#عـشـق_واحـد
#قسمت_سیوشش
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
نوید اسلحه را به سمتم گرفته بود! متعجب خیره به چشم هایش که تنفر در آن ها موج میزد مانده بودم.
خواستم لب بازم کنم حرفی بزنم فریادی چیزی اما نه! نمیشد... انگار لب هایم بهم چسبیده بود.
مدام جمله ای را تکرار میکرد:
_نمیزارم زنده بمونی!
صدای قدم های کسی در آن اتاق تاریک و خالی پیچید! به سمتش برگشتم.
انگار یک زن بود. کم کم چهره اش در نور نمایان شد.
چیییی؟ مژگان؟ او اینجا چه میکرد؟
نگاه خشمگینش تبدیل به خنده شد و با صدای بلندی قهقهه زد. شبیه این فیلم سینمایی ها شده بود.
وقتی دستش بالا امد و من با اصلحه ای ک درست به سمت من بود مواجه شدم چشم هایم متعجب تر شد.
خندید و گفت:
_تو نباید زنده بمونی!
باز همان جمله ی تکراری! به سمت نوید برگشتم. دستش به روی ماشه رفت و ماشه را فشار داد...
در همین حین با اب یخی که بر صورتم پاشیده شد انگار به دنیای دیگری رفتم.
متعجب چشم هایم را باز کردم و با چهره ی متعجب تره مامان بالای سرم مواجه شدم.
همه اینها خواب بود؟؟؟؟
صدای مامان در گوشم پیچید:
_صبح بخیر! زنده ای؟
_مامان چیکار میکنی؟ چرا اب ریختی روم؟
_خب ترسیدم دختر! هرچقدرم زدمت و صدا کردمت انگار نه انگار! کجا ها بودی؟
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:
_نمیدونم...
همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_پاشو یکم به خودت برس!
_چیشده مگه!
_خاله مریم بهم زنگ زد گفت امشب میان خواستگاری! منو بابات موافقت کردیم.
با حرفش سریعا پتو را از سرم کنار کشیدم و روی تخت نشستم. از ایینه روبه رو با چشمانی گرد به خود خیره شدم!
_چی گفتییی ماماااااان؟؟؟
صدایش از اشپزخانه میامد:
_خواستگااااار!
_خواستگار؟ برا من؟
_نه پس! برا علی! حالا بگووو کی هست!
_کی؟
_وا سواله میپرسی؟ مریم بچه ی دیگ ای داره ک دم بخت باشه؟ محمد حسین دیگه!
فورا از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه دویدم.
_لیلی جارو زدن با تو! گردگیریم با من! زود باش وقت نداریمااا!
_مامان من، اخه شما نباید با من مشورت کنید؟؟؟
_حالا قرار نیست بیان ببرنت که . میان صحبتامونو میکنیم یا میشه یا نمیشه دیگه. بعدشم کی بهتر از محمد حسین؟
اقاااا! قد بلند! خوش قیافه! خوش اخلاق! ارزوم بود دامادم پلیس باشه!
مامان بیشتر از من ذوق داشت و خیال بافی میکرد.
صدای بابا که از دستشویی بیرون میامد مرا به سمتش برگرداند:
_من به پلیییس جماعت دختر نمیدم خانم!
_سلام بابا.
_سلام بابایی. محمد حسین همه چیش خوبه اما شغلش نه! حالا بیان ببینیم چی میشه!
صدای مامان مرا به سمتش برگرداند:
_وااا رسول پلیسا چشونه مگ؟
_چشون نیست؟ یه لحظه تو خونه پیداشون نمیشه. دخترم باید تو سختی زندگی کنه!
این دو برای خود دوخته و ساخته بودند!
مامان و بابا را با بحث هایشان تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم.
وااای چه سریع همه چیز اتفاق افتاد! حالا من باید چه میکردم؟ اصلا چه میپوووشیدم؟
هوووف چرا تمام کار های محمدحسین دور از انتظار بود.
نمیشد اول با خودم صحبت کند و مرا اینجوری در شوک نگذارد؟
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_سیوهفت
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
چادر سفیدم را سرم کردم و اماده نگاه اخر را به خود در آیینه انداختم.
بیشتر استرس داشتم تا ذوق آن هم منی که اصلا اهل استرس و اظطراب نبودم!
صدای علی مرا به سمتش برگرداند:
_خب میبینم که داری از پیش من میری!
در چهارچوب در ایستاده بود و دست در جیب شلوار نگاهم میکرد.
_فعلا که هیچی معلوم نیست.
_عجبااا اصلا باورم نمیشه محمدحسین داره میاد خواستگاریت! چرا اصلا رو نکرد؟
_مگ قرار بود رو کنه؟
_اره بابا من از نگاه و رفتارای طرف میفهمم!
_شما کارشناس روابط عاشقانه هستید اقا؟
دوتا سرفه کرد. صدایش را تغییر داد و گفت:
_بعله! پس چی فکر کردی؟
میگم لیلی من میخواستم یکم غیرتی شم برم تحقیق و اینا دیگه چون محمد حسینه همه ارزوهام خاکستر شد اصلا!
خندیدم و گفتم:
_دیوونه!
_ولی خودمونیما! بچه ی بامرامیه خدا میدونه چند بار مشکل منو حل کرده. خیلی میخوامش! کاش بجای تو میومد خواستگاری من!
با صدای زنگ در با خنده گفتم:
_علی مسخره بازی درنیار!
_چشم. تو که بیرون نیا از اشپزخونه! سنگین باشا مثلا عروسی!
عاشق همین موقع ها بودم که حالم را میفهمید و سعی داشت مرا بخنداند!
از پشت پنجره نگاه کردم.
عباس اقا، خانم جون، خاله مریم، زینب، امیرحسین، و در اخر هم محمد حسین.
کت و شلوار مشکی شدیدا به او میامد.
با دیدنش در دلم چیزی به جنب و جوش افتاد! این پسر خود ارامش بود.
سلام بلند و رسایی تقدیم نگاه منتظرشان کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم.
همه ی نگاه ها به سمت من برگشت و سلام هایی که اصلا نمیشنیدم. چه حس بدی بود. شانس بیاورم هول نشوم و کسی را نسوزانم.
اول از همه به سمت خانم جون رفتم:
_قربون دستت مادر. مثل ماه شدی تو امشب!
لبخندی زدم و به سمت عباس اقا رفتم. نگاهش همچنان شرمنده بود در حالی که بارها از او خواهش کرده بودم آن روز را فراموش کند:
_دستت درد نکنه دخترم.
به سمت خاله مریم رفتم:
_واااای خدا. لیلی باورم نمیشه قراره عروس خودم بشی!
باز هم از خجالت لبخندی زدم و به سمت زینب رفتم:
_دختر نریزی چاییو!
چشم غره ای به او رفتم و بعد از امیر حسین هم بلاخره به محمدحسین رسیدم.
سرش را بلاخره بالا اورد. لحظه ای با او چشم در چشم شدم و انگار روح از تنم جدا شد.
بلاخره نشستم. سرم را پایین انداختم.
نمیدانم چه مرگم بود انقدر استرس داشتم گه حتی حرف هایشان را نمیشنیدم.
بعد دقایقی با نیشگونی که مامان از بازویم گرفت به خودم امدم. متعجب که نگاهش گردم ارام در گوشم گفت:
_معلومه کجایی؟
نگاهم را از او گرفتم و به عباس اقا که درحال حرف زدن بود دوختم:
_لازم به توضیح وضعیت کار و زندگی محمدحسین نیست. به هر حال ما همسایه ایمو دوست. از زیر و درشت زندگی هم خبر داریم. ما از خدامونه لیلی خانم که ماشالا خانم با وقار و با جربزه ایه عرسمون بشه. میمونه حرفای شما !
بابا که سخت در فکر بود بلاخره بیرون آمد و شروع به حرف زدن کرد:
_ما اقا محمدحسین رو خوب میشناسیم. ماشالا مردیه واس خودش از همون جوونی رو پای خودش وایساد و مطمئنم که از پس یه خانواده برمیاد. بچه ی مومنیه و مطمئنم که تو زندگیش همه توجهش به اون بالاسریه!
محمد حسین فورا گفت:
_شما لطف دارید.
_نه محمدحسین اینا فقط تعریف نیستن حقیقتن. بهترین خصوصیت تو که واس من درس بوده و هست مردونگیته! چیزی که این روزا سخت پیدا میشه.
اما با همه ی این ها تمام مشکل من شغل توعه!
با حرف بابا همه متعجب نگاهش کردند.
من شیفته ی شغلش شده بودم انوقت مشکل بابا شغل او بود!
_محمدحسین تو شغلت شغل پر خطریه! نه تنها خودت بلکه شریک زندگیتم تو خطر میفته!
لیلی، جون منه! نمیتونم ببینم جونم تو سختی زندگی کنه. نمیخوام لحظه به لحظه استرس اتفاقات بد رو داشته باشه!
حرف من فقط اینه. اما باز حرف حرف لیلیه! اگه بگه میتونه با همه ی اینا کنار بیاد من حرفی ندارم. مهم دل اونه که باید خوش باشه!
با هر چه عشق به بابا خیره شدم. واقعا که او بی نظیر ترین پدر دنیا بود. با تمام وجود دوستش داشتم.
صدای خانم جون مرا به خودم اورد:
_پس اگه اجازه بدید تصمیم اخر رو خودشون بگیرن.
مامان گفت:
_البته! بهتره برین تنها حرفاتونو بزنین!
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
↯♥
#المھدےطاووسأهلالجنة |🌹🌸|
اےپادشھخوباندادازغمتنھایـے
دلبـےتوبہجانآمدوقتاستڪهبازآیـے
اللّٰھمعجللولیڪالفرج↯♥ #حیدریون
جونم امام زمان خونم شده جمکران.mp3
7.82M
#نواےنوڪرے |🌷🌸🌿|
↯♥
جونمامامزمانخونمشدهجمڪران
دلمبہعشقتخوشہدارهمنومیڪشہ
چےمیشہامسالآقا
سالظھورتبشہ
ڪربلایـےمحمدحسینپویانفر
↯♥
#حیدریون