eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
آسمانۍ شدن‌ ، نہ‌ باݪ مۍخواهد و نہ‌ پَر دݪۍ مۍخواهد بہ وسعت آسمان.. مردانِ آسمانۍ باݪِ پرواز نداشتند تنها بہ نِداۍ دݪشان ݪبیڪ گفتند و پریدند... ❤️❤️❤️❤️‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا با وجود شما حوصله اش سر نمیره☺️،امروز میخوایین چکار کنین؟!" مادر در حالیکه غنچه ی لبخندش شکفت گفت:" میخوام امروز براش قرآن بخوانم،😌نذر کردم برای حرف زدنش، برای شنیدن صدای خوشگلش😍 قرآن بخونم." پرستار از دیدن این دلخوشی مادر و توکل و ایمان قوی اش به خدا لذت می برد، با چشمانش به مادر می گفت:" قبول باشه حاج خانوم، ان شاءالله حاجت روا بشی🙂." مادر کنار تخت جانش نشست،قرآن را برداشت و بوسید وبه جان جانانش گفت:" برنامه ی امروز خوندن 40 بار سوره تبارکه گل پسر 😉." صوت دلنواز و خوش قرائتش لالایی دل انگیز علی شده بود. مادر می خواند یک بار دو بار ،سه بار .. اشک امانش را بریده بود 😭 علی درست می دید ،لبخند مادر به اشک تبدیل شده بود😔. علی ای که تمام جانش را فدای خنده های مادرش می کرد حالا ببینده ی اشک هایش شده بود. کاش می توانست از جا برخیزد و صورت مادر را غرق بوسه های مملو از عشقش کند،کاش می توانست به پای مادر بیفتد و برای شفایش خدا را بخواند 😭،آخر می دانست بوسیدن کف پای پدر و مادر مثل بوسیدن در خانه ی خداست. علی با چشمانش مادر را دلداری می داد،چاره ای جز این نداشت. برای بار 40 مادر سوره تبارک را خواند و اشک ریخت،دلش می خواست زار بزند و با صدای بلند خدایش را صدا کند اما از علی خجالت می کشید. صورت نحیف علی را بوسید و گفت:" مامان،من الان بر می گردم خوشگلم 😘." مادر به نماز خانه رفت و این بار با صدای بلند خدایش را در میان گریه هایش صدا زد.😭😭😭 ناگهان صدای گوشی اش او را به خود آورد. شنیدن صدای زنگ تلفن و شنیدن نام خودش و یکی از عزیزانش تمام بدنش را می لرزاند. پرستار ICV بود . _الو،حاج خانوم کجایین؟!! بیایین پایین خانوم جان.علی آقا... مادر دلش ریخت ،با نگرانی گفت:" علی😱.. علی ام چی شده؟؟ نکنه. ‌..😭😭😭 شاید بچه ام😱😭😭😭😭.." ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده @Banoyi_dameshgh
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خوش بزرگ شدن علی، روزگار می گذارند و از جانش پرستاری می کرد. علی تازه خوابش برده بود،لوله های زیادی به پاره تنش وصل بود،زخم گلوی جانش،جگر مادر را خون می کرد اما دلش به شنیدن صدا و دیدن خطوط شکسته دستگاهی که ضربان قلب وجودش را نشان می داد خوش می شد. مادر یاد زمان بارداری اش افتاد، هر روز را زیارت عاشورا می خواند تا فرزندش در راه سید الشهدا باشد،همانطور هم شد،علی اکبرش همچون امام حسین علیه السلام در راه امر به معروف و نهی از منکر در چهار راه سیدالشهدا علیه السلام حبل الوریدش جراحت برداشت. علی اکبرش،ثمره باغ زندگی مشترکش با عشق فاطمی بزرگ شده بود و غیرت علوی داشت. لبخند کمرنگی بر لبهای مادر نشست،😌یادش آمد علی از کودکی علاقه ی زیادی به مُهر و تسبیح و کتاب دعا داشت. انگار دنیای کودکی هایش با رنگ و بوی خدا رنگارنگ می شد. بزرگتر شده بود و به نماز خواندن علاقه مند شد،پاتوقش شده بود مسجد محله، روزها که مدرسه می رفت و نمی توانست به نماز جماعت مسجد خود را برساند، شب حتما باید به مسجد می رفت . روزهای جمعه که پایش در سنگر نماز جمعه بود. مادر یاد صدای دلبرش افتاد،اشکی گونه هایش را خیس کرد و ردی از خود بر جا گذاشت. _مامان، می خوام برم حوزه، اجازه میدی؟ مادر ته دلش با شنیدن این حرف قند آب شده بود،البته بعید نبود از پاره تنش که علاقمند به درس دین شده باشد، پسری که هر روزش با بوسیدن دست و پای مادر،و کمک به او و مهربانی های فروانش سپری می شد اگر حوزه را انتخاب نمی کرد جای تعجب داشت. مادر دلش برای شنیدن یک بار مامان گفتن جگر گوشه اش لک زده،دلش برای خنده ها و شوخی ها و شیطنت های علی اش تنگ شده بود،اما چاره نداشت جز صبوری. دو هفته از بستری شدن علی می گذشت و مادر مثل پروانه به دور علی می گشت😍😍. مادر امیدوار بود به رحمت خدا،ته دلش قرص بود به عنایت دیگر خداوند،بالاخره خدایی که پسرش را بعد آن همه خونی که از نای سوخته و پاره اش نجات داد و به اوجانی دوباره داد،حتما می تواند با معجزه ای دیگر رگ های صوتی فرزندش را شفا دهد. ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده @Banoyi_dameshgh
-شهید گمنام یعنی چی؟! -یعنی این پیکر پودر شد توپ مستقیم تانک تا حالا شنیدی؟! -نه!! -یعنی سرش نموند پیکرش نموند استخوان هاش شناسایی نشد پلاکش نموند....اسم و رسم دنیایی نخواست... برای همین اقتدا کرد به مادر سادات و گمنام موند... 💔🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیداری…؟؟؟ بی قرارم اینك … پشت خطݥ… وصلی ؟؟؟📞 خواهرم باتوسخن میڴویم .. اگر آقا؁ غریبم آید..🌸.. و بگوید دختر..🧕🏻.. سالها پشت در اڴر من ماندم😔 این همہ ۍ غربٺ خواندݥ همہ اۺ وصل به ڴیسوے تو بود ... چه جوابی دار؎؟؟؟😔 اگر آقا ڱوید از سر ݣھ تو کرد؎ آواز من ندارم چه جوابی دار؁ ..😞..؟ هنوزم وصلی..📞..¿¿ تو رو قسم قطع نݢݧ سالها منتظرم رحمۍ ݢݩ ..
💔مٌنتَظِࢪ شٌهدَا🥀
🍃🌸 تمام کمد هارا زیر و رو میکنم لباس های بهاری بارانی ها خانگی ها مجلسی ها خسته میشوم از این همه رنگ و مدل نگاهم که به تو گره میخورد آرام میشوم ساده بودنت،دنیآ می ارزد مشکی آرام من♥️✨💚
شوق 《♡شهادت♡ 》داریم .... 🌱☺️ 🍃
شیرین تر از همیشه بخند ... که این زندگی چای تلخی ست که کنارش قند نگذاشته اند ...!
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh