💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمدمهدی فریدونی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:30شهریور سال1366🌷
🍁محل ولادت:فسا_فارس🌷
🍁شهادت:13خرداد سال1397🌷
🍁محل شهادت:البوکمال-سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:بر اثر اصابت خمپاره در البوکمال سوریه با زبان روزه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
•••✾✾•••
#پاسدار_انقلاب
[♥️•🌿]
•
🌿] #تلنگر
🖇] #اطلاعیهمهم
•
ریہٖهای شهر بہٖ شدت
گرفتار ویروسِ گناه است..؟!
اهل پروا دچار تنگی نفس شدهاند
هیچ ڪس از ابتلا در امان نیست.!!
ماسڪ تقوا بزنیم😷💛
تا آمار روزانہٖ ‹گناه› بالاتر نرود.🌱🖇.'
•
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part164 صبح جمعه با صدای مامان بیدار شدم به حال رفتم ساره
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part165
اذان شد و نماز مونو خوندیم که مامان گفت که ساعت شش لباس هامونو بپوشیم ساعت نزدیک به پنج و نیم بود که بابا اومد خونه صالحی بهم نگاه میکرد و میخندید خجالت می کشیدم به چهره با مجتبی نگاه کنم بابا هی بهم نگاه میکنه لبخند می زد اونم چه فکری توی ذهنش گذر میکرد که لبخند میزد...
ساره بهم گفت که بریم تو اتاقم رفتم و انقدر که استرس داشتم فقط تو خودم بودم توی فکرم گذر می کرد از اینکه یه موقع چای دادن یه اتفاقی بیفته ،یامیترسیدم که صحبت کردن اشتباه کنمو کار خراب بشه آقا مصطفی و مادرش دلسرد بشن هی تو دلم صلوات می فرستادم
- زهره چرا انقدر صورتت نگرانه اینجوری باشی خوب نیستا؟
+ دست خودم نیست ساره استرس کل وجودمو گرفته نمیدونم چرا هی فکر می کنم خراب می کنم
خندید و سرشو تکون داد و چیزی نگفت هر ذکری که بلد بودم گفتم ساره رفت توی یه سایت کلی لباس عروس محجبه پیدا کرد و بهم نشون میداد متوجه شدم که می خواست کاری کنه تا استرسم کم بشه اما نمیدونست که هر ثانیه به اون ساعت می رسیدیم کمتر که نه بلکه بیشتر می شد بدنم داغ کرده بود صورتم هی عرق میکرد توی همین چند ساعت معلوم نبود چقدر دستمال مصرف کرده بودم ......
مشغول صحبت کردن بودیم که صدای آیفون به گوش رسید هول کرده بودم و نمیدونستم چی به چیه ساره یادم آورد که چادر سرم نکردم ساره دید که خیلی حالم بده بهم گفت که چند نفس عمیق بکشم و ۷ حمد بخونم که معجزه میکنه اول بهخدا دوم به بی بی فاطمه زهرا امید بستم که انشالله خیر باشه خوشبخت بشیم....
به آشپزخونه رفتم که روی صندلی نشستم از لای در دیدم اومدن داخل که آقا مصطفی رفت کنار مجتبی نشست و مادرش و پدرش کنار هم نشستن یک با پدرش دیده بودم مصطفی خیلی به پدر شبیه بود که می نشستم و بعد بلند شدم دونه بدونه داخل لیوان های چای ریختم و گل محمدی گذاشتم و شکلات کنار گذاشتم تا بعد چای پخش کردن ببرم•••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part165 اذان شد و نماز مونو خوندیم که مامان گفت که ساعت ش
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part166
- زهره جان مادر
با صدای مامان حل کرده و نمیدونستم اینو چجوری ببرم بلندش کردم و در و باز کردم رفتم بیرون با همه سلام کردم که مجتبی بلند شد سینی چای رو از دستم گرفت، وای دست داداشم درد نکنه تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم از بس که این پسر غیرتی و با جنمه، از روی اپن شکلات و برداشتم و گذاشتم روی میز و رفتم کنار مامان و ساره نشستم بابا با پدر آقا مصطفی با هم حرف میزدن که حاج خانوم سرفه کوچیکی کرد و روش کرد سمت آقاشو گفت : آقای سعادتی حرف ها زیاده انشالله بیشتر از این ها همدیگرو میبینیم حالا باید جوونا صحبت کنند البته با اجازه حاج آقا
بابا سرشو بلند کرد و گفت: اجازه ما هم دست شماست شما بزرگواریدحاج خانوم بله هرجور شما صلاح میدونید
بابا یه نگاهی به من کرد و گفت: زهره جان بابا راه و به آقامصطفی نشون بده
بلند شدم و متوجه شدم که تپش قلبم بالا رفته به سمت اتاق رفتیم من جلو بودم و آقا مصطفی پشتم درو باز کردم که تعارف وکردم که آقا مصطفی اول رفت داخل و بعد رفتم تو برق و روشن کردم آقامصطفی داشت تزیین شهدایی اتاقم ونگاه میکرد صندلی تحریر را عقب کشیدم تا آقا مصطفی بشینه اما انگار غرق دیدن عکس های شهدا بود دیگه مجبور شدم که رک حرفمم رو بزنم
+بفرمایید
سرش و آورد پایین و به صندلی نگاهی کرد و نشست
- ممنون میشه یه سوالی ازتون بپرسم
+بله بفرمایید
- شما به شهید حججی و شهید ابراهیم هادی علاقمندید؟
+بله
لبخندی زد و گفت: بله کاملاً مشخص کل این چفیه روپر کردید از عکس این دو بزرگوار
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم
-شما شروع میکنید یا بنده شروع کنم
+شما بفرمایید
شروع کرد به صحبت کردن از رنگ مورد علاقه اش از این که دوست داره زنش چه جوری حجاب کنه از این که دوست داره چطور زندگی کنه و چطور سرباز واقعی امام زمان باشه از سختی های کارش گفت از این گفت که شاید تا یکسال نتونه برا خونه بگیره و شاید مستاجری باشیم وقتی از سوریه و سختیهای جنگ و که شاید اعزام شده بهسوریه حتماً باید بره سر گلو بغضی گیر کرد••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
خدایمننمیدانمگاهیکجایدنیاگماتمیکنم!
درهیاهویبازار!درخستگیهنگامنمازدروسوسه..
هاینفسامنمیدانماما،گاهیتوراگممیکنممثل..
کودکیکهدربازاردستانمهربانمادرشرارهاکرده.. 🍃
بهتماشایعروسکیمشغولاست....!بعدمیبیند.. 👀
مادرشنیستوهیچعروسکیاوراخوشحال
نمیکند...!!! 🥀
به کودکیامبنگر….👼🏻
هرچندخودمتوراگممیکنماما....🌱
توپیدایم کن...
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ