eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بزرگواران تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉 @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part142 مجتبی هم میشناسدش هزاران خوبی بهش وصل کرد و تحویل
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> اززبان‌مصطفے💓 حالم اصلا خوب نبود و رضا هم سر کار خودش بود، خدا رو شکر چون از من زودتر به سپاه اومد کارش بهتره، خوب باید باشه زن‌داره زندگی داره انشالله آینده بچه همینطورتوی آبدارخانه داشتم چایی میخوردم و سرباز اکبری داشت استکان میشست باشکسته‌شدن استکان کل بدنم لرزید نگاهی به دست اکبری کردم که دیدم اون همین طور داره به من نگاه می کنه به پایین نگاه کردم که دیدم لیوان چای من از دستم افتاده، اومدم برش دارم که پاهام سست شد و افتادم اکبری اومد بلندم کرد روی صندلی نشستم دویدو رفت بیرون چشمهام سیاهی میرفت چند دقیقه بعد اکبری با رضا وارد آشپزخونه شدند صورتشون برام تار بود - داداش چی شد ؟؛اکبری اینا رو جمع کن زود + رضا منو ببر جایی دراز بکشم همه چیز برام تاره - چشم صبر کن اینا رو جمع کنه فدات میشم میدونی چیه چند روزی حس می کنم عاشق شدی چون حواست اصلا به هیچ جا نیست + الان ببند اون منبع صلوات رو اعصاب ندارم باز داره چه چیزی یادم میاره رضا ساکت شد بعد از جمع کردن شیشه های خرد شده اکبری یک سمت زیر بغلمو گرفت رضا یه طرف دیگه شو با هم به سمت اتاق بهداشت سپاه رفتیم پزشک با موبایلش مشغول بود با دیدن ما اومد به سمتم با کمک این سه نفر روی تخت دراز کشیدم فشارمو گرفت که گفت روی ۹ به اکبری بیچاره که پاسوز من شده بود گفت بره برام آب قند بیاره برگه مرخصی برام نوشت و رضا برد برای فرمانده که زیرش مهر و امضا بزنه با رضا به سمت خونه می‌رفتیم که موبایلش زنگ خورد از یواش صحبت کردنش معلوم بود خانومشه هوا سرد بود فشارم چون پایین بود کل بدنم می لرزید، یک دفعه رضا جاده را عوض کرد و دوباره رفت به سمت شهر + کجا داری میری رضا منو نمیبری خونه؟ - میریم دنبال نگار بعد شما رو میرسونیم مشکلی که نداری؟ + نه برادر هر جور راحتی بعد ۵ دقیقه دوباره موبایلش زنگ خورد و جواب داد••••••••••••••••••••••••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part143 اززبان‌مصطفے💓 حالم اصلا خوب نبود و رضا هم سر کار
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> -خوب یه نفر دیگه به جمعممون اضافه میشه + جمعمون؟😳 یعنی چی؟ - نگار می‌گه یکی از رفیقاش هم میخواد همراهمون بیاد با هم دارن میرن خرید ما هم باید بریم دنبالشون +آهان رضا بهم هیچی توضیح نداد و فقط گفت رفیق خانومش میخواد بیاد منم یادم رفته بود که به رضا بگم برام شکلات بگیره و الان هم توی ترافیک بود امکانش وجود نداره رسیدیم به مقصد که باایستادن ماشین رضا رومو به سمت پارک کردم که دیدم نگار خانوم با زهره خانوم دارن میان....... یعنی واقعاً رفیقی که رضا می گفت زهره خانمه • اومدن و داخل ماشین سوار شدند که رضا سلام کرد منم باهردوشون سلام کردم رضا حرکت کرد جلوتر که رفتیم رضا جلوی یه سوپری ایستاد و رفت یه نایلون فریزر پر شکلات خرید اومد بهش گفتم چه خبره که گفت اشکالی نداره ؛این دفعه دیگه زهره خانوم پشت من نبود که بتونم از توی آینه تماشاش کنم دیگه دیدنش سخت شده بود برای همین بیخیال شدم به جاده نگاه می‌کردم نگار خانوم ازش آدرس و پرسید که گفت و رضا به سمت منزلشون رفت رسیدیم که زهره خانم میخواست پیاده بشه نایلون رو به عقب بردم و گفتم بردارید که تشکر کرد و نگرفت نگار خانم از داخل نایلون ۴ یا ۵ عددی گرفت و گذاشت کف دستش که خجالت کشید و خداحافظی کرد و رفت فردا شب قرار بود با بچه های هیئت جلسه بزاریم دلم میخواد توی جلسه مجتبی باشه که بتونم باهاش حرف بزنم مجتبی خیلی دوستم داره قطعا ردم نمی کنه پس بهتره اول با خود مجتبی صحبت کنم..... یه هفته دیگه گچم رو در میارم خودم رانندگی می کنم و راحت میشم ، رضا من رو به خونه رسوندم خودشون رفتن، به خونه رفتم که هیچ کس نبود رفتم زیر تلویزیون روشنش کردم فقط می دیدم ولی هیچی نمی شنیدم که چی میگفتن کل حواسم به این بود که فردا شب چی باید به مجتبی بگم••••••••••• ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ پرش به اولین پارت👇 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23 حیدریون👇 https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😍😍😍🙈هدیه من به شماها تقدیم نگاه های زیبای شما🦋التماس دعاااااااا🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻😍😍😍☺️♥️ @Banoyi_dameshgh
رفقای عزیز....🌿 وقت نمازه .... بدویید بشتابید به سوی نماز🏃‍♂🏃‍♂ یادمون باشه نماز اول وقت.. میتونه مـارو از عذاب قبر نجات بده ..🍃✨:)) بدو تا دیر نشده و مزه ش نپریده ...🌿✨ برید که خدای مهربون منتظرتونه ... منتظرش نزارید ... کار رو هم بهانه نیارید .. که هر کسی لیاقت این دعوت الهی رو نداره 😊✨ بدویید 🏃‍♂🏃‍♂.. یادتون باشه سر نماز ما رو هم دعا کنید 🤲🏻😊 التمـــاس دعــای فــرج🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم بغل خدا😍🙈 التماس دعا بزرگواران🌹😊
مارو از دعای پر خیرتون با نصیب کنید🌹☺️
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔: دختر خانوما، آقا پسرها توجه توجه🔴🔴 بخونید👇 امروز خانم فاطمه زهرا(س) خیلی خوشحال هستند بگید چرا؟ 🤔 چون تولد پدر بزرگوارشون هست امشب خیلی خوشحال هستند که تولد باباشونه مثل خودتون چطور وقتی تولد پدرتون هست واسشون تولد میگیرید و خوشحال هستین ایشون هم خیلی خوشحال هستند 😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️❤️ پس در نتیجه میتونید امشب یک دل سیر با مادرمون خانم فاطمه زهرا(س) حرف بزنیم هر حاجتی هر نیتی که دارین حتما امشب از ایشون بخواین ایشونم بهتون حتما عیدی میدن☺️😉 از پیامبر اکرم (ص) هم امشب ازشون کلییییی عیدی بگیرید امشبو از دست ندین دوستان کلی با خدا و پیامبرمون و مخصوصا مادرمون خانم فاطمه زهرا حرف بزنید 💟💞 دعا برای ما یادتون نره هاااااا😜😜😜 دعا کنید هممون حاجت روا شیم ❤️❤️ نشر بدید که دسته جمعی دعا کنیم
[🌹🥀] 🍃زنے‌آمده‌بود‌کہ‌پسر‌سومش‌را، راهےجبهہ‌کند. خبرنگارگفت: ناراحت‌نیستید🤔 زن‌گفت‌:خیلے ناراحتم.💔 خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شده‌اند چرا رضایت‌دادید‌سومے‌هم برود!؟ زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہ‌بفرستم✨" خبرنگارمنقلب‌شد... آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و آن خبرنگار👤... شهید آوینے بود.