﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
اے ڪاش تو بودےُ دلم بودُ خدا بود
اے ڪاش دلم از همہ غير از تو جدا بود
تا فاصلہ مان ڪم شودُ زود بيایی
نذر دل من شاخہ اے از باغ دعا بود
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
اگردردینداری
پختہشُدید
خامنخواهیدشد
ولےاگرداغشُدید
احتمالاسردخواهیدشد!
-پختہشویم...(:🌸||•
#استادپناهیان
💙↜'' ‹ #تلنگر›
📘↜'' ‹ #حیدࢪیون ›
↝˹ @Banoyi_dameshgh˼
🇸🇩📽#استوری
🎥ویژه #استوری روز #قدس
◾️هرمعامله که میشودخیالی است
قدس سهم همین مردم حوالی است
___
˹ @Banoyi_dameshgh˼
☁️‹⃟🕊
🌿⃟🥀¦⇢#شهیدانہ
مےگفت :
توی گودال شهید پیدا کردیم
هرچه خاک بیرون میریخت باز
برمیگشت..!
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوانی را دیدم
که گفت : دوست دارم گمنام بمانم
بیل را بردار و برو🕊(:
• #شهیدگمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" نہ مرآ طاقت قربت نہ تۈ رآ خاطر قربت..🥀
" دل نھادم بہ صبۈرې کہ جز اېن چاره ندانم..!💔
اللهم عجل لولیک الفرج💔
🌷شهـادت ...
اجر کسانی است که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با #نفس_اند
و زمانی ڪه نفس سرڪش خود
را رام نمودند،
خداوند به مزد این جهاد_اڪبر،
#شهادت را روزی آنان خواهد کرد
امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیمهادی
سلام بر پهلوان بی مزار❤️
#سلام به شما
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
~حیدࢪیون🍃
#عـشـق_واحـد #قسمت_پنجاهوسه #حیدریون .......♡.........♡..........♡..........♡...........♡........
#عشق_واحد
#پارت54
#حیدࢪیون
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم.
همانطور که کلید را داخل قفل می انداختم گفتم:
_میریم تو مفصل برام میگی چیشده!
سرش را پایین انداخت و داخل شد. خواستم در را ببندم که ناگهان پایی لای در ظاهر شد. در را که باز کردم با علی مواجه شدم که صورتش خونی بود و انگار پیشانی اش زخمی شده بود.
_سلام.
همانطور که متعجب نگاهش میکردم گفتم:
_یا حسین! چیشده؟ دعوا کردی؟ زدنت؟ با موتور خوردی زمین؟
_اووو امون بده بابا. میزاری بیام تو؟
لحظه ای تصویر شیدا از جلوی چشمم رد شد. الان چه وقت امدن بود.
_بیا تو...
همانطور که داخل میشد گفت:
_داشتم میومدم توروببینم. یه ماشین زد بهم در رفت نامرد.
_چرا نرفتی بیمارستان؟
_مگه زخم شمشیر خوردم؟
وارد خانه که خواست شود جلویش ایستادمو گفتم:
_علی صبر کن! چیزه... شید..
صدای شیدا مانع ادامه ی حرفم شد:
_لیلی جان من میرم خیلی ممنون.
علی که شیدارا دید فورا گفت:
_نه شما بمون من میرم.
_نه من دیگه باید برم.
با صدای بلندی گفتم:
_ای بابا... من برم من برم.. شیدا چیزی از پرستاری یادته؟
شیدا رشته اش پرستاری بور.
_خب معلومه!
_پس بیین میتونی برای علی کاری کنی. ما تو خونه کمک های اولیه داریم.
علی باشنیدن حرفم سریع گفت:
_لیلییی چی داری میگی!!!
در اشپزخانه در حال چای دم کردن بودم و خیره به آن دو، حرف هایی بینشان ردو بدل میشد که من متوجه نمیشدم.
چرا من لب خونی بلد نبودم؟
بعد از این که شیدا زخمش را مداوا کرد به سرعت از خانه بیرون رفت.
کنار شیدا نشستم و گفتم:
_خب بگو چیشده؟
سرش را پایین انداخت و با بغضی که در صدا داشت گفت:
_هنوز ۶ ماه بیشتر از عروسیمون نگزشته بود که ماهان از این رو به اون رو شد.
دیگه اون ماهان قبلی نبود. هر روزمون شده بود دعوا و بد دهنی.
دیگه اصلا به من توجه نمیکرد. انگار دوستم نداشت. تحمل کردم و صبوری!
گفتم با مرور زمان درست میشه. تا اینکه همین هفته ی پیش متوجه شدم با یه دختر در ارتباطه!
بازم صبر کردم تا اینکه همین پری شب به روش اوردم. برای اولین بار دستش روم بلند شد و گفت کع دیگه منو نمیخواد و هر کاری دلش میخواد میکنه. نمیدونی چیا بهم میگفت فکر کردن بهش ازلرم میده دلم میخواد بمیرم. سرم داد میزد میگفت از خونه برم بیرون.
هق هق گریه اش فرصت حرف زدن نمیداد. به اغوش کشیدمش و ارام گفتم:
_عزیزم هر چی بوده گذشته. دیگه به اون اشغال فکر نکن. باید طلاقتو ازش بگیری.
_خیلی پشیمونم. من بابای عزیز تر از جونمو خانوادمو به چه ادمی فروختم؟
_چرا خونه نرفتی؟
_با چه رویی میرفتم؟ تنها کسی که به فکرم رسید میتونه کمکم کنه تو بودی!
_نگران نباش. همه چیز درست میشه. من با بابات حرف میزنم. باید براشون جبران کنی! عابروی از دست رفتشونو همه چیو باید جبران کنی!
خود را از بغلم بیرون کشید و گفت:
_من اینجا نمیمونم. فقط میخواستم ازت کمک بگیرم تا از این بدبختی دربیام.
_این چه حرفیه! پیش خودم میمونی تا با بابات حرف بزنم.
_اخه..
_اخه نداره... شوهرم حالا حالاها خونه نمیاد.
_خیلی خوشحالم واست. معلومه مرد خوبیه.
_اره محمدحسین خیلی خوبه... بهتر از هر ادمی که تو عمرم دیدم.
˹ @Banoyi_dameshgh˼ ❣️
~حیدࢪیون🍃
#عشق_واحد #پارت54 #حیدࢪیون _ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم. همانطو
#عشق_واحد
#پارت55
#حیدࢪیون
با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر.
ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..
مگر میشد از او بگذرد؟
مگر میشد فراموشش کند؟
نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد.
شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود.
شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت!
شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل!
همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی!
گفتم علی؟
علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت:
_فقط کنجکاو شدم!
صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد!
عشق، هم چیز خوبی بود هم بد!
همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان!
امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس!
مدام هم میگفت:
_زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی!
بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم.
و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد!
همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم:
_به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی!
از فکر بیرون امد و گفت:
_ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده!
_خب بگو ببینم چیه!
شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم.
_لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی.
_نه نیستم.
_بخاطر من دروغ نگو.
به طرفش برگشتم و گفتم:
_خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد.
خندید و گفت:
_که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست!
_داری میترسونیم؟
_نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی!
از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم:
_اره! میدونم سخته...
_تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن.
_مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟
_اره
_خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره!
کمی گذشت...
نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود.
خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم!
انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این!
خندیدم و گفتم:
_محمد حسین چیکار میکنی!
_نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم!
_دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده!
_پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_کم کم داره حسودیم میشه ها!
خندید و گفت:
_اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه!
کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد:
_که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش!
اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم:
_این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی!
لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت:
_خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم.
کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم:
_محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟
خندید و گفت:
_باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟
چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم:
_خیلی بی مزه ای!
ادامه دارد...
♥ ˹ @Banoyi_dameshgh˼ ♥