eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 "شماهـا‌ڪسۍرو‌دردنــیآسراغ‌دارید ڪہ‌قبل‌از‌این‌ڪہ‌شما‌بدنیآ بیاید، خودشوبـراتون‌ڪشتہ‌باشہ؟ :) +ایــن‌شهـداخیلےشماهارودوسٺ‌دارن:) بیاییددستـتوݩ‌رو‌ازدســـت‌شـهیدآن جدانکنید.....♥️
یه وقتے یه‌جایی... به‌خودمون‌میایم... می‌بینیم،یه‌نعماتی‌رو‌از‌دست‌دادیم‌که توی‌کل‌زندگی یه‌دفعه‌هم‌بر‌ای‌ داشتنشون‌ خداروشکر نگفتیم:)!
و باز هم مهدی زهرا نیامد....نیامد😭💔 کی آدم میشیم آقا کی میشه که عاقل شیم... 💔
جَنْگـیدَن‌ْبَهـٰانہ‌اَست، مٰاآمـَده‌ایم‌سـٰاخْتِہ‌شَـویم..シ!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🤞🏼😎
«لا تَخَف وَ لاتَحزَن، إِنّا مُنَجّوكَ‏» خدا میگه :‏ نترس، نگران نباش، آخه من که نمی‌ذارم این‌طوری بمونه نجاتت میدم.‌ 🍃💐🍃 ┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄ ⇶ @Banoyi_dameshgh ┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... تصمیم خود را گرفته بودم! من باید با نوید حرف میزدم و تکلیفم را با او روشن میکردم. دلم ‌نمیخواست خیالی چیزی در سر داشته باشد. او پسر بدی نبود اما مشکل دل من بود که اصلا او را نمیدید! مشکل محمد حسین بود که کاری کرده بود تا کسی را غیر از او نبینم! حتی فکر کردن به او انرژی دوباره به من میداد! فکر کردن به اینکه دوستم دارد... فکر کردن به حرف هایش... یا مثلا چشمهای طوسیش که عجیب زیبا بودند مخصوصا وقتی جذبه ای به چهره میداد! از افکارم خنده ام‌گرفت. دستم را گاز گرفتم و گفتم: _دختر حیات کجاست؟ نشستی به چشمای پسر مردم فکر میکنی؟ خواستم ازدر خارج شوم که بوی قیمه مانع شد! به به چه عطری داشت! یاد روزی افتادم که محمدحسین با بشقابی از قیمه در را برایم باز کرد. نمیدانم چرا دلم خواست برایش غذا ببرم! دلم میخواست ببینم اگر غذای مورد علاقه اش را در حین کار ببیند چه میکند؟ در اتاق کارش روبه روی میزش نشستم! نگاهی به محمد حسین که پشت میزی که کمی انطرف از میز نوید بود نشسته بود انداختم. سخت در حال کار کردن با کامپیوتر بود! همانطور نگاهش میکردم که گفت: _میخواین با نوید حرف بزنید؟ _بله... نوید که داخل اتاق شد. محمد حسین از جا بلند شد و بیرون رفت. متوجه شدم که از قصد اینکار را کرد. نوید همانطور که به سمت صندلیش میرفت گفت: _خوش اومدید. وقتی نشست گفتم: _ممنون. من اومدم باهاتون حرف بزنم. _بله. راجب خودمون دیگه درسته؟ _راجب چیز دیگ ایم مگ میتونیم حرف بزنیم؟ _نه گفتم شاید شما هم بخواید مثل خانم جون راجب محمدحسی حرف بزنید. از تیکه ای ک انداخت هیچ خوشم‌نیامد. معلوم بود دلش حسابی پر است. _اقا نوید اومدم یه چیزی بگم و تموم. شما خیلی اقایی! خیلی مردی. خوش قیافه و خوش اخلاقم هستید. شاید ارزوی هر دختری باشه که با شما ازدواج کنه. ولی من نه! من ملاکام‌چیزای دیگست! ملاک من دلمه. متوجهین چی میگم؟ شما دست رو هر دختری بزارید اون دختر خوشبخت میشه. دنبال کسی باشید که بتونید باهاش زندگی کنید. یک بار بهم گفتید یه زندگی با ارامش میخواید. این چیزی نیست که من بتونم بهتون بدم. من لحظه به لحظه ی زندگیم خطر بوده و جنجال! اصلا با ارامش قهرم. متوجهین چی میگم؟ من اونی نیستم که شما فکر میکنید. خیره به چشم هایم مانده بود. خیلی عجیب نگاهم میکرد. در چشم هایش هم تنفر دیده میشد هم عشق! کم کم داشتم میترسیدم. با لحن ارامی گفت: _مشکل شما دلتونه ک با من نیست! چیزای دیگرو بهونه نکن لیلی خانم. ناگهان خیلی غیره منتظره از کوره در رفتو از جا بلند شد. نگاهش عصبانی شد و با صدای بلندی گفت: _جالب اینه ک دقیقا بعد خواستگاری محمد حسین این حرفارو به من میزنید! متعجب گفتم: _محمدحسین از من خواستگاری نکرده اقای کاشف! _خانم تمومش کنید دیگه. بگید از من خوشتون نمیاد این مسخره بازیا چیه؟ میشینید جلوم ازم تعریف میکنید بعد میگید زکی؟ اینه رسمش؟ این کار محمدحسین ته نامردیه ته نامردی اصلا من اشتباه شمارو شناختم... اشتباه.. متعجب فقط نگاهش میکردم. هر چه میگذشت صدایش بلند تر میشد. چرا ناگهانی انقدر عصبانی شد؟ چه میگفت پشت سر هم؟؟؟ ادامه دارد... ☆حیدریون @Banoyi_dameshgh
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... _اصلا نمیدونم چمه خانم جون! شبیه روانیا شدم میشینم یه جا همش فکر و خیال میکنم. راستشو بخواید من خیلی از ازدواج میترسم! از اینکه میتونم اون کسی که طرف مقابلم میخواد باشم؟ یا طرف مقابلم هیچوقت تغییر نمیکنه؟ نمیدونم چمه... _لیلی؟ _جانم _تو محمد حسین رو دوست داری؟ سرم را پایین انداختم. چه میگفتم؟ نگاه من دل من همه چیز را فاش میکردند. _خانم جون کی اقا محمد حسین و دوست نداره؟ همیشه برام سوال بوده چیکار کرده که همه دوستش دارن؟ _همه نه من الان فقط جواب دل خودت رو میخوام! دوباره سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. _خجالت نکش لیلی جان جواب بده! _بله! من دوستش دارم. _هوووف! خیالم راحت شد. لیلی محمد خیلییی تورو دوست داره! این واس الان و دو روز قبل نیست. خیلی وقته که منو محمد حسین راجب تو باهم حرف میزنیم. پسر ما یکم زیادی باحیاست و یکمم زیادی به فکر توعه! اگ تا الان چیزی نگفته واس این بوده فکر میکرده اینجوری تو اذیت میشی! متعجب از حرف هایش به گل های فرش خیره شده بودم. راستش را بگویم در دلم قند آب میکردند! حس خوبی داشتم از اینکه من اولین انتخاب او بوده ام! صدای خانم جون را به خودم اورد: _زینب؟؟؟ زینب جاااان؟ صدای زینب از حیاط به گوش میرسید: _جونم؟ _به محمدم بگو بیاد پیش من. _واااای نهههه! خانم جون نگید بیاد! _اههه شما دوتا چرا انقدر خجالتین عصاب منو بهم میریزینا اون از محمد حسین که با هزار جور بدبختی نگهش داشتم تازه بهش نگفتم تو میای اینجا وگرنه در میرفت اینم از تو! صدای محمدحسین میامد اما خودش نبود! _خانم جون اجازه میدی برم تا حالا ۲۰ بار بهم زنگ زدن! وقتی وارد اتاق شد و با هم چشم‌ در چشم شدیم هنگ و متعجب خیره به من ماند. کلافه دستی به صورتش کشید و ارام‌ گفت: _خانم جون بلاخره کار خودتو کردی! سلام. سلامی دادم و سرم را پایین انداختم. خانم جون گفت: _بیا بشین محمد! _چشم. کنار خانم جون نشست. گهگداری سرم‌ را بالا میاوردمو نگاهش میکردم او هم سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. این وسط فقط خانم جون بود که حرف میزد. _لیلی جان محمد حسین ما چیزی که همه جوره از اول تا اخرشو حفظه مردونگی و غیرته! تو عمرش طرف دختر نرفته ولی تا دلت بخواد دختر طرفش اومده! نمیدونم چی داره این پسر! نه سرشو بالا میاره نه بلده چشمک بزنه نه بلده .... محمد حسین سریع گفت: _عه خانم جون! خانم جون خندید و گفت: _میخوام بدونه دل چه ادم دل سنگیو برده! _ای بابا شما که منو تخریب کردی کلا! _وایسا واس لیلی هم دارم. ببین محمد حسین این لیلی خانم ما بسی فضول است! ماشالا نترسه و شجاع! از وقتی یادمه تو کوچه با پسرا دعوا میکرده! در عین اینچیزا از کوچیکترین بی احترامی ناراحت میشه و خیلیم احساساتیه! هر جاعم که باشه طرف حقو میگیره! محمد حسین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: _اینارو فهمیدم که انتخابشون کردم! با لحن و حرفش خدا میدانست در دلم چه عروسی و پایکوپی بود! خنده ام گرفته بود. اولین باری بود ک از من حرف میزد. خانم جون خندید و گفت: _خب اینجا که خواستگاری نیست! بقیه حرفای بین خودتون بمونه برای خواستگاری! محمدحسین با لحنی ناراحت گفت: _من نمیدونم اقا رسول یا اصلا خود لیلی خانم اجازه میدن ما بریم خواستگاری یا نه ولی من نمیتونم از این جلوتر بیام! بحث من نیست! من مشکلم نویده! اون رفیقمه مثل داداشم میمونه. این کار من عند نامردیه! اصلا نمیخواستم بحث شمارو دیشب بکشم وسط لیلی خانم ولی مجبور شدم! یعنی یه جوری منو تو منگنه گذاشتن که اسم شما از دهنم پرید. شاید خوب نباشه این حرفو جلو خانم جون بزنم ولی اگه قرار باشه یه روز کسیو با تمام وجودم دوست داشته باشم و باهاش زندگی کنم میخوام اون شخص شما باشی! اما این وسط نوید با خودش چه فکری میکنه؟ چقدر از دستم ناراحت میشه؟ نمیشه انگار! نمیدونم باید چیکار کنم! ببخشید من از بیشتر بمونم پوستمو میکنن! یاعلی از جا بلند شد و رفت! هوووف هر چه بیشتر میگذشت بیشتر به دلم میشست! چرا انقدر خاص بود این پسر؟ صدای خانم جون مرا به خودم اورد: _من با نوید حرف میزنم. حلش میکنم! ادامه دارد... ☆حیدریون @Banoyi_dameshgh
امشـب‌میخـوام‌ا‌زآرزو‌هـام‌بنویسـم...: بہ‌‌نـام‌خُـــــدا... ڪـــربلا... تمام...😞💔
↻🔗🗞••|| ❗️ یه‌سِریام‌هستن‌‌که‌ادعای‌مذهبی‌ بودنشون‌گوشِ‌فلکوکرکرده ' ولی‌خب‌باید ... حتما‌خونشون‌خیابون‌ایران‌باشھ/: چادرشون‌بالای‌¹میلیون‌باشه/: انگشترعقیقشونم‌ طراحی‌اختصاصی‌داشہ‌باشه/: باو‌مشتی🚶🏻‍♂ پس‌ و و کجارفته؟! 🗞⃟🔗¦⇢ 🖐🏻 🗞⃟🔗¦⇢ ↠ @Banoyi_dameshgh