~حیدࢪیون🍃
{°بِــــســــم•رَبـــــ عـــــشـــــق°} ♡••مــَــــهــــــدے صــــاحـــب اَلــــزمــان••♡ توی آخر
😞🙂💔حداقل برای دو روز هم که شده بیا
الله وکیلی ضرر نداره ها😐✌️💔
~حیدࢪیون🍃
{°بِــــســــم•رَبـــــ عـــــشـــــق°} ♡••مــَــــهــــــدے صــــاحـــب اَلــــزمــان••♡ توی آخر
رابطه با امام زمان پیدا میکنی
آقا با مرام و با معرفت چون خودش میگه که..
مَــهــ♡ــدے{•♡اَنــيــس✓اَلـــرَفـــیـق♡•} است!)🙂🤞❤️
~حیدࢪیون🍃
{°بِــــســــم•رَبـــــ عـــــشـــــق°} ♡••مــَــــهــــــدے صــــاحـــب اَلــــزمــان••♡ توی آخر
عاقااااا
اصن عضو شو هرچی بخای بهت میدم!)😐✌️
ضرر بالا تر این...
التماس کنی
از خدت هم ی چی بدی/:😐💔
{°بِــــســــم•رَبـــــ عـــــشـــــق°}
♡••مــَــــهــــــدے صــــاحـــــب اَلــــزمـــــان••♡
مارا نیست هوس ترس از ترک میدان نبرد☆♡
▪︎سرباز مهدی باید چه جوری باشه .. ؟
▪︎۱۴قدم اصلی برای رسیدن به امام زمان ... ✔️
▪︎مقام مومن آخرالزمان از زبان پیامبر ..
▪︎لیاقت سربازان امام زمان با سربازان امام حسین 🚫✔️
▪︎شرط ظهور ... !
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
توی آخرالزمان!..
پیامبر گفته که مومن واقعی مثل نمک تو آب حل میشه😪💔
اکثر این آدم ها هم که میرن جهنم توی آخرالزمان به واسطه رفیق بد میرن و گمراه میشن😕💔
رفیق کیه؟!》
رفیق کسی که همیشه پشتت باشه
باهات باشه
بهش بد کردی ... بهت بد نکنه🤞🏿🙃
کسی که همه جا به یادت باشه🙂✌️
نگرانت باشه!)🙈🙃
ولی...🥀🚶🏿♂
تواین زمونه رفیق معنا نداره🤞🏿🚶🏿♂💔...
هرکی تای جایی باهات..😒🚶🏿♂
فقط برا سودت .. پولت ... قیافه میخاد!)🚶🏿♂✌️🏿💔
آخرالزمان دیگ/:🙄🚶🏿♂🥀
یکی رو میخایم که نه برای سود مارو بخاد
نه پول
نه قیافه
والا من تو این زمونه کسی رو پیدا نکردم👐🏿🥀🚶🏿♂
ولـــی یـــادم اومـــد کــــه یـــه آقـــــایـــــی مـــیــگـــه که🙃❤️
♡°°اَن کَـــانَـــت لَـــکَ حَــاجَـهُ
فَــحَـــرکَ شَـــفَـــــتـــیـــکَ°°♡
اگر حاجتی داری لب های خود را تکان بده🙂🌹
ما در کنار تو هستیم!)☺️❣
@MaHDI313aNIS_aLRaFIGH
مَــهــ♡ــدے{•♡اَنــيــس✓اَلـــرَفـــیـق♡•}
خدایا
اگر به من بگی چرا گناه کردی
میگم تو که بزرگتر بودی چرا نبخشیدی؟!
#مناجاتشعبانیه 💚
~حیدࢪیون🍃
{°بِــــســــم•رَبـــــ عـــــشـــــق°} ♡••مــَــــهــــــدے صــــاحـــــب اَلــــزمـــــان••♡ مار
اونایی که عضو نشدن
چشمتون کور ... نشه انشاءالله 😒🚶🏿♂
جذب داشتم الحمدلله 😌😜✌️
[✨🌙]
#تلنگرانه🌿
میگفت:
یہ وقتایـے،
جورے بقیہ رو ببخشید،
ڪہ با خودشون بگن اگہ این بندهے خداست ؛
پس خودِ خدا چہ جوریہ..؟🙃🌱
#اللهجانم😇♥️
•┈┈┈••❥•🦋•❥••┈┈┈•
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_ششم 🌈
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا : فاطمه پس کجاست؟
- نمیدونم فک کردم اومده بیرون ؟
با ترس ،منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم
یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده
فاطمه: بلیم ،دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا: نبات بابا ،دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندیدو گفت: آله
رضا : الهی قربون دخترم برم ، این چادر عزیز جونه ،بیا بریم برات یه چادر خوشگل تر بخرم
) فاطمه چادرشو انداخت ،میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه ،انجامش میده (
فاطمه پرید تو بغل رضا: باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه
بعد سوار ماشین شدیم و اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود
که همونجا یه خیاط بود و قد چادر و براش کوتاه کرد
من و عزیز جون داخل ماشین نشسته بودیم و از دور فاطمه رو نگاه میکردیم
عزیز جونم هی زیر لب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود
رضا هم بادیدن فاطمه ذوق میکرد
اول رفتیم سرخاک بابای رضا
یه فاتحه ای خوندیم عزیز جون همونجا نشست : رضا مادر ،من همینجا میشینم شما برین
) انگار عزیز جونم حرفا داشت با معشوقش (
رضا: باشه ،بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!1 1 5
عزیز جون: باشه،رها مادر مواظب فاطمه باشین
- چشم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید
مراسم کم کم داشت شروع میشه
هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل
کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن
فاطمه توی بغلم خوابیده بود
رضا : خانومم؟
- جانم
رضا: برگه اعزامم اومده
- اعزام چی؟ کجا؟
رضا: سوریه
) با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد (
- یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه
رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن
) باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود(
- حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...
رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه
) پس دل من چی میشه بی معرفت
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجاه_و_پنجم 🌈
رضا: عزیزم ،نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد
خانومم ،بچه ، امانتی هست از طرف خدا ،هر موقع صلاح بدونه این امانت و میده و هر موقع صلاح بدونه این امانت و
میگیره از ما
- ببخش منو
رضا: به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم ،بعد هم بریم غذات و بخوری
- چشم
رضا: من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی
رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیز جون گفت
نرگسم با جیغ و هورا اومد توی اتاق
نرگس: یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونه گیش به تو نره
- نه پس به عمه خل و چلش بره خوبه؟
نرگس: الهیی قربونش برم ،ولی خیلی بدی ایکاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی
- به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس: واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
- ععع نرگسس.....
دختره خل باز به من میگه دیونه
جشن ولادت امام علی ،عروسی نرگس و آقا مرتضی بود
با رفتن نرگس
اتاق نرگس و کردیم اتاق بچه مون
رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقع ها هم که میرفت
دوهفته ای بر میگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچه مون دختره1 1 3
به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم
با کمک نرگس و مامان و هانا ،اتاق و آماده کرده بودیم برای گل دخترمون
همه روز شماری میکردن تا بچه دنیا بیاد
بلأخره این قند نبات بابا ،فاطمه خانم دنیا اومدن
با دنیا اومدن فاطمه ،و پاگذاشتن به دنیای منو رضا ،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود
هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیز تر و بامزه تر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید
روزهایی که رضا مأموریت میرفت
روزهای سختی بود برای فاطمه ،
رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد
حتی شبها گوشی رو میزاشتم روی بلند گو ، رضا براش غصه میگفت و فاطمه خوابش میبرد
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم ،هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش
ماه رمضان از راه رسید
فاطمه دوسال و نیمش شده بود
هر سال شبهای قدر و میرفتیم مزار شهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم
حال و هوای عجیبی داشت در کنار شهدا ،رازو نیاز کردن ،چه واسطه ای بهتر از شهدا
همه لباس مشکی پوشیدیم
آماده شدیم
حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
رضا: بریم ،آماده شدین؟
عزیز جون : اره مادر بریم
رضا: رها جان ،نبات بابا بیاین
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛