~حیدࢪیون🍃
#استوࢪے✨
میلاد شبیه ترین خَلق وخُلق جوان بهشتی
به پیامبر مهـــــــــــــــــــــــربانیها❤️
آقاشاهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاده
علی اکبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر
علیه السلام❤️
مبارک🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
یا امام حسین جان❤️
پدر شدنت مبارک 🎉🎊
روز جوان مبارک🎊🎉
خدایا✨
بحق آقا قدوم پر خیر و برکت آقا
علی اکبر علیه السلام ❤️
فرج مولای ما را برسان 🤲
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
حاج محمود کریمی | ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام - @vareth_info.mp3
24.23M
🌷حیدر آل حیدر
🌷کوثر کوثر یا علی اکبر
🌷#حاج_محمود_کریمی
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
6183914136.mp3
9.99M
•|🎤|•|حامد #زمانی|•
•|🎼|•|جَوون|•
|جوونکهعاشقنباشهجووننیست.دلی
کهعاشقنشهتنهاتره.بایدبرایراهمون
بجنگیم،معلمما #علی_اکبره♥️|
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️میلاد باسعادت حضرت علی اکبر(ع) 🌿روز جوان مبارک :))
#میلاد
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وشش و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پ
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وهفت
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان 🔥رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد...
مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش 🔥که خیالبافی کرد :
«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
رمقی به زانوان🔥 بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :
«کیه؟»
که طنین لحن 🔥گرم #ابوالفضل تنم را لرزاند :
«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم...
وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم..
که بیصبرانه پرسیدم :
«حرم🔥 سالمه؟»
💠 تروریستهای #🔥تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که🔥 #غیرتش قد علم کرد :
«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 .رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #صد_وهفت در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان 🔥رسید و ساع
🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #صد_وهشت
تروریستهای #🔥تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که🔥 #غیرتش قد علم کرد :
«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان🔥 زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت...
که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم 🔥شیطنت کرد :
«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
مادر مصطفی همچنان قربان🔥 قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی..،
حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :
«رفته🔥 #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی🔥 که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان🔥 #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :
«میخواست بره، ولی وقتی دید🔥 #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂