♡•• 🔻کتاب‌صوتی‌نمایشی#من‌زنده‌ام🔻 خاطرات دوران اسارت معصومه آباد قسمت هفتم📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

#قسمت_20 #عشق_اجباری کلافه سرش رو تکون داد ، ظاهراً اوضاع پیش اومده بر وقف مرادش نبود، ولی من قصد داشتم این دغدغه ی ذهنی و آشفته وارش رو خلاص کنم، البته با چاشنیه اون احساساتی که من نمیتونستم روشون پوشش بذارم. با شنیدن صدام نگاهش رو از اون خط فاصله ی بینمون گرفت و نگاهم کرد : - ببین بهار، با اون پول فروش خونه و اون دوقرون دوزاری که تو میخوای وام بگیری حتی پول یکی از طلبکارای مجتبی رو نمیتونی تسویه کنی ،من تلاش و شجاعتتو میبینم ،میببنم داری کلی زحمت میکشی اما تو بجای این در و اون در کوبیدنِ بی نتیجه چرا سراغ خودم نمیومدی ؟ یعنی انقدر واست سخته که از من کمک بخوای ؟ ریشخندی زد و با اون لب کج شده و دلبرش تمسخر آمیز گفت : - اتفاقاً یکی دوبار قصد کردم بیام ، اما ... مکث کوتاهی کرد و دوباره ادامه داد : - نه اینکه ازت بترسم ها ،فقط چون تو زیادی آدم توهمی هستی و ممکنه با این درخواستم هوا برت داره و اون فاز توهماتت بالا بره ازت کمک نخواستم. همیشه یه جواب آماده تو آستینش داشت ، لبخند بی اختیار رو لبهام نشست و چشمهام حرارت عشقش رو فریاد میزدن. نامحسوس خودم رو بیشتر بهش نزدیکتر کردم، انتظار نداشتم متوجه بشه اما فهمید و سریع از جا بلندشد ،من کیان بدجنس مگه اجازه میدادم بدون ایجاد یه خاطره ازاین اتاق بیرون بره ، حرفهای منو این دختر هیچوقت یه مسیر نداشت و باید همین امروز اوضاع رو یه جوری سرو سامون میدادم. تا از جا بلند شد و قدمی برداشت که از کنارم رد بشه، سریع دستش رو گرفتم! اول شوکه شد ، یه شوک قوی و هر دومون برای لحظه ای خیره توچشمهای هم نگاه میکردیم از این حس قشنگ و ناباور تمام تنم نبض گرفت و میون احساساتم ریشه کرد، مجذوب ترین اسارت و زندان همین اسارت عشق این دختر کوچولو بود، انگار تمام اون دنیای تاریکم درست تو همین نقطه جایی زیبا تر از بهشت شده بود! شروع به تقلا کرد و با پرخاشگری و عصبانیت صداش رو بالا برد : - برو کنار ببینم ،ولم کن ،بخدا جیغ میزنم همه بریزن اینجا. با اخمی تصنعی که بیشتر به ذوق زدگیم نزدیک بود خودم رو جدی نشون دادم : - یه دقیقه آروم بگیر وروجک میخوام باهات حرف بزنم. با یه وحشی گری که تا حالا تو عمرم همچین چیزی رو ندیده بودم ، غافلگیرانه دستم رو گاز محکمی گرفت که اجباراً از این حرکت و شلوغ کاریش، داد بلندی زدم ولی باز هم رهاش نکردم : -کوفت بگیرتت بهار ،این وحشی بازیا چیه در میاری! یه دقیقه بتمرگ سرجات میخوام مثل آدم باهات حرف بزنم ! - میگم ولم کن ، من با تو چه حرفی دارم ، جز اینکه دنبال یه نقشه ی کثیفی تا منو عروسک تو دستت بگیری چه حرف درست و حسابی میخوای باهام بزنی، یه کاری نکن این خراب شده رو، رو سرخودتو کارمندات خراب کنم. مگه این دختر بچه میتونست در مقابل زور من مقاومت کنه ، طاقت از کف دادم و با خشونتی ساختگی دو تا دشتهاش رو گرفتم : - چته بهار ، چته دیوونه ، دیگه داری کفرمو درمیاری ،صاف بشین میخوام باهات حرف بزنم، این زور زدنای بیخودیتو بذار کنار خودتم خوب میدونی اول و آخرش مال خودمی ، دست از این مسخره بازیا بردار بذار مثل دو تا آدمی که قراره واسه زندگیشون تصمیم درست بگیرن با هم حرف بزنیم . با سیلیه محکمی که تو گوشم زد جا خوردم و چشمهام تا حد ممکن گشاد شدن : بی پروا داد زد : - کدوم مسخره بازیا ؟ دستتو ول کن ،به جون مجتبی دستاتو میشکنم من چندشم میشه ، ازت بدم میاد چرا نمیخوای بفهمی ،نمیخوام حتی حرفاتو بشنوم! در اتاق بی هوا باز شد منشیِ عجوزه ی شرکت بود، که با دیدن بهار که دستش رو گرفته بودم هینی کشید و با تعجب گفت : - آقا کیان اینجا چه خبره ؟ تقلا کردن بهار از یه طرف و این بوزینه ی پروتزی هم از یه طرف دیگه روانم رو بهم ریخت که با همون اعصاب داغون ،کمی خودم رو جلو کشیدم و لیوان رو از روی میز عسلیه جلو برداشتم و بطرفش پرت کردم لیوان محکم به درخورد وصدای شکستنش تو اتاق پیچید _گم شو بیرون تااخراجت نکردم گم شو باجیغ کوتاهی که کشید ازاتاق بیرون رفت ودررو بست. دست بهار ومحکم گرفتم گفتم این کولی بازیا چیه درمیاری یه دیقه گوش ببین چی میخوام بهت بگم تا کل شرکت رو نکشوندی تو دفتر... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• بیا آرومـــمـ ڪن... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• #سینا‌شعبانخانی 🎼احساسِ ناگفته.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• اهلِ دل را بہ نیایش، اگر آدابۍ هست یادِ دیدارِ رُخ و موۍ تو آدابِ من‌است.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄

♡•• اے روشناے جهـــــــان... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @Cafee_eshgh ༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄