شه. - اگر از اون اتفاقات پیش اومد، من به کسی چیزی نمی گم. -همه تلاشمو می کنم که از اون اتفاقات پش نیاد. باید یه فکری بکنم! -برای چی فکر کنی؟ لبخند زد. -که عشقم دیگه اذیت نشه. وارد شهر زیبایی رشت شدیم. از خیابون‌های اصلی و فرعی رد شدیم و آرش ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت. در خونه رو باز کرد و ماشین وارد خونه شد. هجوم وحشیانه خاطرات به مغزم چینی رو پیشونیم انداخت. آرش پیاده شد. بهرام‌خان و سیمین هم پیاده شدند. اما پاهای من سنگین شده بودند و نافرمانی می کردند. در سمت من باز شد. - عروس خانم، پیاده نمی شی؟ نکنه زیر لفظی می خوای؟ سر چرخوندم. به ارش که جلوی در دستش رو به طرفم دراز کرده بود نگاه کردم. کمربند را باز کردم و دستم رو توی دست ارش گذاشتم و پیاده شدم. ایستادم و کمی به ساختمون رو به روم نگاه کردم و اخمم غلیظ تر شد. صدای کشیده شدن چرخ های چمدون روی زمین، آهنگ ناموزونی بود روی اسلاید خاطراتی که از جلوی چشمهام رد می شد. سرم رو پایین انداختم و به طرف در سالن حرکت کردم. قلبم ناآروم می زد. استرس به زانو هام لرز انداخته بود. بغض کرده بودم. مینا باید فراموش کنی، باید با این شرایط کنار بیای، به خاطر خودت، به خاطر دلت، به خاطر جوونیت. سخته، خیلی سخته! می دونم، ولی سعی. آرش یکی از چمدون ها رو کنار پله‌ها گذاشت و اون یکیش رو بلند کرد و از پله ها بالا برد. دنبالش به راه افتادم. سنگین‌تر از آرش که بار چمدون سنگین رو به دوش می کشید، روی پله ها قدم می گذاشتم. نگاهی به سالن کوچک طبقه دوم انداختم و درب اتاق خواب مشترکم با آرش. سرم گیج می رفت. دستم رو روی چشمم گذاشتم. صدای آرزو کنار گوشم پیچید. - چیزی شده دخترم؟ - سرم گیج می ره. برو تو اتاق، الان برات آب قند میارم. خسته شدی امروز. وارد اتاق شدم. آرش چمدون رو گوشه ای گذاشت. فضای اتاق رو از نظر گذروندم. همه چیز همونجور که خودم چیده بودم، چیده شده بود. نه چیزی کم و نه چیزی زیاد شده بود. لب تخت نشستم. آرش لبخندی زد و گفت: - الان اون یکی چمدون رو هم میارم. آرش رفت و اشک های من سرازیر شد. پنج روز توی این اتاق منتظر آرش موندم و اون نیومد. حالا چطور می تونستم دوباره توی همون اتاق با ارش باشم. چند دقیقه بعد آرش تو اتاق بود. با دیدن اشک هام لبخندش محو شد. چمدون رو گوشه گذاشت و به طرفم اومد. کنارم نشست. خواست بهم دست بزنه که خودم رو کنار کشیدم. -مینا؟ -آرش خواهش می کنم. نیاز به زمان دارم. نمی تونم. تنهام بذار، بذار با خودم کنار بیام. آرش مکثی کرد. از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. شالم رو شل کردم و گوشه اش رو روی صورتم گذاشتم و آروم آروم گریه کردم. صدای باز شدن در باعث شد، شال رو از روی صورتم بردارم. سیمین بود. لیوانی توی دستش بود و به طرفم می اومد.
پلک می زنی ، تقدیر یک جهان به هم می ریزد... هیما🌱
آتش به جان من نزن من خانه خرابه ام آتش به قلب من نزن من آب دیده ام آرام به روح من ساز بزن من بیداره ام 🌟 مهردخت✍🏻
زنان محجبه باکو خواستار حمایت کشورهای اسلامی شدند...😔خواهرمحجبه🌷 اگر امروز برای مطالبه گری حجاب بپا نخواستی قطعا روزی به وضع زنان باکو مبتلا خواهید شد😱 پس امروز جایگاهت را درک کن و بدان وظیفه ات چیست و به افراد مطالبه گر ملحق شو تا با هم افزایی با آنها بتوانیم ریشه منکر بی حجابی را از جامعه اسلامی ایران ریشه کن کنیم👇 ✅با نیت سلامتی آقا صاحب الزمان ارواحنا فدا و تعجیل در فرج و ظهورشان به ما ملحق شوید👇❤️ فرهنگسازی حیا 🆔@farhangsaze_haya در این کانال 👆 عملیات های مطالبه گری متعددی توسط بانوان دغدغه مند در حال انجام است و به کمک 🤝شما نیز نیازمندیم. ما می توانیم👍
خوشا آن گرده سرمایی که بنشیند به روی تو . . . حَـنـآ🌱
بهار🌱
#پارت507 🌘🌘 -حالت خوبه؟ نیم نگاهی به من کرد و گفت: - بعد از مدتها عشقم کنارم نشسته و دارم با خو
🌘🌘 کنارم نشست. لیوان رو به دستم داد. کمی از آب شیرین شده توی لیوان نوشیدم. - آرش رو بیرون کردی؟ - بیرونش نکردم. ازش خواهش کردم که بهم وقت بده. - می دونم سخته بخشیدمن و کنار اومدن. هیچکس به اندازه من درکت نمی کنه. بغضش رو جمع کرد و گفت: - می دونی وقتی تو خونه با شوهرت تنهایی و گرم صحبت کردن، بعد اون به جای اینکه بهت بگه سیمین بگه مهتاب، ممکنه من چه حالی بشم. ولی من با این قضیه کنار اومدم. می دونی چرا؟ چون بهرام رو در حد پرستش دوست دارم. - چرا دوسش داری؟ - نمی دونم، ولی تو وجود بهرام یه بچه است، یه بچه که پشت اخم و تخم و غرورش قایمش می کنه. بهرام هیچ وقت تو زندگی از کسی به معنای واقعی محبت ندیده. به خاطر همینم اینجا رو بیشتر از خونه مهتاب دوست داره. چون من به اون بچه بی دریغ محبت می کنم و بچه تو ی وجودش رو از محبت سیر می کنم. - ولی اون بیشتر پیش مهتابه تا تو. - نه اینطور نیست. بیشتر تو سفر هست. نمی گم پیش مهتاب نمی ره ولی... -خودتو گول می زنی؟ - شایدم، نمی دونم، ولی اینو خوب می دونم اگه آرش رو می خوای باید بهش محبت کنی. باید کنار خودت نگهش داری. آرش غرور بهرام رو نداره و بچه وجودش کاملا مشخصه، به اون بچه محبت کن. اونقدری که من بهرامو دوست دارم، آرش دو برابرش تو رو دوست داره. باور کن کارهایی که در مورد تو می کنه هیچ کدوم دست خودش نیست. اون دیوونه وار تو رو می خواد. دستش روی بازوم نشست و من رو به طرف خودش چرخوند. - روابطی که بین زن و شوهر وجود داره، باعث می شه خیلی از کینه‌ها شسته بشه. خیلی از اتفاقات ندید گرفته بشه. هر چقدر دوری کنی، فاصله ات باهاش بیشتر می شه. دوری دوری میاره. بشین اینجا و سنگ هاتون با خودت وا بکن. خوب فکر کن. ولی آخرش نذار شوهرت امشب تنها بخوابه. نه امشب، نه هیچ شب دیگه ای. از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد. یکم هون جا نشستم و به حرف‌های سیمین خوب فکر کردم. درست می‌گفت. از جام بلند شدم. لباسم رو عوض کردم. به خودم عطر زدم موهام رو شونه کردم و کج روی شونه ام ریختم. از اتاق خارج شدم. در اتاق قدیمی آرش، نیمه باز بود. به طرف اتاق رفتم. در رو هول دادم و به داخل اتاق نگاهی انداختم. آرش روی تخت خوابیده بود و ساعد دستش رو روی چشمش گذاشته بود. بهش نزدیک شدم. تو همون حالت گفت: - مامان خودش گفت تنهام بزار. - منم. دستش رو برداشت و نگاهم کرد. سریع روی تخت نشست و نگاهش رو از بالا تا پایین بدنم چرخوند. لبخند زد و گفت: - گفتی می خوام با خودم کنار بیام. کنارش نشستم. باید مهربون باشی. - کنار اومدم دیگه! - چقد زود! - ناراحتی برم. من رو بین دست هاش قفل کرد. - بری ناراحت می شم! - امشب تو همین اتاق بخوابیم. من با اون اتاق یه خورده مشکل دارم. روی تخت دراز کشید و من هم همراه خودش خوابوند. - باشه، به یاد اون روزی که نامزد بودیم و اولین بار با هم اینجا خوابیدیم. دستش رو از زیر سرم کشید و بلند شد. - پس بذار اول درو ببندم. پدر و مادر من زیادی شیطونن. لبخند زدم. در رو قفل کرد و کنارم نشست. - می خوای اول بریم کنار دریا؟ مثل شب اول عروسی مون. - می خوای از اول همه چیز رو شروع کنی؟ - آره، از اول با کمترین اشتباه. لبخند زدم. - دریای لازم نیست. همین که کنار هم هستیم کافیه! کنارم دراز کشید. عمیق نگاهم کرد. چقدر خوب بود که کنارش بودم و بعد از یک سال احساس آرامش می کردم.