فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{♥️}•
[ " آرحَّ قُلَبََکكُ بََآقُّرآنِ آنِ آلعظُیَمََ...🌖
قلب ها تنها با یاد خدا آروم...🌿❤️
#قرآن
وصیت نامش دو خط هم نشد. نوشته
بـود: ماننـد کسـانی نبـاشیـد که خدا را
فراموش کردند و خدا هم خودِ آنان را
از یادشان بُرد.💔
#شهیدعلیبلورچی🦋🕊
#حیدریون
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هشتادوپنج
دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق 🔥#سوری🔥 دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید،...
هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :
«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :
«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :
«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»🔥
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :
«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :
«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق 🔥منفجر شد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هشتادوچهار
اینبار نه حرم حضرت سکینه (س)،...
نه چهارراه زینبیه،...
نه بیمارستان دمشق...
که آتش🔥 تکفیریها به دامن خودم افتاده...
و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران،...
در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم...
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم...
نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که...
بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد:
«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟
نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشندو از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم...
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط
🔥خندههایش برای من باشد...
که دوباره سر به سرم گذاشت:
«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد
که پیپرده پرسید :
«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂