eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
4.9هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت کتاب 👇
باند پرواز 🕊
‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۲ 💭 از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صب
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۳ 💭 توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد - خسته شدی؟ سرم رو آوردم بالا - نه چطور؟ - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه - مامان آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه اما ما نه ... چند لحظه ایستاد - چه سوال های سختی می پرسی مادر نمی دونم والا همه چیز را همه گان دانند و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند بعید میدونم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم از مادر متولد نشده اند و این معنای " و لم یولد " خدا بود نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد - خدایا میخوام باهات رفیق بشم 😍می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی اگر تو بخوای من صدات رو میشنوم ده، پانزده قدم جلو تر مادرم تازه فهمید همراهش نیستم برگشت سمتم - چی شد ایستادی؟ و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود دویدم سمتش هر روز که می گذشت منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین بار توی اون سن کم کم داشتم طعم شک رو میچشیدم هر روز می گذشت و من هر روز منتظر جواب خدا بودم گاهی عمق شک به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد تنها در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود به حدی که گاهی حس می کردم الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم  حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد و امشب، از اون شب ها بود اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم 10 دقیقه بعد  20 دقیقه بعد و من همچنان غرق فکر شک و چراهای مختلف که یهو به خودم اومدم - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ پیغمبر خدا دائم العبادت بود با اون شان و مرتبه بزرگ بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان حبیب الله شد با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز  نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود خیلی از خودم خجالت می کشیدم من با این کوچیکی نیاز حقارت در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم رفتم سجده با کلمات خود قرآن - خدایا این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش این بنده ناسپاست رو پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل حاضر نبود از جاش تکان بخوره عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم شیرینی به دست بین مزار شهدا می چرخیدم و شیرینی تعارف می کردم که چشمم گره خورد به عکسش نگاهش خیلی زنده بود کنار عکس نوشته بودن - من طلبنی وجدنی  و من وجدنی عرفنی  و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد،هر کس که مرا یافت می شناسد،هر کس که مرا شناخت،دوستم می دارد،هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود،هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم و هر کس که عاشقش شوم او را می کشم و هر کس که او را بکشم خون بهایش بر من واجب است و من خود خون بهای او هستم. ♻️ادامه دارد
‍ 📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۱۴ 💭ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ... دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ... - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ... جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم .. - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ... اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ... وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ... - کدوم گوری بودی الاغ؟ ... اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ... - ببخشید نگران شدید ... این بار زد توی گوشم ... - گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ... مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ... - حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ... و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ... کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ... - تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم . قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ... دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ... قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد... - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ... تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ... هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ... - من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ... پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ... خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ... کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ... و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... با خودم مسابقه گذاشته بودم ... امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ... چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ... اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ... حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ... ♻️ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 خواستگاری اومد گفت: من چهار تا زن دارم اول با سپاه ازدواج کردم بعد با جبهه بعد با شهادت آخرش با تو ...🌷 همسر
این روزها اگه که دیدید حالمون خوش نیست، بی قراریم، همش تو فکریم... چیزی نیست فقط کربلامون دیر شده...
بأَیِ ذنبٍ؟! به کدامین گناه از تو محرومیم حسین جان...!!
کربلایی_وحید_شکری _6026371434534670138.mp3
6.96M
میگذرونم من این شبا رو به یاد حرم تو خیالم دارم میام من پیاده حرم
🔰حمایت ستاد امر به معروف و نهی از منکر از طلبه مضروب در مهرشهر 🔹دبیر ستاد امر به معروف و نهی از منکر استان البرز: بعد از متواری شدن ضاربان پیگیری‌های ستاد موجب شد تا نیروی انتظامی با اولویت قرار دادن پرونده، ضاربان را ردیابی و دستگیر کند. 🔹قرار وثیقه ضاربان با قید ممنوع‌الخروج شدن آن‌ها از کشور، ۲ برابر موارد موارد معمول تعیین شد و روند قضایی این پرونده هم با جدیت در دستگاه محترم قضایی در جریان است. 🔹همسر طلبه ناهی منکر در این حادثه دچار شکستگی بینی شده و به دلیل عمل جراحی باید دوره درمان ایشان طی می‌شد و این موجب شده تاکنون دادگاه این پرونده برگزار نشود. 🔹ستاد امر به معروف و نهی از منکر استان البرز با جدیت تمام برای حمایت از ناهیان منکر در چهارچوب قانون تلاش می‌کند و برخی شایعات مطرح شده در رابطه با حمایت نکردن ستاد از ناهی منکر صحت ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم ⚫️السلام علیک یا رقیه(سلام الله علیها) 🌷برنامه آن شب آموزش، پیاده روی در دشت بود؛ آن هم بی پوتین و جوراب. بچه ها اکراه داشتن، غلام شروع کردبه خواندن روضه حضرت رقیه... بسیجی ها یارقیه می گفتند اشک می ریختند؛ و سینه می زدند و پای برهنه روی خارها می دویدند... ❤️❤️❤️❤️ 🌷روز سوم محرم توی عملیات مجروح شد. تیر به ناحیه سر اصابت کرد. شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبود؛ بجز اینکه پیکر پاکشو روی زمین بکشیم؛ و آروم آروم بیایم عقب... رضا زنده بود؛ و پیکرش رو سنگ و خاک کشیده میشد... چاره ای نبود؛ اگر این کارو نمی کردیم زبونم لال میوفتاد دست تکفیریها، رضا توی عشق به حضرت رقیه(سلام الله علیها) سوخت... رضا پیکرش تو مسیر شام روی سنگ و خار کشیده شد... درست مثل بچه های اهل بیت... رضا زنده موند و زخم  این سنگ و خار رو تحمل کرد؛ و بعد روحش پر کشید و آسمونی شد... رضا الان خوب میفهمه غم حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو ، که توی همون بیابونها می کشوندنش رو زمین...، فرمانده می گفت: این مسیری که پیکر رضا کشیده شدروی زمین، همون مسیر ورود اهل بیت به شام هستش...، خاطره ایی از شهید مدافع حرم رضا دامرودی ❤️❤️❤️❤ 🌷برای دخترش نامه فرستاد؛ نوشته بود: دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد؛ تو "مانند رقیه امام حسین (علیه السلام)" هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید؛ ولی حتی یک تکه ازبدن من به دست شما نمی رسد. آرزویش این بود که اگر شهادت نصیبش شود مفقودالاثر باشد. "چون قبرحضرت زهرا(سلام الله علیها)هم گمنام است..." برشی از زندگی شهید محمد رضا عسگری ❤️❤️❤️❤ 🌷لبیک: «من به ولی فقیه خودم که نایب بر حق امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) من است؛ لبیک گفتم؛ مگر دختر من از حضرت رقیه عزیزتره؟ مگر پسر من از علی اصغر مهم‌تره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بی بی زینب (سلام الله علیها).» برشی اززندگی شهید مدافع حرم حسن غفاری ❤️❤️❤️❤️ 🌷دختر من که از 💗رقیه(س)💕 امام حسین(ع) عزیزتر نیست!👇 روز اعزام بود. شهید غلامعلی رجبی توی حیاط نشسته بود؛ و دختر سه ساله‌اش را بغل گرفته بود. یکی از بچه‌ها پرسید؛ 👈آقا غلام، جبهه بری تکلیف دخترت چی میشه؟...😰 محکم جواب داد؛ 👈دختر من که از رقیه (سلام الله علیها) ‌ 👈 امام حسین(علیه السلام) عزیزتر که نیست!💕
سالروز شهادت♥️ ما جامانده هستیم اگر شبی مهمان مادر زهرا س شدید سلام مرا به مادر برسانید♥️🕊 ❤️ (ع)🏴