~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #نود_سه سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خ
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وچهار
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :
برا چی؟...
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان🔥 #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند...
که به زحمت زمزمه کرد :
«خودشون 🔥میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش🔥 زد که چشمانش را از درد در هم کشید؛
لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :
«شما راضی هستید؟»
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و 🔥#آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید؛...
و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :
«زحمتتون🔥 نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم 🔥خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که...
نگاهش مقابل پایم زانو زد و.لحنش غرق #محبت شد :
«رحمته🔥 خواهرم!»
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساسمان شنیده شود که تا آمدن...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وچهار
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :
برا چی؟...
باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان🔥 #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند...
که به زحمت زمزمه کرد :
«خودشون 🔥میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش🔥 زد که چشمانش را از درد در هم کشید؛
لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :
«شما راضی هستید؟»
نمیدانست عطر شببوهای حیاط و 🔥#آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید؛...
و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :
«زحمتتون🔥 نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم 🔥خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که...
نگاهش مقابل پایم زانو زد و.لحنش غرق #محبت شد :
«رحمته🔥 خواهرم!»
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساسمان شنیده شود که تا آمدن...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•<<🖤>>•
«وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ»
#حواسمهست،تودلتچیمیگذره..❤️:))
#آرامش
#آیہ
#نماز بخوان!✨
حتی اگر وقت نداری، حتی اگر کارهای زیادی داری، وقتی که نماز میخوانی گویی #انرژیمضاعفی برای انجام کارها دریافت میکنی🌿
نماز می تواند به عنوان همان تایم استراحتی باشد که تو به خود میدهی تا به واسطه آن نه تنها جسمت بلکه روحت را هم از هر گونه خستگی مبرا سازی
و #آرامش را به خود هدیه دهی.💕
وقتی که مشغول سختترین کارها هم هستی، نماز خواندن را از یاد نبر اینگونه به واسطه انرژی نماز هیچوقت سختی آن کارها، به چشمت نخواهند آمد.(:💚
| #نماز_بخوانیم😍📿|
| #خدا✨|
³¹³____________________________
🌻|| @Banoyi_dameshgh •|
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدوبیستیکم
صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.
با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:
_بابا...علی حالش خوبه؟!!
حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.
ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...
حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:
_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.
حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.
-علی جان.
علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟
حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:
_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...
به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:
_ولی چی؟
حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.
-...تو کما ست.
نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.
مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.
علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...
پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.
هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....
ادامه دارد...
🌿
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
@Banoyi_dameshgh