+خدایا،میدانم
غیرتت به من وصف ناشدنیست
پسبهاحترامتچادربرسرمیڪنم♡(قربةالیالله)♡
حجابیعنیحریممنحرمتدارد...🌿
☁️⃟🍶¦⇢ #چادرانه
☁️⃟🍶¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
جمله ناب از آیت الله مجتهدی(ره) :
آنچه از سرگذشت، شد سرگذشت !
حیف بی دقت گذشت ؛ اما گذشت .
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم ،
بر در خانه نوشتند : درگذشت
#جملات_زیبا🌿
#انتشارپستثوابجاریہ♡
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#مدیر
سالگرد آسمانی شدنت مبارک عزیزبرادرم🖤🥺
#شهید.بابک.نوری
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#مدیر
~♡ @Banoyi_dameshgh
سلام عزیزان 🌹
یک شخصی براش یا مشکل خیلی بزرگی پیش اومده اگر میشه برای حل مشکل ۷ بار آیت الکرسی بخونید که مشکلش حل بشه ممنون میشم 😔🙏🏻🥀
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_ششم #عطر_مریم #بخش_اول . صورتش گندمے بود و تازہ تراشیدہ! لب هاے گوشتے اے داشت
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_ششم
#عطر_مریم
#بخش_دوم
.
بدون هیچ حرفے بہ سمت تخت رفتم و زیر سایہ ے درخت انگور نشستم،جاے حاج بابا خالے بود تا ببینید با دو پسر جوان خلوت ڪردہ ام!
لحظہ اے تنم لرزید اما بہ خودم مسلط شدم،نجات جان حاج بابا و عمو باقر و ...
نگاهم بہ محراب افتاد ڪہ وسط حیاط ایستادہ بود!
نجات جان حاج بابا و عموباقر مهمتر بود! محراب و حافظ ڪہ نورچشمے هایشان بودند و سر بہ زیر و معتمد!
نگاهم را بہ انگورهاے درشت و سبز دوختم ڪہ از میان شاخہ و برگ هاے درخت آویزان بودند.
صداے پا شنیدم،نگاهم را از درخت انگور گرفتم و بہ رو بہ رو دوختم.
حافظ همانطور ڪہ قاشق را داخل لیوان شیشہ اے بلند مے گرداند گفت:فڪ ڪنم ما تا عمر داریم مدیونتون شدیم!
لبخند ڪم جانے زدم:این ڪارو بخاطرہ حاج بابام و عمو باقر ڪردم!
لیوان را بہ سمتم گرفت. لیوان را از دستش گرفتم و تشڪر ڪردم.
گوشہ ے تخت نشست:پس بے خبر نیستین!
خواستم دهان باز ڪنم ڪہ محراب سریع با تحڪم صدایش زد:حافظ!
حافظ متعجب نگاهش ڪرد ڪہ محراب نیم نگاهے بہ من انداخت و ادامہ داد:خستہ ان! بہ حرف نگیرشون!
حافظ آهانے گفت و سڪوت ڪرد. محراب ڪیفم را روے تخت گذاشت و چشم هاے قهوہ اے اش را بہ فرش روے تخت دوخت.
_لطفا برگہ ها رو بدہ و برو!
با تردید و ڪمے مڪث برگہ ها را از داخل ڪیفم درآوردم،خواست برگہ ها را از دستم بگیرد ڪہ دستم را عقب ڪشیدم.
_میخوای...میخوای من ببرمشون؟
اگہ تو ڪوچہ ببیندت چے؟! اگہ دنبالت راہ بیوفته چے؟!
لبخند ڪجے زد:دیگہ انقدم ناشے نیستم دختر حاج خلیل!
ناراضے برگہ ها را بہ دستش دادم و آخرین نگاہ را بہ عڪس سیاہ و سفید امام انداختم!
برگہ ها را بہ دست حافظ داد و گفت:بهترہ فعلا دست تو باشن. بذارشون یہ جاے امن!
حافظ برگہ ها را از دستش قاپید:الان ترتیبشونو میدم!
سپس بلند شد و بہ سمت خانہ رفت.
محراب همانطور ڪہ ڪفش هایش را در مے آورد گفت:ممنون بابت ڪمڪت اما لطفا دیگہ از این شجاع بازیا در نیار!
روے تخت آمد و ایستاد!
سر بلند ڪردم تا بتوانم خوب صورتش را ببینم!
چشم هایش را میان خوشہ هاے انگور چرخاند و ادامہ داد:اگہ یہ تار مو از سرت ڪم میشد من جواب حاج خلیل و خالہ فهیمه رو چے میدادم؟! چطور جلوشون سر بلند میڪردم؟!
بعد از گذشت چند ثانیہ خوشہ اے انگور چید و از روے تخت پایین رفت.
همانطور ڪہ بہ سمت شیر آب قدم بر مے داشت گفت:گوشت با منہ دختر حاج خلیل؟!
شیر آب را باز ڪرد و با وسواس مشغول شستن انگور شد.
نفس عمیقے ڪشیدم:بعلہ برادر!
لبخند ڪم رنگے گوشہ ے لبش دیدم!
_دیدے ڪہ از پسش بر اومدم!
این جملہ را ڪہ گفتم،حافظ وارد شد و نگاهم ڪرد:اِ! آب قندتونو میل نڪردین ڪہ! آب خنڪہ تا گرم نشدہ بخورین!
لیوان را بہ لب هایم نزدیڪ ڪردم و جرعہ اے نوشیدم.
حافظ با عصبانیت گفت:اینا ڪم خون مردمو تو شیشہ ڪردن حالا بہ ناموسشونم...لااللہ الاللہ!
محراب سریع سر بلند ڪرد:یعنے چے این حرف؟!
حافظ شرمگین و با رگے بیرون زدہ رو بہ من گفت:شمام مثل خواهرِ من! مرتیڪہ با چشاش داش...
جملہ اش را ڪامل نڪرد،این بار استغفراللهے زیر لب گفت!
محراب با ابروهاے گرہ خوردہ بہ من خیرہ شد:حافظ چے میگہ؟!
بے جواب لاجرعہ تمام محتویات لیوان را سر ڪشیدم!
حافظ گوشہ ے تخت نشست:مرتیڪہ برگشتہ بہ رایحہ خانم میگہ این چشما و جسارتتونو یادم نمیرہ!
سریع پشت بند جملہ اش اضافه ڪردم:آقا حافظ! این جملہ ش بیشتر حالت تهدید داش!
حافظ لب گزید:دیگہ بدتر! اونوقت نباید یه مدت تو محلہ رفتو آمد داشتہ باشین ڪہ مبادا این از خدا بے خبرا تو ڪمین باشن!
تہ دلم ڪمے لرزید اما بہ روے خودم نیاوردم.
خونسرد گفتم:فڪ نڪنم انقدم پیگیر بشن ولے احتیاط شرط عقلہ!
محراب شیر آب را بست،حالت چهرہ اش درهم بود.
نگاهے بہ حافظ انداخت و رو بہ رویم ایستاد. خوشہ ے انگور را بہ سمتم گرفت.
متعجب چشم هایم را میان خوشہ ے انگور و صورتش گرداندم ڪہ با آرامش گفت:دیدم نگات بہ خوشہ هاے انگورہ!
لبخند ڪجے زد:پیشڪشے صلح!
نمیدانم چرا ڪسے نگفتہ بود ڪہ دوست داشتن،از همین چیزهاے سادہ شروع مے شود؟!
از همین نگاہ ها...
از همین لبخندها...
از همین... چشم ها...
•♡•
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #مدیر
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🖤*
جنگیدنتو،توسڪـوټـہ۰۰
امݩیټمݪټصداشـہ۰۰
سربـآزمـہدۍاونیـہڪـہ۰۰
تواوجهمگمݩـآمبـآشـہ۰۰۰
#گـآݩدو
#درخواستی
#مدیر
•••
«🖤🥀»↫ #استورے
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
💌بسمـ رب الشـهدا..
#مهمـانکانال
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_مهدی_زین_الدین
☆#مهدی_زین_الدین☆
🍃قلم های بسیاری خوبی هایش را بر صفحه کاغذ #شهادت داده و کتاب ها دقایق زندگی اش را روایت گر بوده اند. #قلب های زیادی به امید شفاعتِ او می تپند و شلوغی همیشگی مزارش نشان از بی قراری دلهایی است که با فاتحه ای ، آرام می شوند ❤️
🍃فرمانده...
حال روزهایمان خوب نیست. نبض ایمانمان کند می زند و توکل مان از نفس افتاده. روزگار #تکلیف بلاتکلیفی را برایمان دیکته می کند و از سنگینی بارِ گناه، کمر خم کرده ایم😔
🍃نمازهایمان حسرت ِ اول وقت بر دل داشتند و حال به وقت بی خیالی، #قضا می شوند. ناله ی وجدانمان را نمی شنویم. گاهی #صُمٌّ_بُكْمٌ_عُمْيٌ می شویم و یادمان می رود برای چه آمده ایم...
🍃از باقیمانده محبت #حسین در دل گاهی #زیارت_عاشورا می خوانیم با فراز #إِنِّي_سِلْمٌ_لِمَنْ_سَالَمَكُمْ بغض می کنیم و با #حَرْبٌ_لِمَنْ_حَارَبَكُمْ دل می شکند. شرمنده حسین زمان شده ایم که با اعمالمان خنجر به قلب اش می زنیم. از او دور شده ایم و دلمان گرم به دوستان حقیقی و مجازیِ بسیاری است که ما را سرگرم کرده اند به #گناهان. گناهانی که #حیا را بلعیده و وجدانمان را به مهمانی بی خیالی دعوت کرده اند. ظاهرمان آهِ حسرت بر دل دیگران می نشاند و باطنمان آهِ شرمندگی بر دل💔
🍃ای شهید این روزها کسی دلش برای دیگری نمی سوزد. #الجار_ثم_الدار را فراموش کرده ایم و ظلم کردن شده عادتمان. #دروغ و #تهمت اعمال روزانه زندگی شده و قلب های شکسته بسیاری را در پرونده اعمالمان بایگانی کرده ایم.
اینجا تکلیف را خیلی ها
📖#ڪلام_شهـید :
🌷خدایا . . .
ما در قبال شهـادت
بهـشت هـم از تو نمی خواهیم
ما می خواهـیم ؛
بہ تڪلیف مان عمل ڪنیم🕊
🥀#فرمانده_لشڪر۱۷علیبنابیطالب
#سردارشهـید_مهـدی_زینالدین
#سـالروز_شهـادت🕊
🕊 @Banoyi_dameshgh