#تلنگر
•یہاستادداشتیـممےگفت :
+ اگھدرسمےخونینبگینبرا#امام_زمان
اگهمھارٺڪسبمےڪنیننیٺٺونباشہ
براےمفیدبودندردولٺامامزمان♥️🌱
اگہورزشمےڪنینامادگےبراے
دوییدنتوحڪومتڪریمهآقاباشھ
اینجورے میشیم⇓
سـربازقبلازظهـور
'اصلامابراۍهرڪارۍڪھمیڪنیمباید هدفدرسٺومشخصۍداشتہباشیم'🥀
#حیدࢪیوݩ
محمود کاوه (۱۳۴۰ مشهد-۱۳۶۵ پیرانشهر قله ۲۵۱۹ حاج عمران) از فرماندهان سپاه پاسداران ایران در جنگ ایران و عراق بود. وی در بدو تشکیل سپاه به عضویت سپاه مشهد درآمد و در ۲۲ سالگی به فرماندهی تیپ ۱۵۵ ویژه شهدا در غرب کشور که بعدها به لشکر ارتقا یافت منصوب شد. وی در شهریور ماه ۱۳۶۵ و در حین عملیات کربلای۲ کشته شد.
محمود کاوه

شناسنامه
تاریخ تولد
۱ خرداد ۱۳۴۰
محل تولد
محله قدیمی شهر مشهد، ایران
تاریخ کشتهشدن
۱۱ شهریور ۱۳۶۵
نحوه کشتهشدن
اصابت ترکش خمپاره
محل دفن
مشهد،  ایران
اطلاعات نظامی
فرماندهی
فرمانده تیپ ویژه شهدا
۱ مرداد ۱۳۶۱–۱ اردیبهشت ۱۳۶۵
فرمانده لشکر ویژه شهدا
۲ اردیبهشت تا ۸ شهریور ۱۳۶۵
رسته نظامی
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
جنگ
جنگ ایران و عراق
درگیریهای داخلی
در کردستان پس از انقلاب
عملیاتهای مهم
فتحالمبین، بیتالمقدس
رمضان و خیبر
این شهید بزرگوار داستان های زندگی جالبی و هیجان انگیزی داره حتما داستان هاش رو هم بخونید خیلی داستان های خوبی داره♥️💞💐
بزرگواران امروز میلاد خواهر امام حسینه 😍
میلاد با سعادت حضرت زینب مبارک باشه ♥️👏👏
سر نمازهاتون مارو دعا کنید♥️
یادتون نره ✌️
دم همتون حیدری☺️😇
#کلام_شهدا🕊✨
بھشگفتند:
میخواۍبرۍمدافعِخانمحضرتزینببشی؟!
گفت:منڪۍهستمڪہمدافعخانمبِشم!
منمیرمڪہخانممدافعمابشہ...
👤شهیدعبداللهباقری🌿!
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
@Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
🌸دعای منتظران درعصرغیبت🌸
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى .🕊
🌹دعای سلامتی امام زمان🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🕊
❣دعای فرج❣
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ🕊✨
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_پانزدهم #عطر_یاس #بخش_سوم . آن مرد یا همان محمودے وقت صبحانہ و ناهار و شام،سینے
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_پانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
مرد گفت بایستم و دوبارہ صداے باز شدن درے آمد!
این بار گفت داخل بشوم چند قدم بہ سمت جلو برداشتم و مردد دم پایے هایم را درآوردم. پایم روے موڪت زبرے قرار گرفت.
_میتونے چشم بندتو بردارے!
سپس در بستہ شد!
نفس عمیقے ڪشیدم و بے رغبت چشم بندم را برداشتم.
زیر پایم موڪت ڪهنہ اما تمیزِ خاڪسترے رنگے پهن بود. آرام نگاهم را بالا بردم. دیوارهاے اتاق،هم رنگ موڪت بودند اما ڪمے روشن تر.
هم قد و قوارہ ے همان سلول قبلے بود فقط تمیز تر و روشن تر. همین!
تڪیہ ام را بہ دیوار دادم. نگاهے بہ در و دیوار انداختم و گفتم:اونجا ڪجا بود؟! اینجا ڪجاس؟!
بے اختیار ذڪرے ڪہ خان جون بعد از نمازهایش زمزمہ مے ڪرد را بلند خواندم!
_یا فارجَ الهَم و ڪاشفَ الغَم...
اے گشایش دهندہ ے دل تنگِ بندگان و برطرف سازندہ ے غم از دل ها!
•♡•
سہ روز از نقل مڪانم مے گذشت،خبرے از اعتماد نبود.
هیچڪس بہ سراغم نمے آمد،فقط مرد دیگرے جاے آقاے محمودے را گرفتہ بود و هر وعدہ برایم غذا مے آورد و مے رفت.
هر روز صداے نالہ و فریاد بہ گوشم مے رسید. صداهایے ڪہ دیگر شدہ بود سوهان روحم و گاهے اشڪم را در مے آورد!
گاهے در بین شان صداے جلز و ولز تن از شدت برخورد سیم ڪابل برق را تشخیص مے دادم! گاهے هم صداے شڪستہ شدن استخوان!
وقتی نمے توانستم طاقت بیاورم،دست هایم را روے گوش هایم مے گذاشتم و بلند بلند سورہ هایے ڪہ از قرآن حفظ بودم مے خواندم تا نشنوم!
جانے براے مقاومت در برابر غذا خوردن نداشتم اما چند قاشق ڪہ میخوردم معدہ ام غذا را پس مے زد. انگار مے دانست این نان از خون و زحمت مردم است!
دلتنگ حاج بابا و صورت جدے اش بودم،دلتنگ مامان فهیم و ریحانہ ے معصومم!
حتما وقتے از مدرسہ بازگشتہ و خون انارها را ڪنار حوض دیدہ مثل گنجشڪ لرزیدہ و در خودش جمع شدہ!
دلتنگ خانہ بودم،اتاقم،بوے چاے هل دار و نان تازہ اے ڪہ حاج بابا مے گرفت و این اواخر گاهے امیرعباس!
دلتنگ نور و هواے آزاد!
دلتنگ عمو باقر و لبخند هاے مهربانش،صحبت هاے خالہ ماہ گل راجع بہ ازدواج محراب و الناز و عمارت ڪوچڪ سفید رنگ ڪہ قرار بود دختر حاج فتاح عروسش بشود!
بیشتر از همہ دلتنگ محراب! حتے بیشتر از حاج بابا و مامان فهیم و ریحانہ دلتنگش بودم!
خیلے بیشتر... دلتنگ و دل نگران...
نمے دانم چقدر از روز چهارم گذشتہ بود و ساعت چند بود ڪہ در باز شد. اما مے دانستم وقت ناهار و شام نیست!
ڪنجڪاو نگاهم را بہ در دوختم،مردے قدبلند و چهارشانہ میان چهارچوب در نمایان شد.
صورتش تراشیدہ بود و نگاهش سرد!
از لحنش تنم یخ زد!
_پاشو!
آب دهنم را فرو دادم و بلند شدم.
ڪمے از در فاصلہ گرفت،تردیدم را ڪہ دید گفت:یالا بیا بیرون!
متعجب نگاهش ڪردم و بہ در نزدیڪ شدم. دم پایے هایم را بہ پا ڪردم و دنبال مرد راہ افتادم.
نور ڪمے در فضا موج میزد با این حال براے منے ڪہ چشمم بہ تاریڪے عادت ڪردہ بود غنیمت بہ شمار مے آمد!
لخ لخ ڪنان دنبال آن مرد قدم بر مے داشتم.
خوب بہ در و دیوار نگاہ ڪردم،اینجا برایم آشنا بود!
از راهرو ڪہ گذشتیم و وارد راهروے دیگرے شدیم مطمئن شدم در ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے هستم و مقصدمان دفتر اعتماد است!
حدسم درست بود دو سہ دقیقہ بعد مقابل اتاق اعتماد بودم.
مرد چند تقہ بہ در زد،صداے اعتماد آمد:بلہ؟!
مرد در را باز ڪرد و نگاهے بہ داخل اتاق انداخت!
_قربان! آوردمشون!
صداے اعتماد بہ گوشم خورد:میتونے برے!
مرد خودش را ڪنار ڪشید تا من وارد بشوم. آب دهانم را با شدت فرو دادم و وارد اتاق شدم.
در پشت سرم بستہ شد،خواستم حرفے بزنم ڪہ نگاهم بہ محراب افتاد!
ڪم ماندہ بود قلبم از سینہ بیرون بزند و چشم هایم از حدقہ!
این جا چہ مے ڪرد؟!
لب هایم لرزید اما صدایے از گلویم خارج نشد!
نزدیڪ میز اعتماد ایستادہ بود و با حرص لبش را مے جوید!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎