eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
. .. 🌺🌸 اینجا برات حرف می زنم 😃 از تلاشم برای شناخته شدن دین برای هم خودم و هم شما😃 و تلاشم اینه که به کمک هم به خدا نزدیک تر بشیم😉 و خلاصه ..... شاید اینجا همه چی درباره هرچی در راستای اسلام پیدا کنی...😊 .... اینجا پر می شه از دلنوشته های ما درباره دینداری و نزدیک شدن به خدا....🥰😍 @sallay_dell
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ «باید از اینجا برید!» نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی🔥 زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد : «ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت 🔥 تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر🔥 توضیح داد : «می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو 🔥داریا بمونید!» بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به🔥 برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه🔥 چشمانش بودم که دنبالش دویدم... روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم : «چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی 🔥در کار نبود که رک و راست پاسخ داد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃 📖🍃 .رمـــــان قسمٺ قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی 🔥در کار نبود که رک و راست پاسخ داد : «زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات🔥 بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد : «شما اگه می‌خواید 🔥خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت🔥 پیدا بود... ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید : «یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش🔥 را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست : «وقتی خواهرتون رو ببرید 🔥 پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل🔥 دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد.. ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱روایت بسیار زیبا و شنیدنی از شهیدانی که ارزو داشتند مانند حضرت زهراسلام‌الله گمنام بمانند! 🕊 سرباز مثل
✋🏻 رفیق🌱 احـساس‌نـمیکنی‌گناهات!🍂 دیگہ‌بیش‌ازحدداره‌دل‌مهدی‌رومیشکنہ؟!💔
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh