eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات
🎥مداحی کردن پسر♨️❓ 🎥تو حرم امام رضا........❌♨️🚫⁉️ چه‌قدرم‌قشنگ‌میخونه‌ماشاالله😱😳 بزن‌رو‌لینک‌زیر‌تافیلم‌کاملشوببینے⇩🤯 ●| https://eitaa.com/joinchat/3021930621Ca2bf922f7b |● 👆🏾❗️
هدایت شده از تبلیغات گسترده
میخو‌اي‌‌زیرخاڪی‌خواننده‌هاروخبرداربشي‌اولین‌نفر؟!🤫 https://eitaa.com/joinchat/3674603699C65c9d16cbc عڪساي‌جنجالیو‌اخباراي‌جنجالي‌شونو😎🤌🏻 https://eitaa.com/joinchat/3674603699C65c9d16cbc دموهاي‌خاننده‌هاروو‌آهنگ‌هآی‌فروشیشون😍🥲 https://eitaa.com/joinchat/3674603699C65c9d16cbc
|•🌹تا پلک می زنی، همه گمراه می شوند بر روی ما مبند کتاب نجات را…. هفت سال...🍃 هفت سال را در کنارش گذراند... پا به پا،،، نفس به نفس،،، از جان مایه گذاشت برای او ... برای سرداری که دلهایی را از تاریکی نجات داده بود 💎 هفت سال محافظی بود نزدیک‌تر از دوست... اما رنگ‌ رفاقتش فرق داشت،،، رنگ رفاقتش به رنگ حبیب بود ... .................................................... کتاب به رنگ حبیب🌙 به رنگ حبیب نوشته جناب آقای صادق عباسی ولدی نوشته‌ای جذاب از خاطرات شهید هادی طارمی ✨ شهید طارمی که بیش از هفت سال محافظ سردار دل‌ها بودن قطعا مجموعه خاطراتشون جذاب و شنیدنی خواهد بود.♥️ 📚 ✍🏻 📝《 @Banoyi_dameshgh》📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷| چَشمِ من خیره به عکسِ حَرَمَت بند شده، با چه حالی بنویسم که دلم تنگ شده؟(:💔 ˹💚 @Banoyi_dameshgh💚˼
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۷۳ 📕 –اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت می‌زنید. اصلا شما چیکار به دختر من دارید؟ صبح پدرش دخترم رو برده گذاشته شرکت و قراره بعداز ظهر هم بره دنبالش. اونم گفته من به خاطر خودتون گفتم که تا دیر نشده جلوش رو بگیرید. خلاصه یه هول و ولایی انداخته تو جون مامان که نگو و نپرس. بنده خدا مامان هم هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی، بعد شماره شرکت رو از نورا خانم گرفته و زنگ زده، منشی شرکت گفته از صبح شرکت نیومده، بعدشم خود منشی هم گفته که صبح دیده که تو با راستین سوار یه ماشینی شدید و رفتید. اگر هر کس دیگری جز امیر محسن این حرفها را میزد شاید باور نمی‌کردم، شاید هم از کوره در می‌رفتم، ولی حالا فقط با بهت و حیرت به لبهایش که تکان می‌خوردند نگاه می‌کردم. –مامان نپرسیده اون از کجا این حرفها رو میزنه؟ –چرا بعدش که تو رو پیدا نکرده، زنگ زده پرسیده، اونم گفته پسرش با منشی شرکت آشنا هستن اون گفته. –بلعمی؟ –اسمش رو نمی‌دونم. مگه شرکت چندتا منشی داره؟ حرفش که تمام شد لبم را گاز گرفتم و گفتم: –پس چه خوب شد که اون افسر نگهبانه نگذاشت تنها بیام خونه و گفت باید پدرت بیاد، وای امیرمحسن فکر کن اگر من از کلانتری تنها میومدم خونه مگه مامان حرفم رو باور می‌کرد. من شماره‌ پلاک اون ماشینی که ما رو دزدید واسه نورا فرستادم اون چیزی بهتون نگفت؟ –نه؟ خب چرا برای یکی از ماها نفرستادی؟ اصلا برای صدف می‌فرستادی. –با خودم فکر کردم شاید شوهر اون بتونه کاری کنه. –البته فرقی هم نمی‌کرد تا ما اقدام کنیم و پلیس بخواد ماشین رو پیدا کنه، خیلی طول می‌کشید و فرقی به حال شما نمی‌‌کرد. هنوز نمی‌توانستم حرفهای امیر‌محسن را هضم کنم، آخر بلعمی چه ربطی به پسر بیتا خانم داشت. آن موقع که پری‌ناز و سیا ما را به زور بردند کسی در کوچه نبود بلعمی از کجا ما را دیده؟ یعنی بلعمی جاسوسی شرکت و آدمهایش را می‌کند؟ زیر دوش حمام این سوالها همانند قطرات آب برسرم می‌ریختند و من هیچ جوابی برایشان نداشتم. باید به نورا زنگ بزنم. بعد از نماز سرسجاده نشستم و برای راستین دعا کردم. اسکناسها را داخل سجاده‌ام گذاشته بودم. سرم را رویشان گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم برایش تنگ شده بود. لحظاتی که در کنار هم بودیم و برای فرار از آن زیرزمین تلاش می‌کردیم مثل فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت و لبخند بر لبهایم می‌آورد. آن در کمد چقدر محکم بر سرش کوبیده شد و او به روی خودش نیاورد و فقط شوخی کرد. مرور خاطرات دلتنگ‌ترم کرد و کم‌کم تبدیل به قطرات اشک شد. با صدای در فوری سجاده را جمع کردم. صدف بود. روی تخت نشست و گفت: –مامان میگه بیا ناهار بخور. از کنارش رد شدم و روی تختم دراز کشیدم. –نمیخورم، میخوام بخوابم، خسته‌ام. بعد چادر نمازم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم. واقعا گرسنه نبودم. شاید هم بودم ولی آنقدر احساسم درگیر راستین بود که اجازه نمیداد چیزی بخورم. یک حساب سرانگشتی کردم، من دیشب شام و امروز هم صبحانه نخورده‌ام، پس چطور گرسنه نیستم. صدف گفت: –تو که قبل ظهر خوابیدی، اینجوری ضعف می‌کنی‌ها، جوابی ندادم. او هم کمی ایستاد و بعد رفت. آنقدر فکر و خیال کردم که دوباره خوابم برد. با سر و صدای امینه بیدار شدم. –الهی بمیرم، وقتی مامان بهم گفت شاخ درآوردم. خدا ذلیل کنه اونایی که پشت سرت حرف زدن. خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم: –کی رو نفرین می‌کنی؟ امینه خم شد بوسه‌ایی از گونه‌ام برداشت. –هیچی بابا، ولش کن، پاشو بریم یه چیزی بخور، مامان میگه از ظهر خوابیدی. دختر مگه خرسی، به خواب زمستونی رفتی؟ پاشو ببینم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۷۴ 📕 –به اندازه تمام عمرم خسته‌ام امینه، هر چی می‌خوابم خستگیم در نمیره. دستم را گرفت. –حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور. همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت: –تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمه‌ام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: –عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟ –نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟ با تعجب گفت: –اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟ –پس شما در مورد چی حرف می‌زنید؟ –الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن. –به شما چی گفتن؟ –راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمی‌گم کی. از تو می‌پرسید، می‌گفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن. صدایم را بلند کردم. –من؟ –آره عمه، می‌گفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده. –سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟ –وا؟ عمه جان اگه باور می‌کردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبه‌ها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من... حرفش را بریدم. –نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟ –به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت می‌گفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زاده‌ی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم. –عمه، نمی‌دونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده. –مطمئنی کار اونه؟ –اونی که شما میگی رو نه، ولی... –ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصه‌وار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم می‌آید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم. –می‌بینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من‌ چیز دیگه‌ایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد. –تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟ سرم را بلند کردم. –من به کسی که هم‌سن مادر منه برم چی‌بگم؟ چشم‌هایش را در کاسه چرخاند. –تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که... –اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم. –امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید. –کجا می‌خوای بری؟ –نمی‌دونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونه‌ی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر می‌کنه توام لنگه‌ی اون پسر الدنگش هستی. –عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمی‌دونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو می‌شناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد. امینه انگار حرفهای من را نمی‌شنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. از مادر پرسید: –مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد و حدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید: –میخوای چیکار کنی؟ من گفتم: –میخواد بره دعوا. پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت: –اینجوری چیزی درست نمیشه. امینه با بغض گفت: –آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو می‌بره، باید جلوش وایسیم. –آبرو‌مون پیش خدا نره دخترم بنده‌ی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش می‌کنی. حالا اگر خیلی اصرار داری و میخوای اعتراض و گله‌ایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت: –آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگید در برابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جور ظلمه دیگه. پدر بلند شد. –ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش می‌کنه همین الان میاد به پای ما میوفته. –کاش می‌ذاشتین می‌رفتم بهش می‌فهموندم آقا‌جان. امیرمحسن گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻🎻🍊••|| اگه‌قاطی‌بشی؛ رفیق‌بشی،دوست‌بشی با‌امام‌زمان‌خودمونی‌بشی؛ بی‌ریشه‌پیشه‌بشی، بی‌خورده‌شیشه‌بشی، پشتِ‌رودخونه‌ی‌چه کنم‌چه‌کنمِ‌زندگی؛ رشته‌یِ‌دلت‌دستِ‌آقا‌باشه... آقاخودش‌عبورت‌میده...! :)🥺♥️ 🍊⃟🎻¦⇢ ✌️🏻 🍊⃟🎻¦⇢ ↠ @Banoyi_dameshgh
🦋⃟📸 ماعاشقیم‌عاشق‌آقاےڪربلا مازنده ایم‌زنده‌بہ‌رویاےڪربلا اےڪاش‌نامہ‌ےعمل‌مابدل‌شود با‌مُهریاحسین‌بہ‌ویزاےڪربلا... ۹ تا محرم🖤 اللهم عجل الولیک الفرج @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
علیه السلام: ‌ 🍃بزرگترین گرفتاری از دست دادن اُمید است.🌹 ‌ 📚غررالحکم، ۳۶۴۹🌿 اللهم عجل الولیک الفرج @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh