مراسم شهید علی جمشیدی یکی از مدافعان حرم خانطومان ...
شهرستان نور
انشاءالله امشب یه نظری کنند 😔
#پارت60
خوشحالی جای تمام نگرانی هارا در دلم گرفت. ذوق داشتم...
نمیدانم، شاید ذوق مادر شدن، شاید ذوق اینکه محمدحسین چقدر با شنیدن این خبر خوشحال میشود...
مامان، بابا، علی، شیدا، زینب، خانم جون، خاله مریم...
وااای باید به همه زودتر این خبر را میدادم.
خواستم به محمد حسین زنگ بزنم و بگویم که قرار است پدر شود اما نه!
اینطوری خوب نبود!
باید برایش مثل یک سورپرایز میشد. تصمیم گرفتم به او زنگ بزنمو از اینکه کی به خانه برمیگردد مطلع شوم.
فورا جواب داد:
_جانم لیلی؟
_سلام. میدونم سرت خیلی شلوغه وقتتو نمیگیرم فقط بگو دقیقا کی میای خونه؟
_چیشده؟
_سوال نپرس بگو کی میای خونه؟
_امشب که نمیتونم بیام ولی فردا شب خودمو میرسونم.
_باشه عزیزم کاری نداری؟
_چیشده لیلی خانم خوشحالی انگار؟
_هیچی نشده. نزنی زیر قولتا فردا شب خونه ای!
_عه عه! من کی قول دادم؟
_دادی دیگه! خب وقتتو نمیگیرم موفق باشی جناب سرگرد!
_از دست تو! یا علی!
_وااااای لیلیی باورم نمیشهههه! یعنی قراره من نوه دار بشم؟
_بعله قراره مامانبزرگ بشی!
_بابات بشنوه خیلی خوشحال میشه!
صدای شیدا و زینب از پشت تلفن میامد:
_چییی؟ لیلی حاملس؟ وااای ...
خندیدمو گفتم:
_مامان کیا اونجان؟
_مادر شوهرت که از خوشحالی داره از هوش میره! خواهر شوهرت که داره جیغ جیغ میکنه! زنداداشت شیدا که اونم نیشش تا بناگوش بازه... لیلی پا میشی میای تهران! اینجا خودم باید حسابی بهت برسم نوم باید تپل مپل باشه...
_حالا ببینم چی میشه... هر چی خدا بخواد..
باز خواست سرم داد بزند و فحشم دهد که صدای خاله مریم مانع شد:
_سلااممم قربونت برم. چطورین؟ خودتو نومو میگم.
_سلام. ما هر سه خوبیم. شما چطورین؟
_لیلی باید بیای تهران. اینجوری دل من طاقت نمیاره ها! معلوم نیست اونجا دست تنها چیکار میکنی!
_تنها نیستم. نرگس هست. نگران نباشین!
دگر تا مرا به تهران نمیکشیدند ول کن نبودند. خودم هم لحظه ای دبم خواست انجا باشم.
انجا باشم و خوشحالیم را با تمام آن ها تقسیم کنم.
کاش محمد حسین هر چه زود تر به خانه برمیگشت...
ادامه دارد...
❣️ @Banoyi_dameshgh
#پارت61
نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بود.
هم عالی... هم زیادی رمانتیک!
از من همچین سوسول بازی هایی بعید بود واقعا!
خب اول میز شام را میدید. بعدم متعجب میشد و پشت میز مینشست. بعد میپرسید:
_چه کرده خانم خونه! چیشده لیلی؟
بعد من کمی میپیچاندمش و فکرش را درگیر میکردم. و بعد که کلافه شد و گفت:
_ جون من اذیت نکن بگو چیشده؟
بلاخره به او میگفتم!
من بیشتر از او برای شنیدن ذوق داشتم. یعنی عکس العملش چه بود؟ آن هم محمدحسین که عاشق بچه بود!
داشتم وسوسه میشدم همه ی غذاها را بخورم! ای لعنت به این شکم که همیشه همه چیز را خراب میکرد! خودم کم بودم این بچه هم اضافه شد!
یک ساعت گذشت و خبری از محمدحسین نشد!
دست زیر چانه خیره به ساعت کم کم داشت خوابم میبرد!
نیم ساعت دگر گذشت و باز هم از محمد حسین خبری نشد!
بدقول! فورا شماره اش را گرفتم. منتظر بودم جواب دهد تا به رگبار عصبانیت ببندمش.
اما جواب نداد.
سعی کردم ارامشم را حفظ کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_اشکال نداره لیلی یکم دیگه منتظر بمون حتما میاد!
خمیازه پشت خمیازه!
انگار قصد امدن نداشت.
شمع هارا فوت کردم.
چیزی خوردمو بعد جمع کردن میز به سمت اتاق رفتم.
و در اخر هم با چهره ای درهم و لبو لوچه اویزان و دلی که تمام ذوقش پوچ شده بود به خواب فرو رفتم!
با صدای زنگ موبایل فورا از جا بلند شدم به امید اینکه محمدحسین امده باشد ولی انگار نه!
همچنان من بودم و تنهایی...
موبایل را برداشتم و باز شماره اش را گرفتم.
خاموش!
محمدحسین که انقدر بی ملاحظه نبود! با خود نمیگوید من تنها در خانه از نگرانی دق کنم؟
هوووف اخر همین دلشوره ها بلایی سر این بچه میاورد...
سعی کردم خود را با چیزهایی سرگرم کنم که نبود محمدحسین و نگرانی از سرم بیفتد...
ولی مگر میشد؟
من بودم و فکر او و هزار جور فکروخیال..
فکرو خیال...
❣️ @Banoyi_dameshgh