#سلام_امام_زمانم
🍃السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدیّ
یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریڪَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدے و مولایَ ! الاَمان الاَمان..
تعجیل در فرج آقاصاحب الزمانصلوات
اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳ @Banoyi_dameshgh
●🖇📿●
استعمار نو ،
یعنے تعطیلےِ فکر .
-آیتاللهحائریشیرازۍ
↠ @Banoyi_dameshgh
غم اگر عکس بود....
امروز سالگرد ازدواج #شهید_دانیال_رضازاده است. عزیزی که در این اغتشاشات ناجوانمردانه شهیدش کردن.
این هم جشن کوچک دونفره ی همسرشهید
نمیدونم اون بلوزی که روی پاش هست
کادو سالگرد هستش...
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
غم اگر عکس بود.... امروز سالگرد ازدواج #شهید_دانیال_رضازاده است. عزیزی که در این اغتشاشات ناجوانم
داغ از این سنگین تر که تو ۱۹ سالگیت یارت پیشت نباشه ...
~حیدࢪیون🍃
غم اگر عکس بود.... امروز سالگرد ازدواج #شهید_دانیال_رضازاده است. عزیزی که در این اغتشاشات ناجوانم
حسرتـےنیستدراینسینـہمگردیـدنیـار=)...💔
🍃
خواهرم : محجوبباشوباتقوا،شماييدكهدشمن
راباچادرسياهتانوتقوايتانمیكشيد.
حجابتوسنگرتواست،توازداخلِحجابدشمن
رامىبينىودشمنتورانمىبيند..
#شهيدعبداللهمحمودی🌱
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
دستخطشهیدآرمانعلےوردیِ💔[گوشہچشمی،نظری،گربڪند
حضرتعشق
قسمتمابشودلطفوصفایڪرمش]
#آرمان_علی_وردی
شهید زین الدین:
در زمان غیبت کبری، به کسی منتظر گفته میشود
و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد؛
منتظرِ شهادت، منتظرِ ظهور امام زمان(عج)
خداوند امروز از ما اراده و شهادتطلبی میخواهد!
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
~حیدࢪیون🍃
#Part_103 که همون لحظه عمو اینا میان داخل... با کیانا و کسری از روی مبل ها بلند میشیم و سلام میکن
#Part_104
#قسمتاول
به ورودی سالن رسیدم که آقای امامی رو میبینم با قدم های محکم به سمتم میاد و با من من میگه:
- سلام خانوم توکلی، خوب هستید؟
مقنعه ام رو صاف میکنم و میگم:
- سلام الحمدالله خوبم.
دستی به صورتش میکشه و میگه:
- یک چیزی میخوام بگم نمیدونم چطوری بگم!
- بفرمایید.
- راستش یک مدتیه میخواستم شمارهی منزلتون رو بگیرم و با خانوادتون صحبت کنم که برای امر خیر مزاحم بشیم!
وا؟ این الان خواستگاری کرد؟ چی بگم؟
با مکث میگه:
- میدونم خیلی یهویی گفتم و الان آماده گیش رو نداشتید ولی میشه شمارهی پدرتون رو بدید؟
شماره ی بابا رو روی کاغذی مینویسم و به سمتش میگیرم کاغذ رو از دستم میگیره و با لبخند میگه:
- خیلی ممنونم اسرا خانوم!
ازش فاصله میگیرم و به سمت کلاسمون میرم که یهویی دستی دور شونه ام حلقه میشه و دم گوشم میگه:
- چکارت داشت؟
که میفهمم کیاناست.
- ولم کن تا بگم.
حلقهی دستهاش رو آزاد تر میکنه و میگه:
- بفرمایید عروس خانوم!
- خواستگاری کرد.
که کیانا با شوک میگه:
- واقعا؟ تبریک میگم بهت، تو هم پیوستی به جمع مرغها...
که میزنم تو دستش و میگم:
- گمشو، من جوابم منفیه!
- میبینیم.
***
چند روزی میگذره و دیروز پدرش به بابا زنگ زد و قرار شد آخر هفته بیان خواستگاری، و امروز سهشنبه بود!
قرار بود کیانا بیاد پیشم و توی کارها و انتخاب لباس کمکم کنه...
@Banoyi_dameshgh