eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهید از زبان همسرش: - نخستین شرط همسرم برای ازدواج، پیروی و تابعیت از ولایت بود و معتقد بود که هر زمان و در هر نقطه ای از جهان اگر جنگی به اسم شیعه باشد و رهبرم اذن جنگ بدهد، تحت هر شرایطی برای جنگ شرکت خواهم کرد. هدف زندگی من قرب الهی هست و تنها برای رضای خداوند گام بر می‌ دارم و می‌ خواهم بانوی خانه ‌ام آنقدر زهرایی باشد که برای رسیدن به اهدافم من را همراهی کند. - عموی همسرم، «شهید عبدالرسول توفیقی» شهید هشت سال دفاع مقدس بود و او به عموی شهیدش بسیار علاقه داشت. به همین خاطر پس از برگزاری مراسم عقد، سریع به بهشت زهرا رفتیم؛ چرا که همسرم دوست داشت در گلزار شهدا، شادی مان را با شهدا تقسیم کنیم. همسرم احترام زیادی برای شهدا و به ویژه عموی شهیدش قائل بود. هر چند که در زمان شهادت عمویش هنوز به دنیا نیامده بود؛ اما ارادت زیادی به عمویش داشت. یکی از برنامه های هفتگی ما زیارت قبور شهدا بود. وقت هایی که بر سر مزار عمویش می‌رفتیم، باید دقایقی از همسرم جدا می‌شدم تا با عموی شهیدش تنها صحبت کند. وقتی از او می‌پرسیدم با عمویت چه می‌گویی؟ می‌گفت: این رازی است بین خودم و عمویم که در آینده متوجه خواهی شد. او عشق شهادت در سر داشت و همیشه گله مند بود که چرا در جنگ هشت سال دفاع مقدس نبوده تا در کنار رزمندگان بجنگد.
همسرم با وجود سن کم اهل نماز جمعه و نماز شب بود و تا جایی که امکان داشت نمازهایش را به صورت جماعت می خواند. خیلی از سحرها من با صدای نماز شب او از خواب بیدار می شدم. همه ویژگی هایش منحصر به فرد بود و در هر شرایطی صداقت در کارهایش داشت. رضایت خداوند را سرلوحه تمام کارهایش قرار داده بود. - او آنقدر شور شهادت را در سر داشت که همیشه به من می‌گفت: دوست دارم دیِنی که به گردن دارم را ادا کنم. زمانی هم که در سوریه بود و با من تماس می‌گرفت می‌گفت: اگر اتفاقی برای من افتاد مبادا گله و شکایت کنی و ناراضی باشی و اینکه بگویی: کاش مانع او شده بودم. دوست ندارم اجری که می‌ بری را با این کلمات ضایع کنی. سعی کن توکلت به خدا و ائمه اطهار (ع) باشد. اما با همه این حرف‌ ها شهادت او برای من خیلی سخت بود. ما چهار سال با هم زندگی کرده بودیم، روزهای شیرینی را با هم بودیم و سختی‌ های بسیاری را پشت سر گذاشته بودیم و در یک آرامش نسبی بودیم و این اتفاق یک تنهایی و دلتنگی شدیدی برای من به وجود آورد. طوری که با وجود تمام سفارش ‌هایی که به من کرده بود و با توکل به خدا و توسلی که به ائمه (ع) و شهدا پیدا کرده بودم، از خودش خواستم که حالا که رفته و به آرزویش رسیده به من کمک کند که بتوانم دلتنگی‌ هایم را در خودم آرام کنم و نخواهم‌ گریه کنم و یا زبانم حتی یک بار به گله و شکایت باز شود، و خواسته‌ام مانند یک معجزه برآورده شد
🌼 به نیت.. شادی روح شهدا و امام شهدا(ع) سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی (عج) سلامتی رهبر عزیزمون سلامتی تمام سربازان و مجاهدان اسلام✋🏻 و به نیت شفا یافتن تمام بیماران،مجروحان🤲🏻 قبولی مناجات و عبادات همگی ما و خشنودی خداوند از ما آرام شدن دل های بی قرار و آرام شدن دل هایی که در آرزوی چیزی هستند که در تقدریشان نیست.. صلواتی ختم بفرمایید.. التماس دعا خادمین رو از دعای خیرتون محروم نکنید.. و مِن الله توفیق...
میدونی‌چرا‌از حجاب بدش‌میاد؟! چون‌بالا‌سرش‌یہ‌ناظمے‌بوده‌ڪه‌مدام‌بهش‌با‌ اخم‌گفٺہ‌ࢪوسریت‌نیفته... چون‌یہ‌معلمی‌داشته‌ڪہ‌بہش‌نگفته‌چقدࢪ چادࢪبہش‌میاد چون‌همش‌بہش‌گفتن‌اگہ‌حجاب‌نداشٺہ‌باشی میری‌جہنم! نگفتن‌اگہ‌با‌حجاب‌باشی‌خدا‌عشق‌میڪنه‌ با‌دیدنت!:) چون‌بهش‌نگفتن‌اگہ‌حجاب‌داشٺه‌باشی‌نگاه‌طمع کسی‌سمتت‌نمیاد! چون‌فڪر‌کرده‌اگہ‌بہش‌میگی‌ࢪوسری‌سرت‌باشہ بخاطر‌اینه‌ڪه‌بقیہ‌بہ‌گناه‌نیفتن! چون‌نفہمیده‌ڪه‌تو‌برا؎خودش‌میگی.. ←با‌ࢪوش‌دࢪست‌امر‌به‌معروف‌و‌نهی‌از‌منکر‌ حجاب‌داشته‌باشیم...
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
توکل به اسم اعظمت❤️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
💚͜͡🪴 ‹بِسْــمِ‌رَبِّ‌حَ‌ـسن‌جـٰانم› •تو‌ کریــم‌ ابن‌ کریـمی‌ یا حــسن• •تـو‌ رفـیـق‌ بـچگـیمی‌ یـا حــسن• 💚¦⇠ 🪴¦⇠
خوآهرم‌هیچ‌مےدآنستے... خآڪے‌ڪھ‌بر‌چآدرت‌مےنشیند تشڪروتقدیراستخوآن‌هآے‌ خآڪسترھ‌شدھ‌ے شھیدآن‌ازتوست؟! بخآطر‌حفظ‌حجآبتツ❤️... 🦋
بسم رب المهدی🌼
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون _نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. +همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی _امیدوارم... +حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟ _اره ... +اگه شهید شه چی؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی، چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم. ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد . منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد _چیشد؟کی بود؟ +بابات _چی میگه؟ +انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین ؟ _چرا نمیایم؟ +اره _یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟ +اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم _وا چرا انقدر عجیب شده. +نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد _یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده +اره بریم یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار مشکی پوشیدم چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌ بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود با عجله روندم تا خونه ی بابا با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟ _ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟ +نه ولی انگار عصبی بود _وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه +اره منم استرس گرفتم _این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود ‌ راه لعنتی کش اومده بودهر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیربارون خیس خیس شده بودم خودمورسوندم دم خونه کلی کفش و پوتین توحیاط افتاده بودهیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌ اشکام سرازیر شده بودکه همیشه امونم و بریدن نفهمیدم چجوری کفشمو از پام دراوردم در خونه رو با دستم هول دادم ورفتم تویه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رومبل نشسته بودن ویه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنامیگشتم که متوجه شدم با بازشدن درهمه برگشتن سمت من اولین نفری که به چشمم خورداقامحسن بودچشام که به چشمای خیسش افتادپاهام شل شد _محمدم کجاست؟ دستشو گذاشت روصورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم افتادم رو زمین که یکی با گریه اومدسمتم صدای شکستن همه وجودم وشنیدم نمیدونستم بهت منو باخودش برده یا.. چشامو بستم و به حالت سجده سرموگذاشتم روی زمین توان بلندکردن خودم واز روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم روسرموبا تمام وجودم زارزدم نه میخواستم کسی روببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بود‌ همه چی ازاین بعد ثابت بودوتکراری همه چی بی ارزش تراز قبلش شده بود من همه ی وجودمو ازدست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیم رو از دست دادم من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودم وهدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بارآسمون داره وواسه کی ناله میکنه؟ واسه تنهایی من یاپرکشیدن محمدم! دلم خون بود وحالم بدتراز همیشه این دردواسم مرگ بود،یه مرگِ تدریجی محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکردبابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید! مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° روح الله شمیم ونرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن. ولی من هیچی نمیفهمیدم.گوشم هیچ صدایی و نمیشنید.چشمام هیچکیو نمیدید.ساکی که براش بسته بودم و جلوم گذاشتن. دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم،بوش کنم.زیپ ساک رو باز کردم .همه چی مرتب تر از اولش بود چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد _آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟لباسات هنوز بوی عطرتو میده محمد زندگیمو با خودت بردی لباسشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم.تو دلم جنگ شده بود.انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید. لباسشو بوسیدم و گذاشتمش سر جاش. پوتینشو از تو ساک برداشتم.دستمو به کفشش کشیدم و بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم. همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید. از هق هق به سرفه افتاده بودم.نفسام دیگه یکی در میون به بالا میومد .حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه. از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم. همچی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود. سریع عاشقش شدم.عجیب عاشقشم شد. عجیب ازدواج کردیم و زود از پیشم رفت. _محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت! چیکار کنم حالا بدون تو؟ حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم.هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت . بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم رهام نمیکردن .هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت .انقدر جیغ زده بودم خسته شدم.با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود.فاطمه بدون محمدش نمیتونست. وزن سرم رو هم نمیتونستم تحمل کنم. همش خنده هاش به یادم میومد.شوخی هاش،صداش ، چشماش... داشتم دیوونه میشدم،این اتفاق هم ‌نمیتونسم باور کنم،مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود. هی خودم و گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد،اینا یه خوابه،شوخیه ولی تا نگام به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است. (شما که عزیزِ دلِ ماییُ لوسِ من... رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار... خیلی دوستت دارم...) _محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است.محمد تو رو جونِ زینبت، من دیگه نمیتونم.محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه.تو که بی رحم نبودی. بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتنو بلندم کردن.قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم. کمرم شکسته بود.همه ی جونم از بدنم رفته بود.بردنم تو اتاق خودم. پشت سرم چند نفر دیگه هم می اومدن. زینب تو اتاق رو پای سارا بود.سارا هم مثل بقیه گریه میکرد.دیدن این چشمای گریون حالم و بد میکرد.دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین،بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم... با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد .انگار از من زودتر باخبر شده بودن.لابد من اخرین نفر بودم.روی تخت نشستمو و چادرمو روی سرم کشیدم. خاطره هاش ولم نمیکرد.من این مدت و چطوری باید فراموش میکردم؟ اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم همه ی عمر و زندگیم و با خودش برد! بی وفا...کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه.کاش بیدار میشدم و مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد و کنار خودم میدیدم.کاش هنوز داشتمش. کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکام و پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی! کاش همه چی یه جور دیگه بود ‌.کاش محمد نمیرفت... +تا فردا ان شالله میرسه پیکرش. _اطلاع رسانی کردین؟ +بله ان شالله انجام میشه! _پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن! +ان شالله. بچه ها تو تدارکن _حواستون باشه هیچی کم نباشه . +چشم فقط وداع تو مصلی اس دیگه؟ _اره +شهیدو خونشون نمیبرین؟ _فعلا قطعی نشده خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره +خانومش... _جز اون ک کسی نمیدونه! +چشم. صداهاشون تو سرم اکو میشد.اطرافم یکم خلوت تر شده بود .زینب و که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن . چشام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم.بیچاره داداش علی. از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود .کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد.اشک چشمای منم تمومی نداشت. قلبم داشت از جاش کنده میشد. نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست فقط ببینمش. کم کم داشتم این اتفاق و هم باور میکردم چون میدونستم محمد من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من و ببینه و برنگرده. محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش و داشت بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن. به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم. همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته. هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده. هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده به هواپیما نزدیک تر شدیم.یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ↠ @Banoyi_dameshgh