فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #پیشنهاد_دانلود
هوای راهیان نور به سر دارم و دلتنگ کربلام 😭💔:)
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹رهبرانقلاب - امروز:
🌸 #حجاب محدودیت شرعی و قانونی است/ کشف حجاب حرام شرعی و سیاسی است/ خیلی از کسانی که کشف حجاب میکنند اگر بدانند پشت کار آنها چه سیاستی است قطعاً این کار را نمیکنند/ دشمن با برنامه وارد شده ما هم باید با برنامه وارد شویم/ کارهای بیقاعده نباید انجام بگیرد.
🌻 ۱۴۰۲/۱/۱۵
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#حجاب
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 مشاهده وضعیت برزخی یک #بدحجاب
توسط تجربه گر مرگ
در #مستند_صوتی_شنود
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#حجاب
#نشر_دهید
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🌹🍃پاسخ جالب شهید شیخ احمد کافی به زن بی حجاب
⚪️🍃داشتم می رفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
📌برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار یکی بشینه.
🌸🍃نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا این طوری پیچیدیش؟ همه خندیدند. گفتم: خدایا کمک مون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز.
⚪️🍃گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟!
🌹🍃گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه!
🔺گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟
📌گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ، انگولکش نکنن ، خط نندازن روشو ...
🔺گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟
⚪️🍃 گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین #عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون #خصوصیه روش چادر کشیدن!
🔺"منم زدم رو شونه شوهر این زنه
🔺گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#حجاب
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
280.7K
#فایل_صوتی🎙
#دکتر_علی_تقوی
《 ۱۵ فروردین ۱۴۰۲》
🔴 یا محجبـههای اطرافتـون رو آمـر به معـروف ڪنیـد، یا به زودی همـه اشـون بیحجـاب میشـن❌
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#حجاب
#نشر_حداکثری
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🔻حاج عمار به داشتن روحیه جهادی ، شهره همگان بود
مصداق پشتکار و جدیت در کار بود.
اگر برنامه ای پیش می آمد شب و روز پیگیر میشد و دیگر حساب و کتاب ساعت را نداشت که مثلا امروز تا فلان ساعت هستم. مسئله برایش کار بود تا به سرانجام برسد .
این ویژگی او شاخص بود و روحیه جهادی اش را همه می شناختند ...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رقـــصـــ^جـــولان بــر ســر مـــیـــدانـــ°کـــنـنـد
رقـــص انـــدر خـــون خـــود مـــردانـــ^کنــنــد
چـــونـــ°جـــهـــنــد از دســـتـــ خـــود دســتـــی زنـنـد
چـــون رهــنــد از نـــقـــص خــود رقـــصـــی کــنــنــد!!💛🕊
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی 🪴
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهلم گاهی ناگهانی تصمیم میگرفت. انگار میزد به
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_یکم
بهش گفتم چرا فقط مردا رو راه میدن منم میخوام بیام 😕
ظاهراً با حاج محمود سروسری داشت.
رفت و با او صحبت کرد.
نمیدانم چطور راضیش کرده بود :((میگفت تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده ))
قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل....
فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم..
اتاق روح داشت..
میخواستی همانجا بنشینی و زارزار گریه کنیم ، برای چه اش را نمیدانیم اما معنویت موج میزد😭
میگفتند چند سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود .
تعدادی میآیند روضه میخوانند و اشک میریزند و میروند
دوباره در قفل میشود تا فردا..
حتی حاج محمود همه را زودتر بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید..
انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بودند و به زور دونفره میایستادند پای سماور و بعد از روضه چای میدادند.
به نظرم همهکاره آن جا همان حاج محمود بود..
از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمدهام اینجا ..
در آشپزخانه پلههای آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق.
شرط دیگری هم گذاشت نباید صدایت بیرون بیاید.
اگر هم خواستی گریه کنی یک چیز بگیر جلوی دهنت😢
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آبها از آسیاب افتاد بیایم پایین..
اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود.
آن پایین غوغا بود یه نفر روضه را شروع کرد .
بسمالله را که گفت صدای ناله بلند شد همین طور این روضه دستبهدست میچرخید..
یکی گوشهای از روضه قبل را میگرفت و ادامه میداد..
گاهی روضه در روضه میشد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم .حتی حاج محمود در آشپزخانه همینطور که چای میریخت با جمع ،هم ناله بود 😭
نمیدانم به خاطر نفس روضهخوانهایش بود یا روح آن اتاق..
هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم!
توصیف نشدنی بود..!
هر چند دقیقه یک با روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلیهایی که به صورتشان میزدند به گوشم میخورد..
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم حالا که انقدر ساکت بودم اجازه بدین فردا هم بیام😢
بنده خدا سرش پایین بود ، مکثی کرد و گفت :((من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا ولی چه کنم ... باشه!))
باورم نمیشد قبول کند 😍
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz