بزرگواران....🌹
وقت نماز است❤️
مارو از دعاهای پرخیرتون با نصیب کنید 🤲🏻🙏
از ته دلتون برامون دعا کنید💔🙏
نمازهامون رو اول وقت بخونیم مثل تمامی شهدای عزیز☝️
قبول باشه انشالله التماس دعای فرج🌹
برین تو بغل نماز🙈😁
4.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم صحبت بودن با شما یک حال دگر دارد •••
مارو به خودتون نزدیک کنید 😔
#روزجهانیحجاب
#راهیاننور
~حیدࢪیون🍃
🍇ادامه قسمت چهل و پنجم↯ حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ ے شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمی
🦋ادامه قسمت چهل و پنجم↯
نگاهے بہ دست هاے عرق ڪردہ م،ڪردم.
شڪالت بین دست هام بود،آروم بستہ ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم.
سهیلے قرآن رو برداشت و بوسید.
آروم گفت:حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪالتتون تموم شد بگید قرآن رو باز
ڪنم.
سریع شڪالتم رو قورت دادم،اما بہ جاے شیرینے شڪالت آرامش سهیلے آرومم ڪرد.
آروم گفتم:من آمادہ ام.
قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت.
نگاهم رو بہ آیہ هاے سورہ ے نور انداختم.
روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمے شنیدم!
حواسم پیش اون صدا بود،همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت دخترم!
انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مے ڪرد!
اشڪ هام باعث شد آیہ ها رو تار ببینم،صداش ڪردم:یا فاطمہ!
صداش پیچید:مبارڪت باشہ دخترم!
اشڪ هام روے صورتم ُسر خورد.
هم زمان روحانے گفت:دوشیزہ ے محترمہ سرڪار خانم هانیہ هدایتے براے بار سوم عرض میڪنم آیا
وڪیلم با مهریہ ے معلوم شما را بہ عقد دائم آقاے امیرحسین سهیلے دربیاورم؟وڪیلم؟
هیچ صدایے نمے اومد،سڪوت!
آروم گفتم:با اجازہ ے بزرگترا بلہ!
صداے صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید!
نفسم رو دادم بیرون.
سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم،با لبخند گفت:مبارڪہ!
خندہ م گرفت،اشڪ هام رو پاڪ ڪردم و گفتم:مبارڪ شمام باشہ!
نگاهم رو از حلقہ ے نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:بریم؟
نگاهم رو از حلقہ ے نقرہ اے رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم:بریم؟
بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند،با لب و لوچہ ے آویزون گفت:مگہ تو با شوهرت نمیرے؟
ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:هماهنگ نڪردیم!
ڪیفش رو برداشت و بلند شد،
بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روے دوشم.
با بهار از ڪالس خارج شدیم،غیر از بهار بچہ هاے دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم.
رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ،نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم.
همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود،نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ چرا وایسادے؟
سرش رو تڪون داد،بہ سمت در خروجے قدم مے بر مے داشتیم ڪہ صداے زنگ موبایلم باعث شد
بایستم،همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مے ڪردم بہ بهار گفتم:وایسا!
موبایلم رو برداشتم،بہ اسمے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی"
بهار نگاهے بہ صفحہ ے موبایلم انداخت و زد زیر خندہ.
توجهے نڪردم،عالمت سبز رنگ رو بردم سمت عالمت قرمز رنگ.
_بلہ؟
نگاهش رو دوختہ بود بهم،تڪیہ ش رو از دیوار برداشت،صداش توے موبایل پیچید:سالم خانم!
لب هام رو روے هم فشار دادم.
_سالم ڪارے دارے؟
بهار بہ نشونہ ے تاسف سرے تڪون داد و گفت:نامزد بازیت تو حلقم!
صداے سهیلے اومد:میاے بریم بیرون؟البتہ تنها!
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:باشہ فقط آقاے سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا!
با تعجب گفت:آقاے سهیلے؟!
خجالت مے ڪشیدم بگم،امیرحسین!
تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت!
وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:دزد و پلیس بازیہ؟!
آروم گفتم:نہ! ولے فعال تا بچہ هاے دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ!
باشہ اے گفت و قطع ڪرد.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
نویسنده: خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh
☘وَ لا تَشغَلنا عَنکَ بِغَیرِکَ
خدایا ؛
مارا از خود به غیر خود سرگرم نکن!
#آیہ
@banoyi_dameshgg
در روایت داریم
حیوانات هر وقت از یاد خدا غافل مےشوند،
در دام صیاد مےافتند!
انسان هم هر وقت از یاد خدا غافل
شود،
در دام شیطان مےافتد...|🍃🌙|
هدایت شده از دوشنبھتبادلاتگستردھمادࢪ🌱💙!'
فضایمجازیرابرایدشمنناامنکنید.📱💣📿🔪
ما یه کار جهادی راه انداختیم برای نا امن کردن فضای مجازی برای دشمن
به فرمان حضرت آقا
از شما می خوایم که با عضویتتون ما رو در این کار حمایت کنید
تا بتونیم از جنگ نرم موفق بیرون بیایم
https://eitaa.com/tanafosesobh