♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_صدوپنجاه_وسه
°•○●﷽●○•°
نگام به محمد افتاد که سرش و پایین گرفته بود . فهمیدم که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده. با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد
_بخند،راحت باش
انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد.
یادم افتاد لباسم و عوض نکردم.
جعبه رو هم روی میزم گذاشتم
از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم. شلوار لوله تفنگی سفیدم و هم گرفتم و رفتم تو اتاق مامان و لباسام و عوض کردم.
موهام و شونه کردم و بالای سرم بستم ؛با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید. چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتم و به اتاق خودم برگشتم.
محمد روی تختم نشسته بود وبالشتم و تو بغلش گرفته بود.
با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده!
به حرفش خندیدم و کنارش نشستم.
داشت نگام میکرد که گفتم :وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم!
+چرا؟
سعی کردم اتفاق های امروز و به خاطر بیارم و قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت و نگم.شروع کردم به تعریف کردن : یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش و بده بنویسم.مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم.امروز رفتم سر کلاس،همه آماده بودن واسه امتحان جز من.جواب چندتا سوال و با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم.یه سوال و شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد...
(البته به جاش علیرضا جواب اون سوال و بهم رسوند )
با لحن مهربونی گفت :فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت،حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی.هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره،اون پول حرامه .مگه شما نمیخوای خانوم دکتر شی؟اینهمه درس خوندی نصف راهت و رفتی مطمئن باش اگه تو یک امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره.
با لبخند به چشماش زل زدم و گفتم :بله بله چشم
از جام بلند شدم و لپ تاب وخاموش کردم .داشتم کتاب هام و جمع میکردم که محمد هم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد. به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت: میتونم بردارم؟
_بله
همونطور که موها و محاسنش و شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟
با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدم و گفتم نمیدونم.
+بریم پیششون،تنهان
_الاناست که بابام بیاد
شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد. رفتم پایین تو آشپزخونه. نگاهم و از مامانم گرفتم و ظرف هارو روی میز چیدم
یهو زد زیر خنده.برگشتم طرفش و با تعجب پرسیدم : چرا میخندی ؟
خندش بیشتر شد و گفت :هیچی دخترکم
اخم کردم و گفتم :مامان
+چیه خب؟
_چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه!
با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت :ببخش عزیزم .دست خودم نیست .یاد خودم و پدرت افتادم خندم گرفت .حالا چرا سرخ شدی؟
با حرص گفتم :مامان
میخواست چیزی بگه که محمد اومد گفت : کمک نمیخواین ؟
با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اش و خورد .صورتش از خنده قرمز شده بود .گفت :نه پسرم. فاطمه هست.
نگاهم و ازشون گرفتم و خودم و به چیدن میز مشغول کردم.
ظرف ها رو که چیدم. گوجه و خیار و کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم.همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت: بابات اومد. از آشپزخونه بیرون رفت.
محمد هم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. دلم میخواست برخورد پدرم و باهاش ببینم.پشت سرش رفتم بیرون.مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت.
محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد.
بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابش و داد.
بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم.
از شدت تعجب چشم هام چهارتا شد. برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم.
مامان: فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر. سالاد و من درست میکنم.
تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم.
سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_قربونتون برم،خسته نباشین.
فنجون ها رو از سینی برداشتم و روی میز جلوشون گذاشتم
محمد:دست شما درد نکنه
لبخند زدم و دوباره برگشتم. ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود. مامان رفت و صداشون زد. تو دیس برنج پر کردم و روی میز گذاشتم.
بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن. تو سکوت ناهارمون و خوردیم. بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت.چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم
برگشت سمت من و با لبخندگفت: دست شماهم درد نکنه
_نوش جان
از آشپزخونه بیرون رفت. یهو مامانم گفت: الهی قربونش برم،چقدر ماهه این پسر!
_مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟
مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه،حس می کنم پسر خودمه. اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد
↠ @Banoyi_dameshgh
‹💛✨›
-
-
چِگونِہسیرشَودچِشمَماَزتَمـٰاشـٰایَت؟!
ڪِہجـٰاوِدانِہتَرینلَحظِہۍتمـٰاشـٰایۍ!'
-
-
#امام_رضا
#زندگینامه🌼
تاریخ تولد: 1364/4/9
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: 1394/08/16
محل شهادت: حلب سوریه
وضعیت تأهل: متاهل
تعداد فرزندان: یک
تحصیلات: فارع التحصیل مهندس عمران یزد و دانشجوی ارشد علوم و تحقیقات
~حیدࢪیون🍃
#زندگینامه🌼
در 9 تیر 1364 در تهران متولد شدم . سال 68 که امام خمینی رحلت کردند چهار سال بیشتر نداشتم ولی از همان دوران سرباز امام بودم
پدرم رزمنده و ایثارگر دفاع مقدس بود . من هم از بچگی با فرهنگ ایثار و مقاومت به خوبی آشنا شدم . سال 74 عضو بسیج مسجد محله شدم . علاقه زیادی به شهدا داشتم و زندگی نامه شهدا رو حفظ بودم
از بچگی علاقه خاصی به اهل بیت خصوصا امام حسین داشتم . مرید امام حسین بودم
به قول مادرم اصلا مدافع به دنیا آمده بودم . هیئت علمدار یزد رو راه انداختیم . مداحی هیئت معمولا با من بود
بچه درسخونی بودم . دانشگاه آزاد یزد رشته عمران پذیرفته شدم . عضو بسیج دانشگاه بودم علی رغم همه ی مخالفت ها تونستیم 8 شهید گمنام را تو دانشگاه دفن کنیم . دوره ارشد رو هم در رشته مدیریت در تهران گذروندم
در زلزله ی بم به صورت خودجوش رفتم یاری زلزله زده ها سال های زیادی تو اردوهای جهادی در مناطقی مثل بشاگرد و نوع دیگه از دفاع رو در خدمت به مردم محروم تجربه کرده بودم
سال 89 وارد سپاه شدم . جوون با اراده ای بودم. دوره غواصی رو گذروندم مرد عمل بودم وشجاع توی مباحث نظامی فراگیری خوبی داشتم .
موقع خواستگاری گفتم : هر جای دنیا که فریاد مظلومی رو بشنوم برای کمک خواهم رفت
شب عروسی با همسرم رفتیم پیش تمام شهدای گمنام یزد
دوست و رفقای بسیجی و کنگره ای رو هم دعوت کرده بودم
امیر حسین که به دنیا اومد خانواده گفتن شاید دلش گرم بشه و بیشتر اینجا بند بشه اما اینطور نشد دلم گرم بود از حضور بچه م اما تو دلم آتیش بود به خاطر اعتقاداتم
همون اول به همسرم گفتم زندگی با من یه زندگی معمولی نیست
میدونست سرباز مطیع ولایتم میدونست تو راهی پا نمیذارم که ذره ای ناراحتی حضرت آقا توش باشه
همسرت که حسینی باشه تو رو ظهیرت میکنه بی هیچ مخالفتی از جانب همسرم به سوریه رفتم امیرحسین نه ماهه بود که لباس رزم پوشیدم . 99 روز سوریه بودم حسابی دلتنگ امیر حسین بودم
به حاج آقا آیت اللهی از علمای بزرگ یزد گفتم دعا کنید شهادت نصیب و روزیمون بشه.
حاج آقا گفتند از خدا میخوام که مثل حبیب بن مظاهر بشید و منم گفتم لذتی که علی اکبر سید الشهدا از شهادت برد هرگز حبیب نبرد.
پنجاه و سه روز تو کاظمین بودم و تقریبا ۹ ماه تو سوریه
اسم مستعارم عمار بود. بین بچه ها معروف بودم به حاج عمار تو سوریه فرمانده ی تیپ هجومی سید الشهدا بودم
یه فرمانده برای اینکه موفق باشه هم باید مشروعیت داشته باشه و هم مقبولیت.
من برای فرماندهی محور ها که انتخاب میشدم مشروعیت پیدا می کردم اما مقبولیتم تو دلای نیروهام بود.
شانزده آبان ۹۴ شمال سابقیه عملیات داشتیم. پا به پای نیروهام و کنارشون می جنگیدم و هدایتشون می کردم طلوع آفتاب که رسید،آفتاب سعادت من هم تابیدوشهید شدم از آخرین وداعم ۹۹ روز میگذشت
پس از شهادت محمدحسین، سردار سلیمانی پیش ما آمدند و در رابطه با محمدحسین صحبت کردند.گفتند:« عمار را مثل پسرم دوست داشتم. هر شب برایش صدقه میگذاشتم. سفارش میکرم مراقب خودش باشد عمار سرمایه من بود و ما هر کجا که کارمان سخت میشد به تیپ سیدالشهدا و محمدحسین پناه میبردیم.شیر پاک مادرش و لقمه حلال پدرش عمار را به اسلام تحویل داد.» چند ساعتی از شهادت محمدحسین گذشته بود و ما هنوز پیکر را ندیده بودیم. سردار گفتند:«عمار این روز ها خیلی خسته بود و ما هر بار که به او می گفتیم عمار جان استراحت کن میگفت استراحت باشد برای بعد از شهادت!»
تنها چیزی که از سردار پرسیدم این بود که پسرم چطور شهید شد؟ سردار سلیمانی با انگشت اشاره کردند به پیشانی شان و در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود گفتند ترکش به سرش اصابت کرده. من با این حرف سردار پیش خودم فکر کردم که فردا که با پیکر محمدحسین روبه رو شوم حتما سر و صورتش اوضاع خوبی نخواهد داشت. اما زمانی که محمدحسین را در معراج دیدم. اصلا احساس نکردم شهید شده باشد و یا ترکش خورده باشد انگار خوابیده بود. همانجا بود که یاد حرف سردار افتادم که گفت محمدحسین استراحت را گذاشته بود برای بعد از شهادت!
#وصیت_نامـہ_شهید🌼
سلام بر شما ائمه معصومین که بندگان خاص خدایید و از هر چه که داشتید در راه خداوند و معبود و معشوق خویش گذشتید. سلام بر شما که متقیان راه ﷲ هستید. بارالها! از این که به بنده حقیرت توفیق دادی که در راهت گام بر دارد، تو را سپاس میگویم و از این که توفیقم دادی که در جبهه در کنار خالصان و مخلصان راهت قدم بر دارم، تو را شکر و سپاس میگویم. در این راه، دیدار خودت را هم نصیبم گردان!
«محمدحسین محمدخانی»