eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت‌آقا‌مدام‌میفرمایند ! نیرو‌های‌جوان‌؛جوانان‌هی‌دم‌ازما جوونامیزنن‌امیدشون‌ماییم ...! این‌لطف‌خیلی‌بزرگیه‌‌‌بایدقدرشو بدونیم‌وتکلیف‌شناس‌باشیم !:) ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#کتاب‌خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان که عاشقانه و خالصانه برای فرزندان این سرزمین از جان و دل مایه می‌گذاشت.  بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظر یدر قم و تهران می‌پردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیرزوی انقلاب داشت. بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیت‌های این مادر برومند پس از جنگ  و مشارکت‌های سازنده‌اش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی.  خواندن کتاب تنها گریه کن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم  علاقه‌مندان به ادبیات پایداری و خاطرات مادران شهدای هشت سال دفاع مقدس مخاطبان این کتاب‌اند.
هیچ‌وقت‌ا‌‌ز‌گذشتہ‌‌ی‌یڪ‌نفر علیہ‌ش‌استفاده‌نڪن؛ شاید‌توبہ‌ڪرده‌،شاید‌خوب‌شده،پاڪ‌شده🙂🖇 - تلنگرانہ
🕊️‌●|ٻـسـݦ ࢪݕ اڷشہداء|●🕊️ جزء شہداے ⇦مدافع وطن ولادٺ ⇦۱۳۳۸/۱/۱ محل ولادٺ ⇦قم شہادٺ ⇦۱۳۶۴/۱۱/۲۵ محل شهادٺ ⇦جزیره مجنون مدت عمر ⇦۲۶ محل مزار ⇦گلزار شهدای علی ابن جعفر قم کتاب مربوط بہ این شہید ⇦امیر خط شکن شهید کلهری در سن ۲۶ سالگی در تاریخ بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴ در علمیات بدر در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل گردید سهم شما پنج صلوات برای شادی روح شهید...!! 🌷 💚‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ حیدریون
●| 🗒 |● خدمت شما نور چشم های خودم سلام علیکم. می بخشید از این که آخرین سلام خود را از راه دور به شما می کنم، چون دیگر به دست بوس شما نمی آیم. ان شاءالله که خدا توفیق شهادت نصیب من کند. خدایا! توبۀ مرا قبول کن در این وقت سحر، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر. چرا مرا نمی بری، من قبول دارم، آدم بدی هستم. تو به لطف خود مرا ببر دیگر نمی توانم زنده بمانم به شهادت این برادران خسته شدم. از بس خانه مفقودین، شهدا و مجروحین رفتم، از بس که مادران آنها را دیدم دیگر نمی توانم به گلزار بروم. قلب من تنگ شده است. خدایا! می خواهم شهادتی نصیبم کنی که اگر جنازه مرا آوردند تکه تکه باشد تا نزد شهدای دیگر سرفراز باشم. خدایا! مرا با شهدای کربلا محشور کن. خدایا! نمی دانم چطور با تو صحبت کنم با این گناهانی که کرده ام ولی می دانم که تو کریمی، امید ناامیدانی، دیگر نمی دانم چیزی بگویم فقط مرا بیامرز و مدیون خون شهدا مکن. از خدا می خواهم که شهادت نصیبم کند و دیگر هیچ آرزویی ندارم. در جبهه غرب که این سعادت نصیب من نشد ولی وقتی که به جنوب آمدم یاد امام حسین (ع)، ابوالفضل (ع) علی اکبر (ع) قاسم و 72 تن افتادم و دلم آتش گرفت و گفتم چه قدر بی لیاقت هستم که تا به حال زنده ماندم. دعا کنید که خدا سایه امام خمینی را از سر مستضعفان کم نکند و عمرش را به بلندی آفتاب کند. برادران و خواهرانم! فرزندانتان را در راه اسلام تربیت کنید. نگاه به زیر دستان خود کنید که خدا از شما راضی باشد. خدا را شکر کنید و نگاه به بالا دست خود نکنید که طمع دنیا شما را بگیرد. در سختی ها آن قدر صبر کنید که صبر از دست شما خسته شود.
‏ماییم و سینه‌ای که در آن ماجرایِ توست...:)🔗 حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_هفدهم #عطر_یاس #بخش_اول . _دخترم! صدامو مے شنوے؟! با صداے نازڪ ناآشنایی‌ پلڪ زد
. یہ ڪاشون بہ اسمش قسم میخورہ. اما پیریہ دیگہ! خودش صُب بہ صُب پا میشہ میرہ پاے داراے قالے،من میمونم و این خونہ ے در اندش! آہ غلیظے ڪشید:تا سہ چهار سال پیش منم گاہ و بے گاہ پاے دار قالے مے شستم اما دیگہ حاج حسین نذاش! از سر خاطرخواهے و سلامتیم! سپس بہ قالے اے ڪہ روے زمین پهن بود اشارہ ڪرد و گفت:اینم باهم بافتیم! ابروهایم را بالا انداختم و سوپ را قورتم دادم:یعنے شما و حاج حسین؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان داد:آرہ! فڪ ڪنم سال اول ازدواجمون بود! ڪمے مڪث ڪرد و ادامہ داد:تقریبا چهل سال پیش! لبخند زدم:خیلے قشنگہ! _چشمات قشنگ مے بینہ! نگاهے بہ ڪاسہ ے سوپم انداخت و ادامہ داد:بدہ بازم برات بڪشم! متعجب رد نگاهش را گرفتم،ڪاسہ ے سوپم خالے بود! شرمگین نگاهش ڪردم:دستتون طلا! انقد خوشمزہ بود تند تند خوردم! از روے تخت بلند شد و سینے را از روے پایم برداشت. با خندہ گفت:هم این سوپ خوشمزہ بود هم تو گرسنہ! الان یہ ڪاسہ دیگہ ام برات میڪشم. سریع گفتم:نہ! نہ! سیر شدم! اخم ڪرد:از سر تعارف دروغ نگو دختر! دروغ گناهیہ ڪہ هم این دنیا بلاگیرت میڪنہ هم اون دنیا! لب گزیدم،از اتاق خارج شد و پنج دقیقہ بعد آمد. دوبارہ سینے را روے پایم گذاشت و سر جاے قبلے نشست. _خب تو از خودت بگو! آقا محراب ڪہ چند روز پیش زنگ زد فقط گفت یہ مهمون عزیز برامون میفرستہ. لب هایم را براے لبخندے تصنعے ڪش دادم:چے بگم؟! _وا! چے باید صدات بزنم؟! از لحنش خندہ ام گرفت:رایحہ! رایحہ ام! _آرہ پسرعمہ ت گفت! خندہ ام شدت گرفت:شما ڪہ مے دونین چرا مے پرسین؟! _ڪہ صداتو بشنوم! پاڪ خودتو باختیا! رنگ و رو برات نموندہ. نفس عمیقے ڪشیدم،پرسید:چند سالتہ؟! درس میخونے؟! _هیجدہ! بعلہ! با چشم هایش بہ ڪاسہ ے سوپ اشارہ ڪرد:بخور از دهن افتاد. چشمے گفتم و قاشقے سوپ خوردم. مرضیہ خانم سوال هایش را از سر گرفت:پدر توام مثل حاج باقر بازاریہ؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم:بلہ! همون ڪنار حجرہ ے عمو باقر. _پس توام با فرش و قالے ناآشنا نیستے! _بگین نگین! شما همین جا حجرہ دارین یا فرشاتونو میفرستین تهران؟ _هر دو! از روے تخت بلند شد و یاعلے اے گفت. _من میرم بساط شامو آمادہ ڪنم،سوپتو خوردے برو یہ دوش بگیر. گفتم وسایلت ڪہ تو ڪمدہ،حموم و دستشویے همین بیرون ڪنار اتاقتہ. این طبقہ ڪسے نمیاد راحت باش. تشڪر ڪردم،مرضیہ خانم ڪہ از اتاق بیرون رفت سوپم را با ولع بیشتر خوردم و از تخت پایین رفتم. در ڪمد را باز ڪردم،دو چمدان روے هم افتادہ درونش جاے گرفتہ بودند. چمدانے ڪہ ڪوچڪتر بود را با تقلا پایین ڪشیدم و بازش ڪردم. داخلش ڪتاب هاے درسے ام بودند و چند دفتر و خودڪار. مقدارے پول و آجیل و خشڪبار هم ڪنارشان بود. در چمدان را بستم و ڪنار ڪمد گذاشتم،چمدان بزرگتر را باز ڪردم. محتویاتش لباس و ڪمے وسایل خردہ ریز بود. حولہ و سارافون بلندے بیرون ڪشیدم و بہ سمت در رفتم. احساس میڪردم فشارم افتادہ اما از بوے عرق و خونے ڪہ میدادم داشت حالم بد میشد. در اتاق را باز ڪردم،راهروے نسبتا بزرگے مقابلم قرار داشت و دو اتاق. بہ سمت چپم نگاہ ڪردم و بہ سمت در رفتم. دستگیرہ ے در را فشار دادم. وارد راهروے ڪوچڪے شدم ڪہ در چپ و راستش دو در قرار داشت. در سمت راست باز ڪردم و سرڪ ڪشیدم،حمام بود. نفس آسودہ اے ڪشیدم و دوش آب را باز ڪردم،فڪر نمے ڪردم روزے از دیدن حمام آنقدر خوشحال بشوم! بعد از دوش گرفتن با احتیاط بہ اتاق بازگشتم،سینے روے تخت نبود. سریع لباس پوشیدم و روسرے بلندے سر ڪردم. سر و صدایے از طبقہ ے پایین نمے آمد،آرام از پلہ هاے فرش شدہ پایین رفتم. وارد سالن بزرگے با معمارے سنتے شدم،دیوارهاے سالن مثل طبقہ ے بالا سفید و گچ برے شدہ بودند اما بسیار باشڪوہ و چشم نوازش تر! دور تا دور سالن را پنجرہ هاے قدے هلالے شڪل با شیشہ هاے رنگے احاطہ ڪردہ بودند. زمین با فرش هاے دست باف زینت شدہ و دیوارها با نقاشے هاے مینیاتورے! چشم هایم برق زد،نگاهم بہ گوشہ ے سالن افتاد. حاج حسین ڪنار یڪے از پنجرہ ها نشستہ و ڪتاب مے خواند. آرام گفتم:دوبارہ سلام! چشم هایش را از ڪتاب گرفت و سر بلند ڪرد:علیڪ سلام باباجان! چرا اومدے پایین؟! _حالم خوبہ! گفتم بیام ڪمڪ مرضیہ خانم! _مهمون و ڪمڪ؟! ابرو بالا انداختم:یعنے یڪے دو روز اینجام؟! متعجب نگاهم ڪرد:فڪ نڪنم! یڪم بیشتر! لبخند زدم:پس مهمون نیستم! البتہ جسارتا! ڪسے مهمونہ ڪہ یڪے دو روز هوار میشہ رو سر صاب خونہ! نہ چندین و چندین روز! بلند خندید:ماشاللہ بہ این زبون! حالا شما یڪے دو روز ڪار نڪن تا حڪم مهمونیت تموم بشہ! _آخہ... _آخہ و ولے و اما ندارہ! بیا اینجا! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨نماز اول وقت دعا گوی نمازگزار: 🥀امام صادق (ع): «هر که نمازهاى واجب را در اول وقت بخواند و درست ادا کند، فرشته آن را پاک و درخشان به آسمان رساند و آن نماز فریاد زند خدا تو را حفظ کند چنانچه حفظم کردی و تو را به خدا سپارم چنانچه مرا به فرشته‌اى کریم سپردى و هر که بدون عذر بعد از وقتش، آن را بدون دقت و ارتباط معنوی لازم بخواند، فرشته آن را سیاه و تاریک بالا برد و آن نماز فریاد کشد خدا ضایعت کند چنانچه ضایعم کردى و رعایتت نکند چنانچه رعایتم نکردى. •┈┈••✾❀🕊✿🕊❀✾••┈┈•