◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #هشتادونهم
خجالت کشید و لبخند زد.
-باید از آقای معتمد اجازه بگیرم...
آقای معتمد پرید وسط حرفش و گفت:
_تازه شروع شد.کارت در اومده دیگه... باشه برو.
زهره خانوم هم صدای آقای معتمد رو شنید و لبخند زد.آدرس و شماره افشین رو گرفت و خداحافظی کرد.
روز بعد فاطمه و مادرش،
دنبال افشین رفتن.فاطمه طوری به آدرس و خیابان ها نگاه میکرد که انگار خونه افشین رو بلد نیست.
فاطمه رانندگی میکرد.
زهره خانوم کنارش نشسته بود و افشین صندلی عقب نشست.تمام مدت فاطمه ساکت بود و زهره خانوم با افشین صحبت میکرد.مادرانه حال و احوالشو میپرسید و برای مراسمات هماهنگی میکرد و آداب و رسوم براش توضیح میداد.
به آزمایشگاه رسیدن.
اول افشین برای خون دادن رفت.وقتی کارش تمام شد بهش گفتن به فاطمه بگه بیاد.نمیدونست چطوری بگه.نمیخواست با فاطمه صحبت کنه.
فاطمه که اصلا نگاهش نمیکرد،
ولی زهره خانوم حواسش به افشین بود. متوجه سردرگم بودنش شد.افشین نزدیک رفت و بافاصله کنار زهره خانوم نشست.
-آقا افشین چیزی شده؟
-نه چیز خاصی نیست..گفتن شما هم برید برای گرفتن آزمایش.
زهره خانوم تعجب کرد.
-من برم خون بدم؟!!
-نه،شما که نه....
زهره خانوم خندید و به فاطمه گفت:
_پاشو برو،نوبت توئه.
وقتی کار فاطمه تمام شد بهش گفتن به افشین بگه بره پذیرش.کنار مادرش نشست و با خجالت گفت:
_گفتن آقای مشرقی برن پذیرش..
زهره خانوم لبخندی زد،
و پیغام رو به افشین گفت.وقتی کارشون تمام شد و از آزمایشگاه بیرون رفتن، افشین به زهره خانوم گفت:
_اگه امر دیگه ای نیست من خودم میرم.
زهره خانوم که میخواست برای بله برون هم خرید کنن،منصرف شد و خداحافظی کرد.
با فاطمه سوار ماشین شدن.
-فاطمه چرا اینجوری رفتار کردی؟بیچاره معذب شد ترجیح داد خودش برگرده.
-نه مامان جان.خودشم با نامحرم همینجوری رفتار میکنه.تازه خاطر شما عزیز بوده که باهاتون صحبت میکرد.
-ولی حداقل انقد خشک باهاش رفتار نمیکردی...
به شوخی گفت:
-پشیمان شده فکر کنم.
-خیالتون راحت،پشیمان نشده.قبلا همیشه باهاش دعوا میکردم.اگه میخواست پشیمان بشه قبلا میشد.تازه الان خوشحالم شده دعواش نکردم.
خندید.زهره خانوم هم خندید و گفت:
_پررو بازی هات فقط برای ماست دیگه.
قبل از اومدن مهمان ها،
حاج محمود به فاطمه گفت:
_میخوای مراسم عقد و عروسی چطوری باشه؟
-هرچی زودتر و ساده تر باشه بهتره. چجوری بودنش برام فرقی نداره.
-مهریه چی؟
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
@Banoyi_dameshgh
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #نود
-مهریه چی؟
سوالی به پدرش نگاه کرد و گفت:
_یعنی هرچی خودم بگم؟!!
-نه.نظرتو بگو،من بالا و پایین میکنم.
-من فقط یه سفر کربلا میخوام که باهم بریم.
مهمان ها رسیده بودن.
پدربزرگ ها و مادربزرگ،دایی،خاله ها، عموها و عمه های فاطمه بودن.صاحب خانه افشین، آقای معتمد،حاج آقاموسوی، پویان و مریم هم از طرف افشین اومده بودن.
بعد از پذیرایی،
درمورد مراسم عقد و عروسی صحبت کردن.تصمیم گرفتن برای عقد،جشنی خونه ی آقای نادری بگیرن و بعد فاطمه و افشین برن سر زندگی شون.زمانش هم یک ماه بعد،روز ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) تعیین شد.افشین و فاطمه بخاطر این مناسبت خیلی خوشحال بودن.
بحث مهریه شد.
آقای معتمد نظر آقای نادری رو پرسید. حاج محمود گفت:
_مهریه فاطمه یه سفر کربلا ست،که البته باید باهم برن.
همه ساکت موندن.
فاطمه از اینکه پدرش نظرشو قبول کرد،خوشحال شد.آقای معتمد گفت:
_درسته که من الان از طرف داماد اینجا هستم ولی حاجی،تعدادی سکه هم تعیین کنید.
حاج محمود گفت:
_این مهریه نظر خود فاطمه ست.الان من و شما هزار تا سکه هم بذاریم کنارش، وقتی فردای روز عقد همه شو ببخشه،چه فایده ای داره.
فاطمه با خودش گفت،
بابا چه خوب منو میشناسه.دقیقا میخواستم همین کارو بکنم.البته همون روز عقد،نه فرداش.هرچی افشین و بقیه اصرار کردن که تعدادی سکه هم تعیین بشه،حاج محمود چون میدونست فاطمه راضی نیست،قبول نکرد.
به پیشنهاد صاحب خانه افشین،
همون شب تا زمان عقد،صیغه محرمیت بین افشین و فاطمه💞 خونده شد.
افشین و همه مهمان ها رفته بودن.
فاطمه و مادرش و امیررضا مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی بودن.حاج محمود به اتاق رفت.فاطمه در زد و پیش پدرش رفت.
-بابا،ازتون ممنونم،برای همه چی.
خم شد،دست پدرش رو ببوسه،حاج محمود اجازه نداد.سرشو بوسید و گفت:
_تو همیشه عاقل بودی و شرایط رو خوب درک میکردی.نیاز نبود من خیلی چیزها رو بهت بگم.ولی الان میخوام یه چیزی رو بهت بگم،نه برای اینکه خودت نمیفهمی،میخوام بدونی برای منم مهمه... افشین خیلی تنهاست.جز خدا کسی رو نداره.ازت میخوام جای خالی همه رو براش پر کنی.براش همسر باش ولی به وقتش مادر باش،خواهر باش،برادر باش،پدر....
-نه باباجون.من نمیتونم براش پدری کنم.شما براش پدر باشید.
حاج محمود لبخندی زد و گفت:
_باشه،پس حواست باشه اذیتش نکنی وگرنه با من طرفی.
-اوه..اوه..دیگه جرأت ندارم بهش بگم بالای چشمت،ابرو.
هردو خندیدن.
روز بعد حاج محمود به مغازه آقای معتمد رفت. به آقای معتمد گفت:
_آقا رضا،اومدم امروز برای افشین مرخصی بگیرم..اگه اجازه بدی از فردا هم تا یه ماه نیمه وقت بیاد،باید کارهای عروسی رو انجام بده.
آقای معتمد دست افشین رو گرفت و پیش حاج محمود برد.
-بفرمایید حاجی،اینم داماد شما.از الان تا یه هفته بعد عروسی مرخصی داره... امروزم تعجب کردم اومده.
حاج محمود و افشین سوار ماشین شدن. یک ساعت بعد حاج محمود جلوی بیمارستانی که فاطمه کار میکرد،نگه داشت و با لبخند به افشین نگاه کرد.
افشین گفت:
_چرا اینجا؟!!
-چون فاطمه اینجاست.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
@Banoyi_dameshgh
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
*فقط 7121000 ت*
جهت تکمیل 76 کمک هزینه 500.000 تومانی زائر اولی های اربعین باقی مانده است.
1️⃣6️⃣
کمک هزینه پرداخت شد
6️⃣1️⃣
کمک هزینه مانده
2️⃣4️⃣1️⃣
*سهم 50.000 تومانی* مانده
0️⃣0️⃣0️⃣.9️⃣7️⃣3️⃣ت
موجودی
*پویش کربلا با شهدا*
کمک هزینه اعزام 76 نفر به کربلا به تعداد
*شهدای مدافع حرم خوزستان*
6273.8111.4124.0322
نوربخش شیخی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #روضه
لطفا با حال مناسب تماشا کنید
من خود آن گوشوار میدادم
در به آن نابکار میدادم...💔
#حضرت_رقیه
#اربعين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مابیتوخستهایم
توبیماچگونهای؟💔
یازده پله زمین رفت به سوی ملکوت
یک قدم مانده
زمین شوق رسیدن دارد:)🌱
#امام_زمان♥