امابوالفضل میرزایینام پدرمحمدنام مادرصغریمحل شهادتفاو
بیوگرافیمیرزایی، ابوالفضل: یکم دی ۱۳۴۵، در روستای شهیدآباد از توابع شهر بوئینزهرا به دنیا آمد. پدرش محمد، کشاورز بود و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
محل تولدبوئین زهرا - شهید آبادتاریخ تولد۱۳۴۵/۱۰/۰۱محل شهادتفاوتاریخ شهادت۱۳۶۴/۱۱/۲۱استان محل شهادتبصرهشهر محل شهادتفاووضعیت تاهلمجرددرجه نظامیتحصیلاتسوم راهنمائیرشته-عملیاتسال تفحصمحل کاربنیاد تحت پوششمزار شهیدقزوین - بوئین زهرا - شهید آباد
شهید، ابوالفضل میرزایى: این جانب ابوالفضل میرزایى، وصیتم به پدر و مادرم این است که از شهادت من هیچ گونه ناراحتى نداشته باشند و اگر من شهید شدم، بدانند که هدفم فقط الله، قرآن و اسلام بوده است. مى خواهم گران ترین متاع خود را -که جان باشد- در راه خدا فدا کنم و کسى که هدفش خدا باشد، از دشمن باکى ندارد. وصیتم به مادر این است که همانند زینب(س) استقامت کند. ...و سفارشم به پدرم این است که همانند حسین(ع) از اسلام و کشور دفاع کند و اگر یکى از فرزندانش شهید شد، آن دیگرى را به جبهه بفرستد و در راه خدا قربانى کند. جبهه ی ما، جبهه ی حسین(ع) در مقابل یزید است و باید پدران ما، همانند حسین(ع) و مادران ما، همانند زینب(س) استقامت کنند. (۱۷۵۰۴۶۱) ابوالفضل میرزایى
#تلنگـــــر💥
+یہاسـتادداشتیم،مۍگفت:
_اگہدرسمۍخونیدبگینبرا
امامزمان(؏ــج)
اگہمہارٺڪسبمۍڪنیدنیتـتوݩ
باشہبراۍمفیـدبودنتـودولـت
"امامزماݩ(عج)"
اگہورزشمۍڪنیدآمادگـےبراۍ
دوییـدݩتوحڪومتڪریمہآقابآشہ...
اینجورۍمیـشـیـم ↴
ســربازقبلازظہور❤️
بزرگواران شرمنده امشب محفل نداریم چون نمیتونم در خدمتتون باشم ولی حتما ان شالله جبران میشه 🌹
.
وَاَنَاَعَبْدُکَالضَّعیفُالذَّلیل
ُالْحَقیرُالمِسْکینُوالْمُستَکین
ومنبندهٔناتوانذلیلوحقیروفقیرودورماندهٔتو..
.
#فرازیازدعایکمیل
.
خانهاش طبقه چهارم یک مجتمـع بود
و آسانسـور هـم نداشت! دفعـهاول که
رفتم، دیدم تمام پلههارنگآمیزی شده
خیلـی خوشـم آمد. گفـت: خـودم ایـن
پـلـههـا را رنـگ زدم که وقتـی خانمـم
میره بالا کمتر خسته بشه :)!
.
#شهیدمحسنحججی
❤️😍
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_21 …نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم،
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_22
آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…!
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_22 آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصت
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_23
…کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام!
و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اونم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره!
به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است…
#جانم_بسوختی_و_به_دل_دوست_دارمت…
ادامه دارد...
#گرھ_هاے_ڪور🌹
وقتیگِرههایِکور
بهشماهجومآورد
باذکرصلوات
سیلیراهبیندازید
تاتماممشکلاتراباخودببرد!...
#علامہطباطبایی
#حیدࢪیوݩ