eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۶۴ 📕 آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم. از هم
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۶۵ 📕 چند روزی بود که دوباره سرو کله‌ی پری ناز پیدا شده بود. ولی این بار رفتارش با من خیلی متفاوت بود. به طور عجیبی مهرورزی داشت. وقتی راستین شرکت نبود برای خودش و من چایی می‌ریخت و کنارم می‌نشست. با هر جرعه‌ی چایی‌اش شاید صد جمله حرف میزد. گاهی من هم همراهی‌اش می‌کردم. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که در موردش اشتباه کردم. دختر بدی نیست. تنها چیزی که در موردش عذابم می‌داد این بود که گاهی جلوی من راستین را با محبت صدا میزد. به نظرم کارش از روی عمد بود. شاید هم می‌خواست زیر‌پوستی مرا حرص دهد. گرچه با همه‌ی اینها آخر کارشان جنگ و دعوا بود. وقتی از دست راستین ناراحت میشد می‌آمد کنارم می‌نشست و درد و دل می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بگویم اخر چه مرگت است کمی لیاقت داشته باش. پسر به این خوبی دیگر چه می‌خواهی. بروید ازدواج کنید مرا هم راحت کنید دیگر. ولی فقط سکوت می‌کردم و بعد از رفتنش جگر پاره پاره‌ام را از نو به هم می‌دوختم. گاهی هم اگر آقای طراوت در اتاق نبود اشکهایم را رها می‌کردم. گاهی هم پنجره را باز می‌کردم و به ابرها خیره میشدم. آنقدر به همان حال می‌ماندم که صدای آقای طراوت درمی‌آمد. نمی‌دانم آسمان چه نیرویی داشت که آرامم می‌کرد. انگار دست باد مشت مشت ابر برمی‌داشت و مرا پُر می‌کرد. سبک میشدم. مثل خود ابر، مثل خود باد. یک روز که چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. پری ناز به اتاقم آمد و با لبخند کنارم نشست و دوباره شروع به حرف زدن کرد. کم‌کم حرف به خانواده کشیده شد. من در مورد سختگیریهای مادرم حرف زدم. او هم گفت که خانواده‌اش شهرستان هستند و از این سختگیریها راحت است. با تعجب پرسیدم: –یعنی تنها زندگی می‌کنی؟ لبهایش را بیرون داد و گفت: –نه، اینجا یه خاله دارم، گاهی پیش اون میرم. از وقتی تهران دانشگاه قبول شدم پیش خالمم، با این که درسم تموم شده به شهرمون برنگشتم. البته گاهی هم پیش دوستام هستم. خیلی باحالن و خوش می‌گذره. اگه بخوای یه روز میریم اونجا. –پس خانواده‌ی اونا کجا هستن؟ –بعضیهاشون شهرستانن، بعضیها هم کلا مستقل هستن دیگه. مگه بچه ننه هستن که بچسبن به ننه، باباشون؟ خودشون کار می‌کنن درآمد دارن و راحت زندگی میکنن. البته موسسه‌ایی که توش هستن خوابگاه داره. با هیجان گفتم: –چه جالب، با رفقا بدون غرغر مامانا حسابی خوش می‌گذره. خندید. –دقیقا، پس توام درگیر این غرغرها هستی؟ –آره دیگه، کیه که نباشه. –پس واجب شد بیای ببینی. شایدم امدی و با هم همخونه شدیم. یه سری بچه‌هایی که از دست همه خسته‌ان اونجان. توام میتونی بیای. از حرفش جا خوردم. –نه بابا، خانواده‌ی من از این جور مستقل بودنا خوششون نمیاد. اونا میگن مستقل بودن مساوی ازدواج کردن. من خودمم نمی‌تونم. چشمکی زد و گفت: –اونش درست میشه نگران نباش. البته چون من اونجا مربی هستم می‌تونم پارتیت بشم. –چه جالب. حالا هر وقت فرصت شد... همان موقع موبایلش زنگ خورد. گوشی را برداشت و گفت: –ببخشید راستینه، باید جواب بدم. سلام عزیزم. پس چرا نمیای؟ –عه؟ باشه خودم میرم. گوشی را قطع کرد و با خوشحالی گفت: –بیا فرصتشم جور شد. راستین دیگه نمیاد، بیا زودتر بریم اونجایی که گفتم. مردد گفتم: –حالا نیم ساعت مونده تا تموم شدن ساعت... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –ول کن بابا، بیا بریم. دستم را گرفت و کشید. –باشه پس چند دقیقه صبر کن. کاغذی برداشتم و تقاضای مرخصی نیم ساعته کردم و به منشی دادم. –بی زحمت این رو فردا بده به مدیر. من زودتر میرم. سوار ماشین پری‌ناز شدیم و به طرف موسسه‌ایی که می‌گفت راه افتادیم. وقتی وارد موسسه شدم، تعجب کردم. بیشتر شبیهه یک خانه‌ی بزرگ بود. سه طبقه داشت و در هر طبقه اتاقهای زیادی داشت، که در هر کدام به گفته‌ی پری‌ناز کاری انجام می‌دادند. وقتی از حیاط بزرگ و سر سبز گذشتیم به یک سالن رسیدیم. پری ناز اشاره‌ایی به اتاقها کرد و گفت: –اتاقهای طبقه‌ی اول اکثرا کارهای مقدماتی را برای ورودیهای جدید انجام می‌دن. –یعنی چی مقدماتی؟ –یعنی ثبت نام، معرفی موسسه، توضیح کارهایی که باید انجام بشه و کلاسهایی که برگزار میشه، توضیح شرایط. چون اینجا شرایط خاصی داره ممکنه بعضیها قبول نکنن، باید از اول گفته بشه. البته اکثرا قبول می‌کنن، از خیابون موندن و آوارگی که بهتره. صورتم را جمع کردم. –آوارگی؟ –آره دیگه، اینجا دخترا و زنهای بی‌خانمان و فراری رو جذب می‌کنن. بهشون کار و امکانات میدن. از حرفش یک جور ناامنی احساس کردم. اشاره به طبقه‌ی بالا کرد. – توی طبقه‌ی دوم کلاسها برگزار میشه. طبقه‌ی سومم خوابگاهشونه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۶۵ 📕 چند روزی بود که دوباره سرو کله‌ی پری ناز پیدا
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۶۶ 📕 پری ناز مرا نزد مدیر موسسه برد و معرفی کرد. یک آقای مسن و جاافتاده که اولین چیزی که با دیدنش جلب توجه می‌کرد تیشرت جذبش و ریش بزی‌اش بود. تیپ پسرهای امروزی لباس پوشیده بود. خانمی هم آنجا سرش داخل سیستم بود. با دیدن ما بلند شد و به من و پری ناز دست داد و خوش امد گفت. پری ناز کنار گوشم گفت: –زن و شوهرن. آن خانم سوالهایی از من در مورد تحصیلات و خانواده‌ام پرسید. بین جملاتش انقدر کلمه‌ی عزیزم رو به کار می‌برد که حالت تهوع گرفتم. تقریبا مثل پری‌ناز که با راستین اینطور صحبت می‌کرد. نمی‌دانم چرا ولی از برخوردشان خوشم نیامد. یک جور محبت مصنوعی و قانونمند. بعد از کلی سوال و جواب گفت: –ببین عزیزم تو این موسسه تو می‌تونی خودت رو بشناسی و اعتماد به نفس پیدا کنی. با لحن شوخی گفتم: –ولی مامانم میگه من اعتماد به نفسم زیادی بالاست، اونقدر که می‌تونم به دیگرانم قرض بدم. خانم، شالی که روی شانه‌اش بود را روی سرش انداخت و گفت: –اگر اعتماد به نفس داشتی اینجا چیکار می‌کردی عزیزم. کسی که خودش رو بشناسه و اعتماد به نفس داشته باشه که از خونه فرار نمیکنه عزیز دلم. با چشم های گرد شده گفتم: –فرار؟ پری ناز خودش را وسط انداخت و گفت: –نه، خانم فرعی، اُسوه جون فراری نیست، می‌خواد مستقل باشه. خانم فرعی ابروهایش را بالا داد. –خب چرا از اول نمیگی. بعد رو به من ادامه داد: –ببخشید عزیزم پس باید بری پیش مشاورمون و چندتا فرم پر کنی. با تعجب پرسیدم: –برای چی؟ چه فرمی؟ خانم فرعی گفت: –خب عزیزم برای ثبت نام دیگه. برای استفاده از امکانات اینجا باید پرونده تشکیل بدی و هر اطلاعاتی که در موردت خواستن بهشون بدی. پری ناز حرفش را تایید کرد و گفت: –بعد از ثبت نام، باید بری پیش دکتر و پرونده پزشکی هم تشکیل بدی. –اون برای چی؟ آقایی که پشت میز نشسته بود و از همان اول یک لحظه نگاهش را از روی ما برنمی‌داشت خیلی خودمانی رو به پری ناز گفت: –پری‌ناز این چند سالشه؟ پری ناز دستش را در هوا چرخاند. –سنش از بیست و پنج سال بیشتره، ولی خب شما یه کاریش بکنید. خانم فرعی با لبخند گفت: –اتفاقا یه سن بالا برای کنترل بچه‌ها می‌خواستیم. بعد چشمکی حواله‌ام کرد و لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشاند. از شوهرش که ما را نگاه می‌کرد خجالت کشیدم. رو به پری ناز آرام گفتم: –میشه چند دقیقه بیرون بریم؟ پری ناز از آنها عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون آمدیم. به پری ناز گفتم: –من که نمیخوام اینجا بمونم. یا تحت پوشش اینا باشم. من اصلا فکر نمی‌کردم اینجور جایی باشه. –مگه خودت نگفتی میخوای از غرغرهای مامانت راحت بشی؟ همان موقع دختری که یک تیشرت و شلوار لی تنش بود از طبقه‌ی بالا به پایین آمد. موهای بلند و سیاهی داشت که خیلی زیبا گیس بافت شده بود. با دیدن پری ناز لبخندی زد و گفت: –کلاس رقص الان شروع میشه‌ها زود باش بجنب دیگه. بعد به طرف اتاق مدیر رفت. من با چشم‌های گرد شده از پری‌ناز پرسیدم: –اینجا شال رو سرشون نمی‌ندازن؟ –نه بابا کلا اینجا آزادیه. ولی میگن شال بندازیم بهتره چون یه وقت یکی از بیرون میاد برای موسسه بد میشه. اینم که دیدی، خودش مربیه یه دقیقه امده پایین که زود بره وگرنه شالش رو میندازه. –مگه طبقه‌ی بالا همه‌ی مربیا خانم هستن؟ بی‌تفاوت گفت: –نه، آقا هم هست. مات جوابش بودم که گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
🌿🕊 ⎤شھادت.. شوخۍنیسٺ! بہ‌‌حرف‌نیسٺ، قلبت‌رابومۍڪنند بوےدنیابدهۍردے . .'🌪☁️^] ˼ ♥️
شہید یعنۍ ڪسۍ ڪه قید تمام تعلقاتش، دلبستگےهایش... وابستگےهایش‌را زده است! وتمرین ڪرده است رفتار شہیدانه را...! تا لایق شود و برسد به شہادت...!
عزیزی‌میگفت:( هروقت‌احساس‌کردید از امام‌زمان دور‌شدید و‌دلتون‌واسه‌آقا‌تنگ‌نیست این‌دعای‌کوچیك‌رو‌بخونید به‌خصو‌ص‌توی‌قنوت‌هاتون..! «لَیِّن‌قَلبی‌لِوَلِیِّ‌اَمرِك» یعنی : خدا‌جون‌دلمو‌‌واسه‌امامم‌نرم‌کن:)🙂❤️
🌹شهید بهشتی: ارزشها را بشناس و اشخاص را با ارزشها بسنج؛ حمایتها باید از ارزشها باشد، اول ارزشها، بعد اشخاص، نه اول اشخاص بعد ارزشها 🏴هفتم تیر ماه سالروز شهادت مظلومانه آیت الله دکتر بهشتی و ۷۲ تن از یاران باوفایش تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۲۱ روز تا عید غدیر🌿♥️ در چهار جایگاه مرا خواهی دید و خواهی شناخت، که یکی از آن‌ها لحظۀ م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۲۰ روز تا عید غدیر🌿♥️ سرآغاز نامۀ اعمال مومن محبت امیرالمومنین است... 🔹 حدیثی از امیرالمومنین 📚 عنْوَانُ صَحِيفَةِ الْمُؤْمِنِ