eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هفتم #عطر_مریم #بخش_سوم . نفسم تنگ شد،نیم رخ جدے اش را خوب میدیدم. مرد همسایہ د
. صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم و آرام از روے دیوار سُر خوردم. با زمین ڪہ برخورد ڪردم صداے ضعیفے ایجاد شد! پاے راستم زیر تنم ماند و دردے در پهلویم پیچید! یڪ دستم را روے پهلویم گذاشتم و دست دیگرم را روے دهانم ڪہ صداے نالہ ام بلند نشود! زنگ در بہ صدا در آمد،صدایے از ریحانہ بلند نشد! نفسم بالا نمے آمد،نباید خواهرم را تنها میگذاشتم اما اگر آن مامور لعنتے مرا مے دید جواب حاج بابا را چہ میدادم؟! اگر دست بہ بازویم مے انداخت و مرا ڪشان ڪشان با خودش بہ زندان قصر یا ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے مے برد مامان فهیم در جا دق میڪرد! آن هم براے آش نخوردہ! براے آن محرابِ... سریع بہ خودم نهیب زدم،براے محراب نہ! براے حاج بابایت خودت را بہ خطر انداختے! محراب ڪہ باشد ڪہ تو برایش بہ جوش و خروش بیوفتے؟! در دل خدا را شڪر ڪردم ڪہ تهران نیست. اگر اینجا بود و مامور ساواڪ او را مے دید بساط مان در ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے خوب جور میشد! چند ثانیہ بعد صداے مرتعش ریحانہ در حیاط پیچید:ڪے...ڪیہ؟! خودم را محڪم بہ دیوار چسباندم،صداے همان مرد بلند شد:میشہ درو باز ڪنین؟! صداے باز شدن در ڪہ بہ گوشم خورد هم زمان عمہ مهلا،چادر رنگے بہ سر در آستانہ ے در ظاهر شد. با چشم هاے گرد شدہ نگاهے بہ در حیاط و سپس بہ من انداخت! خواست دهان باز ڪند ڪہ سریع دستم را از روے دهانم برداشتم و انگشت اشارہ ام را روے بینے ام گذاشتم. زمزمہ ڪردم:هیس! و تا توانستم عجز و التماس در چشم هایم ریختم! بیچارہ گیج و منگ بہ من خیرہ شدہ بود. با قدم هاے بلند بہ سمتم آمد. گوش هایم را خوب تیز ڪردم.ریحانہ مودبانہ گفت:سلام بفرمایین؟! صداے آن مامور بلند شد:سلام خانم! روز بہ خیر! منزل آقاے خلیل نادرے؟ ریحانہ عادے جواب داد:بعلہ! _تشریف دارن؟! _نہ! سرڪارن فڪ ڪنم تا چند دیقہ دیگہ بیان. امرتون؟! _پاشا اعتماد هستم! از ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے! نفسم دوبارہ تحلیل رفت،دستم را محڪم مشت ڪردم و روے پیشانے ام گذاشتم. ریحانہ خودش را بہ آن راہ زد:ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے؟! فڪ ڪنم اشتباہ اومدین! _بلہ! منو همڪارام حڪم تفتیش منزلتونو داریم! ریحانہ من من ڪنان پرسید:خونہ ے ما؟! آخہ چرا؟! اعتماد بے حوصلہ جواب داد:چراشو بعدا متوجہ میشین! پشت بند صدایش،صدایے خشن گفت:از جلو در برو ڪنار! سپس گویے رو بہ اعتماد ادامہ داد:آقا! هزار مرتبہ گفتم با این خرابڪارا نباید مدارا ڪرد! نتیجہ ش میشہ این ڪہ این یہ الف بچہ واسادہ جلو در ما رو سوال جواب میڪنہ! دعا ڪردم دل نازڪ ریحانہ نشڪند،مثل من رو دار و تاب دار نبود! نازپروردہ ے مامان فهیم بود،تن صدایے بالا مے رفت طفلڪم بغ میڪرد؛چہ برسد بہ این ڪہ مامور ساواڪے جلوے در خانہ ے مان بایستد و اینطور گستاخانہ صحبت ڪند! اعتماد آرام گفت:آروم باش نگهبان! دوبارہ ریحانہ را مورد خطاب قرار داد:ڪسے جز شما منزل نیس؟! ریحانہ با ڪمے مڪث جواب داد:نہ! اجازہ میدین مادرمو صدا ڪنم؟! خونہ ے همسایہ رو بہ روییہ. _موردے ندارہ! ما همینجا صبر میڪنیم،فقط در باز بمونہ! ریحانہ باشہ اے گفت و رفت. عمہ مهلا هم ڪنار من نشستہ بود و خوب گوش میداد. رنگ از رخسارش پریدہ بود،خواست از ڪنارم بلند شود ڪہ پرسشگر نگاهم ڪردم. آرام گفت:بچہ م ریحانہ تنهاس! از این غول تشنا میترسہ! با صدایے خفہ و لحنے ملتمس گفتم:نہ عمہ! شڪ میڪنن،نباید منو ببینن! اخم هایش در هم رفت،سرے تڪان داد و بلند شد. همانطور ڪہ سعے میڪرد زیر بغلم هایم را بگیرد آرام گفت:بلند شو! با ڪمڪ عمہ،از جایم بلند شدم. هنگام بلند شدن چنان دردے در پهلو و پایم پیچید ڪہ احساس میڪردم در جا بیهوش خواهم شد! دندان هایم را روے لب هایم فشار دادم ڪہ مبادا جیڪم در بیاید. پاے راستم یارے نمے ڪرد،نمیتوانستم رویش بایستم. عمہ مهلا ڪشان ڪشان مرا بہ داخل خانہ برد،همین ڪہ روے مبل نشستم از درد اشڪ هایم سرازیر شد. تا نگاہ عمہ بہ صورتم افتاد با دست روے گونہ اش زد! _صورتت عین گچ دیوار شدہ عمہ! نڪنہ پات شڪستہ باشہ؟! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هشتم #عطر_مریم #بخش_اول . صداے نزدیڪ شدن ماشین ڪہ بہ گوشم خورد،چشم هایم را بستم
نوش جانتون رفقا 😍 چند تا بازدید داریم همراهمون باشید تب واسه پیشرفت کانالمون خوبه ترکمون نکنید 💙
ما که باشیم، که مارا دهد آغوش تو دست؟ با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم...
🔆 قناعت مور و حرص زنبور 🔸زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه می‌کشید، در آن رنج بسیار می‌دید و حرصی تمام می‌زد. 🔹 زنبور به مور گفت: ای مور! این چه رنج است که بر خود نهاده‌ای و این چه بار است که اختیار کرده‌ای؟ بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین، که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن نخورم به پادشاهان نرسد، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم خورم. 🔸این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد و روی پاره‌ای گوشت نشست. قصاب کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به دو پاره کرد و بر زمین افتاد. 🔹مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید. 🔸زنبور گفت: مرا به کجا می‌بری؟ 🔹مور گفت: هر که به حرص به جائی نشیند که خود خواهد، به جاییش کشند که نخواهد. اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ → @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من زندگی را دوست دارم نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم ؛ علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن ، را دوست دارم شهید محمد ابراهیم همت 🪴
‌ انقـلاب‌کـارش‌رابـاهمیـن‌جـوان‌هـاوبـا همیـن‌دختـروپسـرهایـی‌کـه‌برخی‌ازماهـا وقتـی‌بـاظاهرشـان‌مـواجـه‌می‌شویـم می‌گویـم‌اینھـادیگـرکیستنـدجلـوخواهـدبـرد وبایـدامثـال‌مـامراقـب‌باشنـدکـه‌جـانماننـد همان‌طـورکـه‌درجنـگ‌جـاماندنـد💔! ـــــ‌حـاج‌حسین‌یکتـا🖇📒ـــــ
↻🐣⚡️••|| طَرف‌حجآب‌استآیله؛ برآبآردآریش‌جشن‌تعیین‌جنسیت‌گرفته!! موقع‌مشخصش‌شدن‌جلودوربین‌میپره هوآووقآرفآطمی‌روزیرسوال‌میبره بعدشم‌پست‌کرده دختربودنت‌مبآرک‌فنچول‌مآمآن😐😂 . 🚶! .‌‌‌‌‌ 🍂⃟🚌¦⇢ ✋🏻 🍂⃟🚌¦⇢ حیدࢪیون ↠ @Banoyi_dameshgh
فرهنگی مقاومت و پایداری کد خبر: ۸۱۲۵۲۵ ۱۳:۰۰ - ۲۴ آذر ۱۳۹۸ شهید امیر سیاوشی که بود؟ برای تشیع جنازه ام خواهش می‌کنم همه با چادر باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید.  به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، وبسایت نوید شاهد در گزارشی به معرفی و بررسی ابعاد مختلف زندگی شهید مدافع حرم امیر سیاوشی پرداخته است که در ادامه از نظرتان خواهد گذشت:   بسم رب الشهدا معرفی شهید مدافع حرم: بسیجی پاسدار امیر سیاوشی تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۳/۱۵ محل تولد: تهران وضعیت تاهل: متاهل تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع») تاریخ رجعت پیکر: ۱۳۹۴/۱۰/۶ محل شهادت: سوریه، حلب محل دفن: آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر شخصیت مورد علاقه: رهبر معظم سید علی خامنه‌ای شهید مورد علاقه: شهید سید احمد پلارک مداح مورد علاقه: حاج محمود کریمی صفات بارز اخلاقی: مهربان، شوخ طبع، صبور، خنده رو، ماخوذ به حیا، فداکار، مسولیت پذیر، مشتاق در انجام کار خیر، صادق و بی ریا علایق: فعالیت ورزشی، مسافرت، حضور در هییت‌های مذهبی، علمداری حضرت ابولفضل العباس «ع»، دایر کردن چای خانه اباعبدالله الحسین «ع» در دهه‌ی اول محرم قسمتی از وصیت نامه شهید: برای تشیع جنازه ام خواهش می‌کنم همه با چادر باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید، چون خانواده ام و همسر عزیزم هر روز به دیدارم بیایند. خاطره به یاد ماندنی برای شهید: دیدار مقام معظم رهبری  تکیه کلام: یا علی مدد دو بیتی مورد علاقه:  شکر خدا که در پناه حسین ایم عالم از این خوب‌تر پناه ندارد ۲۰ روز دیگر عروسی امیر بود که پرکشید شهید امیر سیاوشی شاه عنایتی دو سال با همسرش ریحانه قرقانی عقد کرده بودند عشق و علاقه بین این دو آن قدر زیاد بود که همه آرزو‌ها و برنامه‌های چند سال آینده زندگی شان را با هم چیده بودند. قرار بود اگر پسردار شدند اسمش محمدطا‌ها باشد و دخترشان را نازنین زهرا بگذارند. امیر مثل خیلی از تازه داماد‌ها عاشق زن و زندگی‌اش بود، اما درست در زمانی که می‌خواستند زندگی مشترکشان را زیر یک سقف آغاز کنند، همه داشته‌های دنیایی را رها کرد و در اعزام به سوریه شهید شد. آنچه در پی می‌آید  روایتی است از زندگی عاشقانه شهید امیر سیاوشی شاه‌عنایتی از زبان همسرش ریحانه قرقانی  زندگی به رسم شهدا من انتخاب خود شهید بودم. در محله من را دیده و پسندیده بود. هر دو ساکن محله چیذر بودیم. یک محله سنتی و مذهبی. این محله از قبل انقلاب هم همین طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابی بودند و زمان جنگ هم رزمنده. امیرم متولد ۱۵ خرداد سال ۱۳۶۷بود، به قول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا آمده بود. همسرم بعد از سه سال تحقیق پیشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح کرد. امیر خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و من را هم در آستان امامزاده دیده بود. من و امیر در تاریخ ۱۳خرداد ماه ۱۳۹۲با هم عقد کردیم. دو سال و نیم عقد بودیم و تازه قرار بود زندگی‌مان را شروع کنیم که به شهادت رسید. یعنی قبل از آغاز زندگی مشترکمان آسمانی شد. من و امیر قرار گذاشته بودیم بدون مراسم و تشریفات، بعد از یک سفر مشهد و زیارت امام غریب زندگی‌مان را شروع کنیم. یک زندگی ساده به رسم و سبک زندگی شهدا. همیشه می‌گفتیم کیفیت بهتر از کمیت است و آرامش در زندگی از هر نعمتی بالاتر است. شاگرد ممتاز امیر از تکاوران نیروی دریایی سپاه بود و از شاگردان شهید محمد ناظری. یک شاگرد نمونه و ممتاز. امیر از طرف بسیج اسلامشهر به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم اعزام شد. این راهی بود که خودش انتخاب کرد. بعضی وقت‌ها نیاز نیست تا عزیزت حرفی بزند باید حرف دلش را بی‌صدا بشنوی. باید گوش جان بسپاری. گارد حفاظت کشتی‌ها شغل امیر طوری بود که به عنوان گارد حفاظتی کشتی‌ها به مأموریت‌های برون مرزی می‌رفت. همیشه احتمال شهادتش بود، اما هیچ وقت از شهید شدن با من حرفی نمی‌زد، اما چند ماه آخر گاهی حرف‌هایی می‌زد که همیشه با واکنش، اشک و اعتراض من روبه‌رو می‌شد. چند باری که گفت: دوست دارد شهید شود من دلخور می‌شدم و می‌گفتم حق نداری زودتر از من بروی. وقتی بی‌تابی من را می‌دید، می‌گفت: بسیار خب! شهادت لیاقت می‌خواهد، پس خودت را ناراحت نکن. سرش را خم می‌کرد و می‌گفت: اصلاً با هم شهید می‌شویم و می‌خندید. من خیلی به امیر وابسته بودم و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب می‌کرد، ناراحت بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت می‌رفت امکان نداشت دو ساعت از هم بی‌خبر باشیم. همیشه یا زنگ می‌زد یا پیام می‌داد که حالش خوب است و نگرانش نباشم. من ماندم با همه بی‌تابی‌ام ما هر شب با هم بیرون می‌رفتیم. اگر نمی‌توانست شب بیاید یا هیئت داشت، حتماً ناهار به دیدن من می‌آمد و با هم نا
هار می‌خوردیم. یک روز با هم بیرون رفتیم. در راه بودیم که امیر گفت: می‌خواهد به هند برود و این سفر یکباره پیش آمده است. در اصل می‌خواست به سوریه برود و نمی‌خواست به من بگوید که قرار است کجا برود. با هم رفتیم تا با ماشین کمی بگردیم. دراین میان من بودم و امیر و همه داشته‌ام که حالا داشت به سفر کاری می‌رفت و من بودم با همه بی‌تابی زنانه‌ام