♡••
درختان
بہ من آموختند
پايبندے هرڪس
بہ اندازهے ريشہے اوست...!
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت277 با لودگی و بچه گونه پرسیدم : - یعنی دیگه نمیخوای گازم بگیری ؟ لبش رو به دندون
دوباره به بازوش چنگ زدم و گفتم :
- چه شراکتی با اون هیولا داری ؟ منو بچه میبینی که نمیخوای بهم بگی ؟ من زنتم کیان.
دستش رو روی شونهم گذاشت و آروم به عقب هُلم داد و گفت :
- برو کنار این کمد همش بوی سَم میده الان حالتو بد میکنن دوباره میاری بالا.
- اونارو ول کن ، خودم ریختمشون اون تو، هیچ بلایی هم سرم نیومد.
جدی وخشن گفت :
- بیخود کردی ؟ منم خونه نبودم اگه بلایی سر خودت میومد میخواستی چه غلطی بکنی ؟ دختر انقدر وحشی و خودسر که بره سراغ این چیزا !
- کیان چرا از این حیوون دور نمیشی ؟ اون خیلی خطرناکه.
عاصی نگاهم کرد و کت توی دستش رو پرت کرد روی زمین و خشنتر گفت :
- من دارم چه زِری میزنم تو چی میگی ؟ ازش دور نمیشم چون هنوز یادم نرفته همین حیوون چه گندی به زندگیه من زده ،تا زمانیکه تموم زندگیشو نابود نکنم ازش دست نمیکشم ... امشب دیگه کارم باهاش تمومه ، یه معامله ست که بُردش مال منه ،که بهش بفهمونم همه مال و مَنالشو مثل یه قمار به من باخته و با اون پروندهای که از کارای قاچاقش براش ردیف کردم دیگه سروکارش با قانونه، میره جایی که باید از همون اول میرفت.
ترس شبیه یه عقاب مسلط به شکار بیشتر منو در برگرفت و حس کردم زانوهام تعادل کنترل وزن سنگین و رخوتم رو ندارن ، با صدای لرزون و بریده بریده ای گفتم:
-از الانم بسپارش به قانون ، دیگه بسه کیان، بخدا من میترسم، دلشوره امشبم بیخودی نیست همش میترسم یه اتفاق بدی بیفته.
متوجه حال آشفتهم شد که نمیتونم رو پاهام بند بشم ،دستم رو گرفت و به سمت تخت کشید و گفت :
- هیش . تو اصلاً به هیچی فکر نکن عزیزم ، بازی داره تموم میشه ، دیگه چیزی ازش نمونده.
- کیان ؟
جسمم رو به اجبار روی تخت کشیدم و کیان به سمت عقب مایلم کرد تا دراز بکشم، با بوسه ای به پیشونیم آروم گفت :
-یکم دراز بکش تا ناهارو آماده کنم، جوجهی خوشگل کیان که وقتی اینجوری صدام میزنی بهم نفس تازه میدی.
دستش رو گرفتم و قبل از اینکه از تخت فاصله بگیره با تمنا گفتم:
- نمیخوام زندگیم خراب بشه، من تو و زندگیمو دوست دارم کیان ، حتی ...حتی امروز فهمیدم که بچه هامم خیلی دوست دارم و میخوام اونا هم پیشمون باشن ، چون تصمیم ندارم دیگه سقطشون کنم،میخوام به دنیا بیان.
لبخند بیجون و غمگینی زد و دستم رو به سمت صورتش بالا آورد، پشت دستم رو بوسید و با صدای بم و گرفتهای آروم گفت :
- تموم خوشیای این زندگیمو مدیونتونم بهار ،اگه تو نبودی من هیچوقت زندگی نداشتم عزیزم ، اما بهتره نگران چیزی نباشی ، استراحت کن تا شنبه با هم میریم بیمارستان.
بیچاره وار و خسته گفتم :
- چرا من هر چی میگم تو برعکس میکنی ؟میگم نمیخوام سقط کنم نمیخوام بری مهمونی ، چرا لج میکنی لعنتی؟
- باشه ... باشه تو فعلاً استراحت کن به چیزی هم فکر نکن، الان این لباسارو میبرم بیرون در کمدم میبندم که اذیت نشی ، بعد به مش رضا میگم بیاد ترتیبشونو بده.
ازم خواست نگران نباشم ، نگران نبودم؟ من داشتم دیوونه میشدم از نگرانی، نه خواب رفتم و نه غذا خوردم ، به زور و اصرار خودشو مجتبی و اون صدای نکرهشون یه دو لقمه فقط تو معدهم فرستادم که عذاب وجدان اون بچههای معصوم رو نداشته باشم ، مجتبی هم زودتر از شرکت برگشته بود تا برای رفتن آماده بشه ، هر چی التماس اونم کردم ، قسمش دادم که کیان رو منصرف کنه و به این مهمونی نرن انگار نه انگار ، شبیه آدم دیوونه و روانیای بودم که انگار داره با خودش حرف میزنه چون اگه دیوار در مقابل حرفهام یه تکونی میخورد یا واکنشی نشون میداد ولی از مجتبی نه صدایی شنیدم و نه عکس العملی .
بعد از ناهار تا عصری که کیان تو حموم رفت تا برای مهمونی آماده بشه من مثل مرغ سر کندهای تو خونه راه رفتم و بی تابی کردم و از بس دلشوره داشتم بیش از ده بار عوق زدم، حالت تهوع دیگه هیچ رمقی تو تنم باقی نذاشته بود که حرفی به کیان بزنم تا شاید بتونم منصرفش کنم.
از حموم بیرون اومد ،روی تخت نشسته بودم و کلافه موهام رو میون انگشتهام به بازی گرفتم.
از گوشه چشمم مکث و نگاه نفوذیش رو احساس کردم ، اهمیت ندادم که گفت :
- اون موهای بدبختو کندی از بس پیچوندیشون لای انگشتات.
بدون اینکه نگاهش کنم آروم و بیرمق نالیدم :
- میشه نری ؟
-وای مثل واجبی مخمو بردی بهار ، از دیشب تا حالا فکر کنم پونصد باره داری میگی ، منم گفتم نمیشه باید حتماً برم، از چی میترسی ؟ از اون مفنگیه داغون که حتی نمیتونه دیگه راه بره... ؟
♡••
اے بلاے تُـو بجانمـ
ڪہ تُـو جانۍ و جهانۍ...
#فریدونمشیرے
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#گرشارضایی
آخرِدنیـا...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گرچه این شهر شلوغ است ولی باورڪن
آنچنان جاے تُـوخالیست، صدا مۍپیچد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در مزارت نفسِ ثانیہها مۍگیرد
باد، دَمـ مۍدهد و مرثیہ پا مۍگیرد
زائرت پنجرهفولاد ندارد بہ بغل
ولۍ از آجرِ دیوار، شفا مۍگیرد...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زغربتتومدینهغوغاست..
-زائرتامشبحضرتزهراست..💔'
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
عشـــــــق چون ڪهنہ شَوَد
محو نگردد بہ فـــِـــــــراق ...
#محتشمڪاشانۍ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_501621831.mp3
9.48M
♡••
#سالارعقیلی
غمـِ دل...🌱
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄