~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نوزده فقط تماشایم میکرد... با دستی که از درد و ضعف میلر
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #بیست
نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود..
و به هر قیمتی تنها #سقوط_نظام_سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش #ترسیدم.
درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت..و دلم میخواست فقط به خانه برگردم..
که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد...
با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود..
و #خودش همچنان اطراف را #میپائید مبادا کسی سر برسد...
زن پیراهنی سرمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود،کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد
_من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه مون.
سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید
_یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!
من و سعد🔥هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را #انداخت تا من #راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با
_✨بسم الله.. ✨
شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند..و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم...
از درد و حالت تهوع لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر ✨یاالله ✨پیراهن سرمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو #شبیه هم شویم.
از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡حیدࢪیون♡•
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #بیست نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود.
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #بیست_ویک
مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه اش #چشم_کسی به ما نیفتد..
و من در آغوش 🔥سعد🔥پاهایم را روی زمین میکشیدم...
و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است...
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی..
و گوشه ای دیگر جعبه های گلوله..
نمیدانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند..
که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد
_سریعتر بیاید!
تا رسیدن به خانه، در کوچه های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید،..
هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی #بانگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد...
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده..
و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی هوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه،...
از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه🌹 هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت..
و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد
_شما اینجا چیکار میکنید؟
شاید هم از 🔥سکوت مشکوک سعد🔥 فهمیده بود به #بوی_جنگ به این شهر آمده ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید
_چرا نرفتید بیمارستان؟
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادر شوهرش بهانه تراشید
_اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!
و سعد از #امکانات_رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد
_دکتر تو مسجد بود...
و مصطفی...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
#رسم_شیدایی{🕊}°
عَجیبدِلمگـِرفتہ...😭
دݪمیكدنیآمیخواهَدشبیہدنیآیشما
ڪہهمهچیزش🌸🌸
بوےخـُــدابدهـَـد . .😊
شُھداگاهےنِگاهے . . !💔
#به_رسم_شهدایی
#دلتنگی
#حرف_دل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•<🧡>•°
☘《 لا تَخف وَ لا تَحزَن ، إِ نَّا مُنَجَّوكَ 》☘
خدا میگہ : نَترس ، نگران نباش ،
آخہ من کہ نمیزارم این طوری بمونہ نجاتت میدم...!☺️
#آرامش_خدایی
من و امیرعلی یک کارگاه کوچک بلوکزنی راه انداختیم. چندتا کارگر هم گذاشتیم بالا سر کار. امیرعلی همیشه به نیروهای کارگاه میگفت: «نکنه یهوقت بلوکهای لبپریده یا سبکتر از حد استاندارد رو بار بزنید برای مشتری»
خیلی حواسش به حلال و حرام بود. تحت هیچ شرایطی هم نمیگذاشت دستمزد کارگرها عقب بیفتد. همه دوستش داشتند؛ از بچههای بلوکزنی گرفته تا مشتریها.
🔹 راوی: دوست شهید امیرعلی محمدیان
#حیدریون
#وصیتنامه_شهدا🕊
🍃برادرانم یا خواهرانم آرزوی شهادت داشتن به والله کافی نیست؛زیرا برای رسیدن به آن باید خود را به آب و آتش زد باید لایق شهادت شد باید غرور، کِبر ،ریا ،عصیان و همه از میان برود تا شهادت نصیبمان شود؛ به امید آن روز
اللهم الرزقنا توفیق شهادته.
میخواهم گمنام شوم؛
زیرا به حضرت زهرا مادران شهدای گمنام را بعضی وقتها میبینم که چه میکشند و چه میکنند.
خدایا میخوام در این دنیا هیچکس مرا نشناسد...
✍وصیتنامه ی شهید مهدی بختیاری در سن هجده سالگی ۱۳۸۸
#شهید_مهدی_بختیاری
#حیدریون
🌿
رسیدنبهسعادتجزایننخواهدبوده
کهبایدرنجهاکشید،گذشتهاکرد..
#شهیدمحمدرضاکارور❤️
.
#حیدریون