eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد شهید مرتضی مطهری: حجاب نھ تنها یڪ پوشش دینۍ‌‌، بلڪہ فࢪصتۍ بࢪای خویشتن شناسی ، خودیابۍ،بھࢪورۍ ســࢪمایھ هاۍ خدادادۍ،خود سازۍࢪهیدن از پدیده ۍبا خودبیگانـــگۍووسوسـہ هاۍ شیطانۍ،نیڪ اندیشۍ، تامین سلامت جسمۍ،ذخیࢪه ســازۍنیـــࢪوهاۍ انسانۍ وحفظ روح مࢪوت مردانگـــــۍ انسانیت شرافت دࢪ زن ومࢪد مسلمان واحیاۍ ارزشهاۍ متعالی است. چهل چراغ حڪمت دفتـــــࢪ۳۷ صفحه ۹۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با یک عده طلبه آمدند قم همه شهید شدند الا محسن خوابِ امام‌حسین(ع) را دیده بود! آقا بهش گفته بود کارهات رو بکن اینبار دیگه بار آخره یک سربند داده بود به یکی از رفقاش، گفته بود شهید که شدم ببندیدش به سینه‌ام..! آخه از آقا خواستم بی‌سر شهید شم:) با چندتا از فرماندهان رفته بود توی دیدگاه! گلوله۱۲۰ خورده بود وسطشون جنازه‌اش که آمد، سر نداشت! سربند رو بستیم به سینه‌اش روی سربند نوشته بود أنا زائر الحسین(ع)
مادرش‌ می‌گوید: از سنِ تکلیف‌ تا شهادت، نماز شبش ترک نشده بود... شهید سید احمد پلارک🌷 سالروز شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 من با دل و جونم براشون آهنگ میزنم ،دستمزدی نمیخوام نرگس: پس میخوای باقی الصالحات باشه برات - یعنی چی این حرف؟ نرگس: هیچی بابا ،عربیت هم نم کشیده راستی یه چیزی میخواستم بهت بگم - جانم بگو نرگس: چند وقتیه،داداشمون تو خودش نیست ،گلوش جایی گیر کرده ،سرنخاشو پیدا کردم ،رسیدم به تو ) شوکه شده بودم ،اصلا باورم نمیشد ،آقا رضا ،من ،نه نه امکان نداره حتمن نرگس بد فهمیده ( نرگس: الوووو کجایی تو ،توهم که مثل داداشمونی - نرگس جون ،حتمن اشتباه فهمیدی تو ،شاید دلشون پیش یه نفره دیگه باشه ! نرگس: یعنی میخوای بگی من خان داداشمونو نمیشناسم ،نه خواهر دلش و باخته به تو ،البته این حیاش نمیزاره حرف دلشو بزنه ،ولی امشب حتمن ازش میپرسم ، البته اول از تو بپرسم ببینم تو هم خوشت میاد از داداش ما یا نه - نمیدونم چی بگم نرگس: هیچی ،پس مبارکه - وااایی از دست تو نرگس ،هنوز که چیزی معلوم نیست نرگس:خیلی خوبم معلومه ،پاشو بریم بگم یه اتاق واسه زنداداشمون آماده کن رفتیم سمت راه رو،،یه صدای داد و بیداد شنیدیم بدو رفتیم سمت حیاط باورم نمیشد ،نوید بود،تعقیبم کرده بود با نگهبان یقه به یقه شده بود نرگس: چه خبرتونه ،کانون و گذاشتین رو سرتون نوید) یه نگاهی به من انداخت(:پس بلاخره برگشتی! خوبه! ظاهر جدیدت هم خوبه !51 نرگس: یعنی چی آقا؟ بفرمایید بیرون تا زنگ نزدم به آگاهی - نرگس ،نویده! نرگس: میخواد هرکی که باشه باشه! اینجا بچه ها با صدای بلند حساسن ،جناب با شمام میرین یا زنگ بزنم پلیس بیاد نوید: رها بیا بریم، خودت میدونی که قاطی کنم چی میشه،پس با زبون خوش بیا بریم نرگس: رها با شما هیچ جا نمیاد - باشه میام نرگس: رهااا؟ - تو نمیشناسیش، از دستش هر کاری بر میاد ،نگرانم نباش،فقط این سویچ ماشین مامانمه ،بیزحمت ببر ماشین و تحویل بده ،بگو با نویدم ،خداحافظ از کانون داشتیم بیرون میرفتیم که آقا رضا با اقا مرتضی اومدن سمت کانون بدون هیچ سلامی از کنارشون رد شدیم ،اشک از چشمام سرازیر شده بود نوید: سوار شو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با تمام سرعت حرکت کرد ،کنار دستش هم چند تا شیشه مشروب بود ،شروع کرده بود به خوردن کم کم تعادلشو از دست داده بود ترس تمام وجودمو گرفته بود از شهر خارج شدیم - کجا داریم میریم؟ ) با دستش محکم زد دهنم ،دهنم پر خون شد( نوید: خفه شو تو ،کدوم گوری بودی تا حالا ،نگفتم که گیرت میارم ،نگفتم چالت میکنم ) گریه ام گرفته بود، فقط از خدا و شهدا خواستم کمکم کنن ،خدایا همین الان جونمو بگیر ،تا به دست این کثافت بی آبرو نشدم ( نزدیکای غروب بود که رسیدیم همون باغی بود که اون شب اومده بودیم ،از ماشین پیاده شد ،دروازه رو باز کرد ،ماشین و برد داخل، بعد رفت دروازه رو بست ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 اومد سمت من به زور منو از ماشین پایین برد در و باز کرد ، اینقدر خورده بود ،تعادل راه رفتن هم نداشت چادرمو از سرم کشید انداخت داخل استخر دستمو میکشید و باخودش داخل ویلا برد من هی داد میزدم و کمک میخواستم ولی دریغ از یه نفر احساس کردم دیگه تمام شد ،دیگه زندگیم به آخر رسید، خدایا خودت شاهدی که من هیچ وقت خودمو در مقابل کسی به حراج نزاشتم خدایاصدامو نمیشنوی چرا ! خدایا تو را جان آبروی زینبت ،در کربلا آبرومو حفظ کن یه دستش مشروب بود و با یه دستش منو میکشوند ،منو انداخت روی مبل بلند شدم از جام نفس نفس میزدم نوید می اومد جلو و من میرفتم عقب تر نوید: نگفتم صداتو یه جوری میبرم تا آخر عمر حرفی نزنی ،البته دیگه امشب آخر عمرته ،همینجا داخل همین باغ چالت میکنم - تو رو خدا بزار برم ،من که گفتم به درد تو نمیخورم نوید: چقدرم با حجاب تو دل برو تر شده بودی اومد سمتم و منو به دیوار چسبوند ،دهنش بوی کثافت میداد چشمام بسته بودم جیغ میزدم ناگهان هولش دادم ،صدایی زمین خوردن شنیدم ،چشمامو باز کردم ،دیدم سره نوید به میزی خورده و از حال رفته بود،از سرش خون میاومد گریه ام شدت گرفت روسریمو برداشتم سرم کردم با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین از داخل کیفم موبایلمو برداشتم شماره نرگس و گرفتم نرگس: الو رها، الووو ، صدای گریه ام بلند تر شده بود ،اصلا نمیتونستم حرف بزنم53 نرگس: رها تو رو خدا یه چیزی بگو ،خوبی؟ - نرگس،فک کنم مرد نرگس: کی مرد ،چه اتفاقی افتاده ؟ - ترو خدا بیا اینجا نرگس نرگس: آدرسو بفرست بیایم آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،بیرون نشسته بودمو گریه میکردم دوساعتی گذشت رفتم سمت جاده منتظر شدم که یه ماشین دیدم ،کنارم ایستاد ،نرگس و آقا رضا پیاده شدن نرگس و بغل کردمو گریه میکردم نرگس: آروم باش عزیزم ،چی شده - نمیدونم ،فک کنم مرده همه رفتیم داخل ساختمون آقارضا: نبضش کند میزنه ،باید ببریمش بیمارستان آقا رضا ،نوید و کشان کشان تا دم ماشین برد آقارضا: نرگس ،تو رانندگی کن ،رها خانم شما هم جلو بشینین آقا رضا و نوید عقب ماشین نشستن تا برسیم بیمارستان صد بار مردم و زنده شدم وارد بیمارستان شدیم نوید و بردن اتاق عمل بعد چند ساعت دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربه ای که به مغزش خورده ،نوید رفته تو کما ،معلوم نیست کی به هوش بیاد نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت نرگس اومد سمتم: رها جان ،خدا رو شکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده ،اون پسره هم حقش این بود ،میمرد نه اینکه الان تو کما باشه ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
: ابلیس وقتۍ نتواند بہ ڪسۍ بگوید بیاخࢪاب‌شو مدام مۍگوید: توالان‌خوب‌هستۍ اوࢪا دࢪ همین حد متوقف میڪند..! دࢪحالۍ ڪہ این مࢪگ ایمان و هلاڪتِ انسان است!! 💕🌸
ࢪمضان‌ماهے‌‌است‌ڪہ‌ ابتدایش‌ࢪحمت‌، میانہ‌اش‌مغفࢪت‌، وپایانش‌آزادے‌ازآتش‌جہنم‌است • · · •‹📸🌻›• · · •
=)'