•
-میگفت
قرارنیستتودنیاسختینکشیم..
قرارهیادبگیریمکه
چجوریباسختیهامونکناربیایم!
چجوریرشدکنیم..
اینجابهشتنیست!
بهشتاونوره،حالااینکهتو
تویایندنیاباهمهسختیهاشبهشترو
بچشی..؛
بستهبهنگاهِخودتهرفیق:)
🌱¦⇠ #تلنگرانهـ
‹🔗📙›
بهنقلازهمرزمشهید :
شبقبلازشهادت #بابڪ بود.💔
یہماشینمهماتتحویلمنبود.🚖
منهمقسمتموشکیبودموهم
نیرویآزادادوات.اونشبهواواقعا
سردبود🌬❄️
#بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر⛺️جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست🤦🏻♂"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ 🔑
بروجلوماشین🚘بخواب،منعقبمیخوابم🤗
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون🚶🏻♂
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ📿
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)😥
گفتم: #بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد🖐🏻
منمرفتمخوابیدم.🚶🏻💤
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط وهمون روز شهید شد
❥–––––––––––––‹🔗📙›
🍁⃟ 🧡 ¦⇢ #خاطره
🍁⃟ 🧡 ¦⇢ شهید بابک نوࢪی
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
◾️ آیت الله علوی گرگانی به ملکوت اعلی پیوست بسم الله الرحمن الرحیم الذین تتوفیهم الملائکه طیبین یق
#حدیثیدردناک😔
رسول اعظم صلی الله علیه و آله و سلم:
مرگ عالم مصیبتی جبران ناپذیر و رخنه ای بسته ناشدنی است. او ستاره ای است که غروب می کند، مرگ یک قبیله آسانتر از مرگ یک عالم است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
چهارشنبه سوریه ،اما دلم میخواست باشم
چهارشنبه سوریه💔😭
بطلب که دلتنگ یک کنج حرم نشستنیم بیبیجان😔
گنھ از جانب ما نیست اگر مجنونیم
گوشهی چشمِ تو نگذاشت کھ عاقل باشیم♥️|•
#یادتباشه
.
..
🌺🌸
اینجا برات حرف می زنم 😃
از تلاشم برای شناخته شدن دین برای هم خودم و هم شما😃
و تلاشم اینه که به کمک هم به خدا نزدیک تر بشیم😉
و خلاصه .....
شاید اینجا همه چی درباره هرچی در راستای اسلام پیدا کنی...😊
....
اینجا پر می شه از دلنوشته های ما درباره دینداری و نزدیک شدن به خدا....🥰😍
@sallay_dell
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_وسیزده
«باید از اینجا برید!»
نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی🔥 زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :
«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه🔥 تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر🔥 توضیح داد :
«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو 🔥داریا بمونید!»
بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به🔥 #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد.
شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد،
با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه🔥 چشمانش بودم که دنبالش دویدم...
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :
«چرا باید بریم؟»
قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی 🔥در کار نبود که رک و راست پاسخ داد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ#صد_وچهارده
قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی 🔥در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :
«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات🔥 بذارم، ولی حالا...»
که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :
«شما اگه میخواید 🔥خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت🔥 #احساسش پیدا بود...
ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :
«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش🔥 را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :
«وقتی خواهرتون رو ببرید 🔥#زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل🔥 دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد..
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂