~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_19 – بله؟ – ببین حاج آقا چکارت داره؟ آقاسید روی جانماز نخ نما و کهنه اش نشسته ب
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_20
تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسید فکر میکردم. نمیخواستم خودم را گول بزنم؛ سید آدم بدی نبود. درواقع دوستش داشتم، اما این علاقه را جدی نمیگرفتم. باورم نمیشد دوطرفه باشد. فقط از یک چیز عصبانی بودم؛ اینکه آقاسید در مدرسه و از خودم خواستگاری کرده و سنم را نادیده گرفته بود. باخودم میگفتم: پسره نادون! الان برم به بابام بگم تو مدرسه ازم خواستگاری کردن؟! اونم کی؟ امام جماعت مدرسه؟ اصلا برای چی یه طلبه کم سن و سال فرستادن؟ باید یه پیرمرد میفرستادن که متاهل باشه! اصلا نکنه زن داره؟ …
با این حال هربار به خودم نهیب میزدم که اگر قصد دیگری غیر از ازدواج رسمی داشت که مادرش را نمی فرستاد! دوستش داشتم… لعنت به این احساس… ناخودآگاه گریه ام گرفت. به عکس شهید تورجی زاده که به دیوار اتاقم زده بودم نگاه کردم و گفتم: آقا محمدرضا! شما خودت منو آوردی تو این راه… خودت چادریم کردی… حالا هم سید رو سر راه من گذاشتی. آخه یعنی چی؟ من با این سن کم؟ مامان بابام چی میگن؟ مردم چی میگن؟ نکنه دروغ میگه؟ چکار کنم؟ این خیلی احمقانه ست…
خوابم برد. قضیه را به هیچکس نگفتم. تصمیم گرفتم تمامش کنم. فردای آن روز نماز جماعت نرفتم؛ زنگ که خورد رفتم پایین که نمازم را بخوانم. دیدم آقاسید هنوز در نمازخانه است. بی توجه به او سجاده را پهن کردم و دستهایم را بالا بردم: الله اکبر…
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_20 تازه فهمیدم آن خانم مادر آقاسید بوده! تمام راه از مدرسه تا خانه را به آقاسی
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_21
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
ادامه دارد...
سلام مجدد خدمت بزرگواران و اعضای جدیدی که به ما پیوستن ❤️ توضیحاتی که اعضای حیدری قدیمی میدونن و باید شما عزیزان جدید بدونید اینکه ما در کل هفته رمان رایحه محراب رو میزاریم و در جمعه ها رمان مقتدا رو داریم با ما همراه باشید 😍
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
دلی را نشکن شاید خانه خدا باشد
ڪسی را #تحـــــقیر مڪن شــاید
محـــبوب خدا باشد..
هيچ #گناهی را كوچك ندان شايد
دوری از خـــدا در آن باشد از هیچ
غمـی ناله نڪن شاید امتــحانی از
ســـوی خدا باشد.
•🌿🕊💫•
. خدایامےدانمڪہڪمڪارےازمناست..
. خدایامےدانمڪہمنبـےتوجهم..
. خدایامےدانمڪہمنبـےهمتم..
. خدایامےدانمڪہمن
. قلبِامامزمان{عج}رارنجاندهام..
. اماخودمیگویـےڪہبہسمتمنبازآیید..
. آمدهامخداڪمڪمڪنتاازاین
. جسمدنیوےوفڪرهاےمادےنجاتیابم...
#شہید_رسول_خلیلے♥️
#مناجاتشہدا
#شهدا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دلم جز هوایت هوایی ندارد
لبم غیر نامت نوایی ندارد
وضو و اذان و نماز و قنوتم
بدون ولایت بهایی ندارد
دلی که نشد خانه ی یاس نرگس
خراب و است و ویران ، صفایی ندارد
بیا تا جوانم بده رخ نشانم
که این زندگانی وفایی ندارد
#امام_زمان
بـرایایـندعـاوایـنحـرفنابـیکـهآقـادارند میزنـن
قشنـگمیشـهفھمیـدکـه
لاتخـفولاتحـزنمومـنکـهخـداگفتـه
یعنیچـی
قشنـگمیشـهفھمیـدتـوایـندنیـاغـم
جـزغـمبـرایمصیبـتخانـداناهـلبیـت معنایـینـداره
همونجایـیکـهکـارتگـرهخـورده
یـكجـورکـارتردیـفمیشـهکـهفکرشـمنمیکـردی
پـسغصـهبـرایچـی ؟!!
#ومـنیتـقاللهیجعـللـهمخرجـا
#ویرزقـوهمـنحیـثلایحتسـب🍁!
#حیدࢪیوݩ