eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
منم همراهش میرم، لباسش رو عوض کرده و مشغول بستن روسریش، که بعد آماده شدن باهم از اتاق خارج می‌شیم. *** با ساجده رفته بودیم بیرون، امروز تولدم بود و اصلا کسی یادش نبود! بدجوری دلخور شدم. رسیدیم خونه با ساجده وارد خونه می‌شیم، که می‌بینم اسرا و مهرانه خونه رو تزئین کردن بغلشون می‌‌کنم و تشکر می‌کنم! رو به مامان میگم: - کسری نیومده هنوز؟ که مامان جواب میده: - نه کارداشت نتونست بیاد. ایش! بقیه ام داداش داشتن منم داداش داشتم، انقدر‌ مشغول نظامه که تولد خواهرش رو فراموش کرده مهرانه به سمتم میاد و میگه: - خب کیانا خانوم وقت برش زدن کیکه و بعدش کادو ها! بغضم رو قورت میدم و میگم: - ای شکمو، من برم لباسام رو عوض کنم میام. و به سمت اتاقم میرم، نبود کسری برام مهم نیست، اون کی برام وقت گذاشت که الان براش مهم باشم؟ از وقتی چند ساله رفته نظام کلا خانوادش رو فراموش کرده و چسبیده به کارش، شب تولدش هم رفت اداره و تا آخرشب نیومد! اسرا وارد اتاق میشه روسریم رو مرتب روی سرم می‌بندم و باهم از اتاق خارج می‌شیم. بچه ها کادوهاشون رو روی میز چیده بودند، اما من با این‌ چیزها شاد نمیشم کسی که باید باشه نیست! ...
امروز کلاس دارم و مجبورم پژمان رو ببینم، به سالن اصلی دانشگاه می‌رسم و داخل میرم، از دور مهرانه و کیانا رو می‌بینم که کنار دیوار ایستادند و مشغول صحبت هستند! کیانا نگاهش به من می‌افته و لبخند می‌زنه به سمتشون میرم و سلامی زمزمه می‌کنم که جواب میدن! باهم وارد کلاس می‌شیم به سمت جای همیشگی ام میرم، با کیانا و مهرانه مشغول صحبت می‌شیم که همون لحظه دوست صمیمی پژمان وارد کلاس میشه همیشه با پژمان باهم می‌اومدن سر کلاس! همینجوری به صندلی خالی پژمان نگاه می‌کنم که دستی یهویی روی شونه ام قرار می‌گیره و از فکر بیرون میام! کیانا سرش رو به گوشم نزدیک می‌کنه و با پوزخند میگه: - نباید می‌شدی عاشق، شدی سوزش تحمل کن! همان کاری که بلبل می‌کند در ماتم گل کن! که برو بابایی زمزمه می‌کنم و گوشیم رو از جیبم بیرون می‌کشم! استاد وارد کلاس میشه و به سمت صندلیش میره، با نام خدا تدریسش رو آغاز می‌کنه، ده دقیقه ای از شروع کلاس می‌گذره که یهویی در باز میشه و پژمان نفس نفس زنان وارد میشه و رو به استاد میگه: - سلام، ببخ...شید...دیر شد! استاد از روی صندلی بلند میشه و به میز تکیه میده و ژست مغرورانه ای‌ می‌گیره و میگه: - من روز اول شرایط کلاسم رو گفتم، که کسی که بعد من بیاد سر کلاس رو توی کلاس راه نمیدم! و بعد مکث کوتاهی میگه: ...
- بشین سرجات امامی، چون دفعه اولت هست که دیر می‌رسی عیبی نداره! و به سمت صندلیش میره و می‌شینه، به ادامه درس گوش میدم! *** درس تموم شد و با دخترها از کلاس بیزدن میایم تا بریم یکم دور بزنیم و بعدش بریم خونه، که همون لحظه صدای پژمان میاد که صدا می‌زنه: - خانوم توکلی صبرکنید! با صداش می‌ایستیم کیانا رو به منی می‌کنه و میگه: - تو که دوستش داری انقدر اذیتش نکن، بگو بله یک شیرینی ام بهمون بده! - من برم بعدا میام و به حسابت می‌رسم. به سمتش میرم و میگم: - بفرمایید؟ که میگه: - من که گفتم با عجله فکر نکنید و بهتون مهلت دادم فکر کنید! بگید حداقل چرا جواب منفی دادید. - خب نمی‌دونم چی بگم، ولی من به ازدواج فکر نمی‌کنم! - لطفا دوباره فکر کنید و یک فرصت دیگه بهم بدید! - گفتم که جوابم منفیه، خدا نگهدار! و ازش فاصله می‌گیرم و به سمت کیانا و مهرانه میرم. کیانا دستش رو دور شونه ام حلقه می‌کنه و میگه: - چرا اذیتش می‌کنی عزیزم؟ وقتی دوست داره بله رو بگو دیگه! دوباره دوست داشتن، دوباره یادت! محمدرضا ام ادعا می‌کرد دوستم داره اما با اومدن ثمین دوست داشتن و قول قرارها و برنامه هایی که بزرگترها چیده بودند رو فروخت به ثمین! به سمت ماشین کیانا می‌ریم که همون لحظه دیدم صدای دختری به گوش می‌رسه: - چرا بازیم دادی؟ مگه نگفتی تا ابد دوست دارم؟ به یکم اونور تر نگاه می‌کنم که دختری رو می‌بینم که حجاب خوبی نداره و کنار پژمان فرستاده و قطره های اشک روی صورتش برق می‌زنه... - چرا پژمان؟ که پژمان با لحن خودش جواب میده: - من دوستت داشتم روژینا و دارم‌ ولی خانوادت مخصوصا برادرت مخالفن بهم برسیم! پس دور من رو خط بکش و برو دنبال زندگیت بزار منم بتونم با دختری که مدت هاست مهرش به دلم نشسته ازدواج کنم! - اون رو هم مثل من می‌خوای بازی بدی آره؟ که پژمان نگاهش به ما می‌افته و رو به دختره میگه: - آروم باش، اون خیلی سر تر از توعه! ...
خیلی مسیر بدیه و چون نفس تنگی دارم برام یکم سخته یکم از مسیر رو میرم که روی تخته سنگی می‌نشینم و میگم: - وای بچه ها من خسته شدم یکم بمونیم بعد بریم! که مازیار بر می‌گرده و میگه: - هنوز خیلی مونده تا برسیم بالا! که کسری جواب میده: - عیب نداره منم خسته شدم همینجا بمونیم صبحونه رو بخوریم بعد هرکی خواست بریم بالاتر اینجا هم خیلی جای خوبیه! آروم ببخشیدی زمزمه می‌کنم که کیانا جواب میده: - نه بابا این چه حرفیه ما رفیق نیمه راه نیستیم! مازیار با شیطونی رو به کیانا میگه: - پس شما هم کم آوردی؟ دیدی گفتم شما دخترها نمی‌تونید از کوه بالا برید نیاین؟ - نخیرم، می‌خوای مسابقه بدیم دوتامون بریم بالا ببینیم کی زودتر می‌رسه؟ مازیار روی تکه سنگی می‌شینه و میگه: - پایه ام، ولی بعدش نگی پام درد می‌کنه و کم آوردم! - نه خیرم من کم نمیارم. کسری رو بهش جواب میده: - کیانا لج نکن کفش هات مناسب نیست! نگاهم به کفش های کیانا می‌افته که مثل من کفش های پاشنه پنج سانتی پوشیده و راه رفتن برامون خیلی سخته! رویا رو به ما با مهربونی میگه: - دخترها بیاید کمک کنید وسایل ها رو بچنیم! که اسما و کیانا به سمتش میرن، مازیار از جاش بلند میشه و به سمت کسری میره و میگه: - امیرحسین کسری برامون سوپرایز داره! و رو به کسری چشمکی می‌زنه، امیرحسین جواب میده: - چه سوپرایزی؟ مازیار گیتاری که از صبح پشتش بود رو به دست‌های کسری میده و میگه: - قراره برامون بخونه. ...
رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسهای راحتی عوض می‌کنم و خودم رو روی تخت می‌ندازم و به آینده فکر می‌کنم، به کنکور، به اینکه تا چند ماه آینده می‌تونم به علاقه ام برسم و بشم یک دختر نظامی! به همه ثابت کنم که دیدید من تونستم! موفق شدم! مشغول فکر کردن به نظام و تصور خودم توی فرم نظام میشم که خوابم می‌بره... *** از خواب بیدار میشم و میرم سراغ دفتر تا حس کنجکاوی ام رو کاهش بدم! پاهام شدیدا درد گرفته و روی تکه سنگی نشسته‌ام که صدای قدم هایی رو پشت سرم حس می‌کنم بدون اینکه برگردم و ببینم کیه حدس می‌زنم کیاناست و شروع می‌کنم به صحبت... - چرا ما انسان ها اینجوری هستیم که توی خوشی هامون یاد خدا نیستیم ولی وقتی یک گره‌ای به کارمون می‌افته می‌ریم پیشش گله می‌کنیم که مگه من بندت نیستم؟ و از زندگی خسته ایم؟ که صدای مردونه‌ی کسری جواب میده: - همیشه خدا چهارتا ازت می‌گیره یک دونه بهت میده اندازه‌ی چهل تا دو دوتای خدا چهارتا نمیشه بهش اعتماد کن! که به سمتش بر می گردم و سعی می‌کنم صدام رو صاف کنم و جواب میدم: - بله در این که شکی نیست! خدا بدون ما هم خداست اما ما بدون خدا هیچی نیستیم! که همون لحظه صدای امیرحسین بلند میشه و میگه: - ناهار آماده است بیاید! که می‌ریم اونجا، سفره رو پهن کرده بودند و بعد خوردن ناهار که خیلی خوشمزه بود جاتون خالی!... بعد خوردن ناهار مازیار میگه: - بیاین مشاعره؟ که کیانا سریع تایید می‌کنه که کسری با خنده رو به کیانا میگه: - نه اینکه تو ام خیلی شعر بلدی! که کیانا دهن کجی می‌کنه و با ذوق میگه: - اولین شعر رو خودم میگم اصلا...یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم. که مازیار با خنده میگه: - من یاد خوش دوست به دنیا ندهم لبخند خوشش به حور رعنا ندهم کیانا یک مشت به بازوی کسری می‌زنه و میگه: - بگو دیگه آقا کسری، من بلد نیستم یا شما و اسرا خانوم که ساکت شدید و هیچی نمی‌گید؟ کسری- من نوشتم این سخن از بهر دوست تا بداند این دلم در فکر اوست و چشمکی به کیانا می‌زنه و میگه: - دیدی بلد بودم؟ که کیانا برو بابایی میگه و رو به بقیه میگه: - بخونید! - ترسم که تو هم یار وفادار نباشی عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی ...
~حیدࢪیون🍃
#Part_124 رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسه
که امیر حسین از جاش بلند میشه و رو به بقیه میگه: - وسایل ها رو جمع کنید که کم کم بریم! و خودش از ما دور تر میشه کسری از جاش بلند میشه و به سمت امیرحسین میره... رویا- یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم ویران شود این شهر که میخانه ندارد. اسما- دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد جز غم که هـزار آفــرین بر غم باد. و بعد اون به سمت پایین حرکت می‌کنیم، امیرحسین و کسری و مازیار جلو و تند تند می‌رفتند و ما هم آروم آروم پشت سرشون، حوصله ام سر رفته و سردرد بسیار بدی درون سرم پیچیده! یکم بیشتر می‌ریم که سرم گیج میره و رو به رویا میگم: - رویا برو جلوی این شوهرت رو بگیر انقدر تند تند نره حالم بده! و روی زمین می‌شینم، و سرم رو میون دست هام می‌گیرم! یکم استراحت می‌کنم و بعدش می‌ریم پایین، ولی حالم هنوز بده... *** می‌رسم خونه، مستقیم به سمت اتاقم میرم تا استراحت کنم و خستگی امروز از بدنم خارج بشه! خودم رو روی تختم می‌ندازم اما خوابم نمیاد، کمی روی تخت جا به جا میشم تا خوابم بگیره اما خوابم نمیاد! کتابی رو از روی میز بر می‌دارم تا یکم بخونم و بتونم بخوابم... صفحه اول کتاب رو باز می‌کنم تا بخونم که صدای زنگ موبایلم مانع میشه و بعدش شماره‌ی ناشناسی روی صفحه می‌افته... روی دکمه‌ی پاسخ می‌زنم که صدای فرد غریبه ای درون گوشی می‌پیچه: - .... ... !
و ماشین رو روشن می‌کنم. - کدوم بیمارستان برم؟ که گوشیش رو به سمتم می‌گیره و میگه مامانم اس ام اس زده! گوشی رو از دستش می‌گیرم و به پیام هاش میرم که می‌بینم! به مسیری که فرستاده حرکت می‌کنم، کیانا همونجوری هق هق می‌کنه، دستمالی رو به سمتش می گیرم و میگم: - اشک هات رو پاک کن! آروم باش یکم! دستمال رو می‌گیره و اشک هاش رو پاک می‌کنه... - من موندم آخه چرا باید این بره نظام، چرا به حرف بابا و مامانم گوش نداد و رفت دنبال علاقه‌ی خودش! - مگه چیشده؟ انگاری تازه نمک به زخمش می‌پاشن که میگه: - رفته ماموریت زخمی شده! نمیدونم چرا دلشوره‌ی بدی به قلبم منتقل میشه و قلبم فشرده میشه، برای اینکه جو ماشین عوض بشه دستم رو به سمت ظبط می‌برم تا آهنگی پلی بشه و ماشین از سکوت بیرون بیاد، البته سکوت که نه صدای گریه های کیانا سکوت رو می‌شکست! اما آهنگی که پلی میشه هم غمگینه و جای بهتر شدن حالمون بد تر می‌کنه! آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به کیانا میگم: - آروم باش، گریه نکن! کیانا اشکش رو پاک می‌کنه و میگه: - هوی، تو حواست به جلو باشه تصادف نکنیم! که با زور ماشین رو کنترل می‌کنم تا به ماشینی که از کنارم رد میشه بر خورد نکنم، راننده که مرد جوونی بود کله اش رو از شیشه میاره بیرون و میگه: - من موندم چرا به شما خانوم ها گواهینامه میدن! و فوشی زمزمه می‌کنه که بهش محل نمیدم و بی توجه به غرغر کردنش حرکت می‌کنم! ...
نمیدونم چرا گریه‌ام می‌گیره، چرا اینقدر یهو برام مهم شد، ول کن اسرا یک بار به پسر مردم فکر کردی و دل خوش کردی با اینکه آشنا بود نتیجه این شد، بعد این که یک غریبه اس! باید هوای نفسم رو تنبیه کنم! از بیمارستان خارج میشم و تاکسی می‌گیرم. * پول تاکسی رو حساب می‌کنم و از ماشین پیاده میشم... در کیفم رو باز می‌کنم و دنبال کلید می‌گردم که تازه یادم می‌افته کلید رو خونه جا گذاشتم زنگ رو می‌زنم. که ایفون با صدای تیک مانندی باز میشه، وارد حیاط می‌شم. نور ماه قسمتی از حیاط رو روشن کرده بود چادرم رو از روی سرم بر می‌دارم و روی تخت گوشه‌ی می‌ذارم. کنار حوض وسط حیاط می‌شینم و گره‌ی روسری ام رو شل می‌کنم و شیر آب رو باز می‌کنم. دست‌هام رو زیر آب سرد می‌کنم و مقداری آب سرد روی صورتم می‌ریزم، آستین های لباسم رو میدم بالا و آماده میشم تا وضو بگیرم... بعد وضو گرفتن، لباسهام رو برمی‌دارم و به سمت خونه میرم... تا در رو باز می‌کنم مامان به سمتم میاد و میگه: - کجا بودی اسرا؟ که با مهربونی جواب میدم: - میشه صبح توضیح بدم؟ مامان هم مثل خودم میگه: - باش عزیزم، فقط یادت نره بگی چیشده تا ما رو از نگرانی در بیاری! - نگران نباشید، چیز مهمی نیست! و از پلکان بالا میرم، لباسهام رو همونجوری روی میز شوت می‌کنم و چادر نمازم رو سرم می‌کنم. سجاده ام رو پهن می‌کنم و چادر رو هم روی سرم محکم تر! الله اکبر... الله اکبر... خدایا خودت دستم رو بگیر تا بتونم راه درست رو برم و یک وقت شیطان گولم نزنه و پام بلرزه، توی این دوره زمونه ای که نگه داشتن دین مثل نگه داشتن یک گرز آتشی کف دسته! ...
حدود سه سال پیش بود که مامان اسرار داشت تا با روژینا ازدواج کنم اما روژینا خیلی بلند پرواز بود و برادر هاش هم مخالف ازدواجمون بودن، روژینا گفت که می‌خواد چند سالی بره لندن تا ادامه تحصیل بده دوست نداشتم بره اما چه کنم که رویا پروازی هاش زیاد بود،بعد رفتن روژینا تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم و تحمل نبودنش رو ندارم، بعد رفتن روژینا دوماهی دانشگاه رو ول کردم و افسرده شده بودم تا اینکه بعد مدتی برام عادی شد و گفتم اگر اون هم دوستم داشت نمی‌رفت، گذشت تا دوباره اومدم دانشگاه و شما رو دیدم، روزهای اول دوست داشتم اذیتت کنم چون ظاهرت با تمام دخترهای دانشگاه فرق داشت و با دیدنت حس جدیدی بهم منتقل میشد تا اینکه کم کم فهمیدم عاشقت شدم و به خانوادم گفتم تا بریم خواستگاری تا تو رو هم مثل روژینا از دست ندادم، که اونروز توی دانشگاه یهو سر و کله‌ی روژینا پیدا شد و بعدش فهمیدم که مامان به روژینا گفته که قراره با یکی دیگه ازدواج کنم و روژینا هم سریع برگشته ایران... به اینجا که رسید قهوه‌ رو از روی میز برمی‌داره و میون دستهاش می‌گیره و میگه: - آخه روژینا دختر خالمه! منم قهوه ام رو از روی میز بر می‌دارم بو و عطر قهوه مستم می‌کنه، مقداری از قهوه می‌نوشم و میگم: - الان خانواده‌ی روژینا موافق هستند؟ که سرش رو می‌ندازه پایین و میگه: - میشه من نظر شما رو راجع به خودم بدونم؟ همونطوری که با فنجان قهوه بازی می‌کنم جواب میدم: - خب راستش رو بخواید من آمادگی ازدواج ندارم! به قلم رایحه بانو کپی ممنوع
در ماشین رو باز می‌کنم و می‌‌زنم زیر گریه کیانا با تعجب نگاهم می‌کنه و میگه: - چیشده؟ چی گفت؟ دیدی گفتم دوسش داری! که داد می‌زنم: - کیانا حرف نزن حوصلت رو ندارم! - خب بگو چیشده آروم بشی یکم! و دستمال کاغذی ای به سمتم می‌گیره و میگه: - اشکهات رو پاک کن! دستمال رو از دستش می‌گیرم و اشک هام رو پاک می‌‌کنم. کیانا از ماشین پیاده میشه و بعد چند دقیقه در سمت من رو باز می‌کنه و بطری ای آب به دستم میده و میگه: - دست و صورتت رو بشور بعدش یکم آب بخور تا آروم شی! بطری رو از دستش می‌گیرم و ممنونی زیر لب زمزمه می‌کنم و سرم رو میون دوتا دست‌هام می‌گیرم‌. فین فین کنان میگم: - مُح...مد...رضا! که کیانا با چشم های از حدقه بیرون زده میگه: - چی؟ پسرعموت؟ دیدیش؟ حرف هم زدین؟ یک قورت آب می‌خورم و میگم: - حرف که نگم... یک مشت چرت و پرت بارم کرد! - ول کن بابا... به خاطر حرف مردم ناراحت نباش، بله رو که دادی؟ - نه! قبلا هم گفتم که هیچ حسی بهش ندارم! آهایی زمزمه می‌کنه و ماشین رو روشن می‌کنه و حرکت... من رو می‌رسونه خونه و میگه: - دوست داشتم باهات حرف بزنم همه چیز رو برام تعریف کنی ولی فعلا حالت خوب نیست برو خونه! بعدا حرف می‌زنیم. بوسش می‌کنم و میگم: - خیلی ممنون گلم! یاعلی. که با خنده میگه: - فکر نکن می‌تونی از زیرش در بری ها باید مو به مو برام توضیح بدی! خداحافظ. مثل خودش می‌خندم و میگم: - چشم. کلید رو از جیب کوچیکه ی کیفم بیرون میارم و در رو باز می‌کنم. حوصله‌ی اینکه برم تو خونه و خانواده هی سوال پیچم کنند رو ندارم برای همین از شش تا پله.. ...
~حیدࢪیون🍃
#Part_157 که چهره‌ی کیانا رنگ نگرانی می‌گیره اما بعدش زمزمه می‌کنه: - خب حواست رو جمع می‌کردی. از کا
همراه کسری قدم بر‌می‌دارم که بعد حدود چند دقیقه راه رفتن میگه: - ببخشید بابت رک بودنم اما حرف هایی هست که مدت هاست دلم می‌خواد بهتون بگم اما روم نشده! - بفرمایید. - اممم...نمیدونم چطوری بگم؟...مدتی هست که از حجب و حیای شما خوشم اومده توی این دوره زمونی دخترهایی مثل شما با حجب و حیا و با ایمان خیلی کم پیدا میشه! - لطف دارید...واقعا نمیدونم باید چی بگم! که کسری دستی به ریش های مشکی رنگش می‌کشه و میگه: - بیخشید خیلی رک اومدم، خواستم از شما اجازه بگیرم تا بعد که برگشتیم تهران با خانواده خدمت برسیم! سرخ شدن صورتم رو به وضوح می‌تونستم حس کنم، از اینکه این حسی که چند ماهی میشه در قلبم ریشه زده یک طرفه نیست! هیچی نمیگم که کسری ادامه میده: - حق هم دارید رد کنید، شرایط شغلی من یک جوریه که ممکنه امروز باشم فردا نباشم...شغلم دست خودم نیست! همیشه باید آماده باش باشم و بیشتر مسیولیت های زندگی پای همسرم و چه کسی بهتر از شما برای همسری!
~حیدࢪیون🍃
#Part_158 همراه کسری قدم بر‌می‌دارم که بعد حدود چند دقیقه راه رفتن میگه: - ببخشید بابت رک بودنم اما
حیران شده تو جام خشکم زد. خیره به نیم‌رخش شدم که سر پایین انداخته بود و با شرمساری نظاره گر زمین بود. بی‌اراده به سمت در خروجی دویدم و از ویلا خارج شدم. لحظه آخر صداش به گوشم رسید که اسمم رو صدا زد. چند ثانیه‌ای همونجا موندم و بعد به سمت دریا که کمی با ویلا فاصله داشت دوییدم. خوشحال بودم، ولی از طرفی هم ناراحتی بهم حجوم آورده بود. خوشحالیم در مورد این بود که دوباره عاشق شدم و، اما ناراحتیم هم بابت این بود که نکنه این عشق هم اشتباه باشه. نمیدونم چطور به لبه صخره‌ای که ارتفاعی با دریا داشت رسیدم. سکوی چوبی رنگی که تا چند متری دریا که به عمق می‌رسید ادامه داشت و توی سطح عمیقی از آب فرو رفته بود. دست‌هام رو روی زانوهام قرار دادم. چادر سرم نبود و و فقط مانتوی بلدی تنم کرده بودم که باد لبه‌های مانتو و شالم رو به بازی گرفت. نفس عمیقی کشیدم و خواستم روی لبه صخره بشینم که ناگهان پام لیز خورد و نفهمیدم چطور و چجوری به داخل دریا سقوط کردم. برای لحظه‌ای از اینکه حرف دلم رو زده بودم ناراحت شدم. شرمنده از اینکه ناراحتش کرده بودم خیره شدم به دری که ازش خارج شده بود و نمیدونم کجا رفته بود. ناراحت؟ فکر نکنم ناراحت شده بود، ولی دلیل این فرارش هم نمیدونستم. دستی روی شونم نشست، به عقب برگشتم که با چهره خواب‌آلود مازیار خیره شدم که پرسید: - چی‌شده که اینجایی؟ مگه تو خواب نداری پسر؟ نگران حال اسرا بودم برای همین گفتم: - مازیار اشتباه کردم بهش گفتم! مازیار متعجب گفت: - به کی؟ چی گفتی؟ حرفی برای گفتن نداشتم برای همین سرم رو پایین انداختم که مازیار دو طرف کاپشنش رو ول کرد و چند بار روی شونم زد و گفت: - چی گفتی؟ کسری تو حرفی به اسرا زدی؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که محکم زد روی پیشونیش و لب زد: - خاک تو سرت شد! دختره کجاست؟ گذاشت رفت؟ ...