🇮🇷🕊
نامش ✨|حُــسِـیـنْ|✨
نگاهش ☀️|حُــسِـینْـی|☀️
شهادتش در 🌕|مـٰـاه حُــسِـیـن|🌒
عشق حُــسِـیـْن است دیگر ♥️
حُــسِـیـْن را از هر طریقی به حُــسِـینْ میرساند...
پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':)
#شهید_احمدتلخابی
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':)
#شهید_ابوالقاسمتلخابی
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':)
#شهید_علیتلخابی
مادربہخداگفت:
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحجخونینشہیدشد:)
#شهیده_کبریتلخابی
#شہیدانہ🕊
:)💔⸤نَحنُالفُقراءالَّذينَـٰأغناهُمـٰاللهُبِحُبِّالحُـسين⸣
-مـٰافَقیرانۍهَستیمڪِہ
خُدا؛بـٰاحُبحُسِینمـٰاراغَنـیڪَرد!
۳۵روزتاماهعاشقـے...💔
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
~حیدࢪیون🍃
_
بھ دنبال معجزهام،
در حالـے ڪھ معجزه تویۍ اۍشھید!
معجزه خورشیدِ نگاھ توست . .
تنھا یڪ نگاهت کافـے است
تا سراسر وجود یخ زدهیِ زندگۍام را
گرم کند از نورِ خدا :))♥️
#شهیدانه
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان ( عشق واحد) قرار میدادیم اما به پایان رسید و تصمیم گرفتیم زندگینامه شهید ( محمد ابراهیم همت) در روز جمعه قرار بدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( عبور زمان بیدارت میکند) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
~حیدࢪیون🍃
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای
توجه کنید در روز جمعه رمان دیگه داریم به نام (محمد ابراهیم همت)🌹
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۴ 📕 لبخند زد. –صدف دختر متین و در عین حال شادیه.
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۵ 📕
–مامان و بابا جزوه اون زوجهایی هستن که به هم متصل نیستند با هم متحد هستن. اونا هدفدار زندگی میکنن، بخصوص آقا جان که تونسته مامان رو هم به طرف هدف خودش بکشه.
–منظورت چیه؟
–ببین مثلا یه وقت تو میری بیرون که بگردی و دوری بزنی، یعنی هدف خاصی نداری، چون همه بیرونن میگی پس منم برم ببینم چه خبره، تو خونه حوصلم سر رفته.
ولی یه وقت میری بیرون که نون بخری، یا یه کار واجب داری.
یعنی ماموریت داری که کاری رو انجام بدی و براش برنامه ریزی میکنی.
حتی اگر موانعی پیش بیاد تا تو رو از اون کاری که میخوای انجام بدی دور کنه، تو اون موانع رو کنار میزنی. چون دنبال انجام کارت هستی.
ولی وقتی برای گردش و دور زدن بیرون بری با اولین صحنهایی که توجهت رو جلب کنه سرگرم میشی و خیلی وقتت رو اونجا هدر میدی یا دوستی رو میبینی و مدت طولانی باهاش حرف میزنی، کسی مثل آقا جان هیچ مشکلی باعث نمیشه حواسش پرت بشه، حتی گاهی مامان باهاش اوقات تلخی میکنه خیلی راحت یا از کنارش رد میشه یا سعی میکنه درستش کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
–خوشبهحال مامان، چه شوهر خوبی دارهها، ولی به نظرم قدرش رو نمیدونه.
–مامان هم خیلی تو زندگی فداکاری کرده، اگه پای دردو دل مامان بشینی متوجه میشی که چقدر خوب قدر زندگیش رو میدونه و به خاطر بچههاش چقدر از خود گذشتگی کرده.
بعد امیرمحسن سرش را پایین انداخت و آرامتر ادامه داد:
–بخصوص به خاطر من خیلی اذیت شده. البته این عشق به بچهها خاصیت مادرهاست.
دستم را در هوا چرخاندم.
–نه بابا اینجوریام نیست. یکی از دوستهای امینه با دو تا بچه از شوهرش طلاق گرفته، تازه به نظر من شوهرش اونقدرا هم غیر قابل تحمل نبوده. البته امینه میگفت انگار دلش میخواد برگرده سر زندگیش.
امیر محسن کتابی که دستش بود را ورق زد. کمی مکث کرد و گفت:
–واقعا مادر خوب بودن هم یکی از سختترین کارهای دنیاست. خیلی جذابهها، فکر کن آیندهی یه نسل دست مادره، اگر بچههاش رو خوب تربیت کنه یه نسلی رو نجات داده که برای خودشم خیلی خوبه، حتی بعد از مرگش هم میتونه از کارهای این نسلی که تربیت کرده استفاده کنه و بهره ببره، حالا اگرم بد تربیت کنه ممکنه تا چند نسل از این تربیت بد آسیب ببینن. حتی خودش هم بعد از مرگش ممکنه به خاطر تربیت بد بچههاش آزار و اذیت بشه.
–سرم سوت کشید امیرمحسن.
با حیرت گفت:
–آره، سر خودمم. واقعا خوش به حال خانما، بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–راستی بابا گفت زنگ بزنم به امینه بگم فردا شام بیان اینجا، میشه تو زنگ بزنی؟
گوشیام را از کیفم درآوردم.
–حالا نمیشه یه بار واسه من خواستگار میاد اونا شام اینجا تلپ نشن؟
–عه، اُسوه؟ این چه حرفیه؟ امینه که جز ما کسی رو نداره.
–اخه میترسم دوباره جور نشه، جلوی حسن آقا خجالت میکشم.
–خب به امینه بگو به شوهرش حرفی نزنه، حسن آقا که همیشه آخر شب میاد. امینه و آریا از بعدازظهر میان.
– باشه، پس بهش پیام میدم. همین که صفحهی امینه را باز کردم و پروفایل امینه را دیدم پقی زدم زیر خنده.
دست امیرمحسن روی برگههای کتاب بی حرکت ماند.
–چی شد یهو؟ به چی میخندی؟
خندهام را جمع کردم و گفتم:
–به پروفایل امینه، وای خدا اینم تکلیفش با خودش مشخص نیستا.
–میگی چی شده یا نه؟
–برداشته عکس پروفایلش رو یه عکس و متن عاشقانه در مورد خودش و شوهرش گذاشته، آخه بگو تو که نمیخوای سر به تن شوهرت باشه اینا چیه میزاری؟ باز این دختره رو جو گرفته.
خدا وکیلی امیر محسن به قول خودت آدمی به بی استدلالی این امینه تا حالا دیدی؟ اصلا همهی کاراش عشقیه، الانم احتمالا میخواد چشم قوم شوهرش رو دربیاره این رو گذاشته. بیچاره شوهرشم الان با دیدن این پروفایل هنگ میکنه.
امیر محسن سری تکان داد و مشغول کتابش شد.
به اتاقم که رفتم روی تخت نشستم و به حرفهای امیرمحسن فکر کردم. از عشقی که درگیرش بودم خجالت کشیدم. حتی جرات نکردم جلویش یک "چرای" کوچک بگذارم. چون دلیلی نداشتم. "خدایا من از تو شوهر خواستم نه عشق، اونم اینطور عشقی."
قلب چوبی را از کیفم بیرون آوردم و نگاهش کردم. روی قلبم گذاشتمش و چشمهایم را بستم. اشکم چکید. احساس میکردم قلبم خیلی کوچک است گنجایش این عشق را ندارد و میخواهد از سینهام بیرون بزند. خدایا کمکم کن که بتونم جواب مثبت به این خواستگارم بدهم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh