♡••
بہ ڪسۍ ڪینہ ﻧﮕﻴﺮﻳﺪ
ﺩﻝ بۍڪینہ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
بہ همہ ﻣﻬﺮ ﺑﻮﺭﺯﻳﺪ
بہ ﺧُﺪﺍ ﻣﻬﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺩﺳﺖ ﻫﺮ ﺭﻫﮕﺬﺭے ﺭﺍ ﺑﻔﺸﺎﺭﻳﺪ بہ ﮔﺮمۍ
ﺑﻮسہ همـ ﺣﺲ قشنگۍ ﺍﺳﺖ
بہ ﺧُﺪﺍ ﮔﺮمۍ ﺁﻏﻮﺵ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﺳﺖ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
با اینکه میدونست دارم دروغ میگم، همونطور که میدونست من بهش خیانت نکردم اما بخاطر لاپوشونیم و مخفی کا
#عشقاجباری
#قسمت296
فردا صبح زود کیان بیدارم کرد و با هم رفتیم دکتر ... چند تا آزمایش و سونو بود که انجام دادم ... با وجود اون همه آسیب جسمی و روحیه خودم اما هر دفعه که به دکتر میرفتم دکتر سلامت بچههارو به منو کیان مژده میداد ... خداروشکر میکردم که میون این همه آشفتگی اما تن دو تا موجود کوچولوم صحیح و سالمه ... دختر و پسر خوشکلم که انگار از همون اول میدونستم دوقلوهای من دختر و پسرن.
دکتر در مورد وضعیت خودمم خیلی چیزها گفت که اول از همه فشاریه که از حمل دوتا بچه ها بدنم رو رفته رفته ضعیفتر میکرد ... از اوضاع روحیم گفت که اصلاً حال درست و درمونی نداشتم ... از فشار اندامهای داخلیه شکمم گفت که با بزرگ شدن شکمم به اونها آسیب جدی وارد میشد ... کیان با اینکه از سلامت بچههاش خوشحال بود اما با پریشونی دستم رو گرفت و کنارم کشید و گفت :
- میشنوی دکترت چی داره میگه ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
- نه آخه من هم کورم هم کر ... حتی نمیخوام بفهمم چی میگه.
- مسخره بازیارو بذار کنار ... به خودت بیا دختر، من به درک ... اون بچه ها هم به درک ، جون خودتو به خطر ننداز رضایت بده سقطشون کنن ... من از عواقب حاملگیت میترسم.
نیشخندی روی لبم نشوندم و مثل خودش یخ زده گفتم:
-دلسوزیتو بذار لب کوزه آبشو بخور ... از تو زیاد بهم رسیده اینم بذار روش.
به شکمم اشاره کردم ... اخم جدی کرد و گفت :
- چرا نمیفهمی چی میگم ؟ دکتر داره میگه وضعیت خودت اصلاً خوب نیست این یعنی اینکه سلامتیت تو خطره ؟
با تمسخر گفتم :
- نگو کیان سلطانی با اون همه مکنت و غرورش دلش واسه دختر بچه یتیم عموش سوخته چون اصلاً باورم نمیشه.
- بهار بس کن ... جونت تو خطره لعنتی.
روی سینهش آروم ضربه زدم و با تحکم گفتم :
- بگن قراره همین فردا هم بمیری سقطشون نمیکنم ... اونا بچه های منن، اصلاً میخوام روز تولد اونا روز مرگ خودم باشه.
مشتش رو کنار سرم آروم به دیوار کوبید و گفت :
- لج نکن لعنتی ،با این کله شقیات خودتو بدبخت نکن که یه عمر پشیمونی بسازی.
محکم تر زدم تخت سینهش تا کمی به عقب بره ... چون نمیدونست با این نزدیکی و حرف زدنش تو صورتم و اصابت نفسهاش به پوستم چقدر حالم رو دگرگون میکنه.
با صدای لرزونی گفتم :
-میخوام با همین بچه ها جونمو بگیرم، میخوام داغ بندازم رو دلت که تا دنیا دنیاست یادت نره چه بلاهایی سر بهار آوردی.
از لای دندونهاش غرید :
- من برم به جهنم میگم به فکر خودت باش لعنتی ، چرا زبون منو دکترتو نمیفهمی ... بیا برو داخل من با دکترت حرف میزنم خودش اجازه رو بده که ...
- نه ...
با حرص چشمهاش رو روی هم گذاشت، با جدیت و بغض آشکاری گفتم:
- به خدا قسم اگه همین الان از وجودشون بمیرمم عین خیالم نیست، من مثل تو ظالم نیستم ، تو سینم دل دارم یه چیزی که نه تو داریش نه مجتبی نه امثال خودت ، من مادر بچه هامم ، اونا جون دارن ، نفس میکشن تو شکمم تکون میخورن ، هر روز دارم تکون خوردنشون رو حس میکنم.
"یکه خورده چشمهاش رو باز کرد میدونستم باز هم زهر بزرگی بهش زدم که فهمیده چقدر ازم دوره و از نعمت لمس بچههاش بیبهرهست"
با حرص ادامه دادم :
- مگه خودم واسه تو اهمیتی دارم که داری جر میخوری برم سقطشون کنم ؟ اونا جون دارن مثل منو تو آدمن، با اینکه دلم نمیخواست هیچوقت باشن اما سقطشون نمیکنم.
با قدمهای پنگوئنی و آرومم جثه سنگینم رو به سمت ماشینش کشیدم ... کیان سریع دنبالم اومد و دستم رو گرفت و به طرف ماشینش برد ولی حتی یک کلمه هم حرف نزد ... تو ماشین که نشستم ،در رو بست و خودش از اون محدوده دور شد ، شاید چند دقیقه زمان برد تا کیان برگرده ،به محض برگشتنش فهمیدم گریه کرده ... مرد گُنده و مغرور من که ماههاست از زن و بچههاش فاصله گرفته و شاید گریهش برای همین بود.
کیان خیلی نگرانم بود ،ولی این نگرانی رو باز هم پشت نقاب سرد همیشهش پنهون میکرد، درست شبیه خودم که غمباد زده تو ماشین نشسته بودم.
بخاطر بارداریم چون نمیتونستم کمربند ببندم منو رو صندلیه عقب مینشوند تا راحتتر بشینم ... از تو آینه نگاهی بهم انداخت و گفت :
- اگه حالت خوب نیست یه جا وایستم یه چیزی برات بگیرم بخوری.
اشکم رو پاک کردم و با صدای گرفتهای گفتم:
- نمیخواد ... خوبم.
پوفی کشید و گفت :
- الان داری واسه چی گریه میکنی ؟ من مُردم ، بابام مرده، کی مُرده که داری گریه میکنی ؟ تو پدر منو در آوردی از بس هر روز هر روز اشک ریختی !
با عصبانیت داد زدم :
- به تو چه ... تو چیکار به من داری ؟ دلم میخواد صبح تا شب گریه کنم ... آدم که از خوشیش گریه نمیکنه ... دارم واسه سوختن خودم گریه میکنم.
آروم رو فرمون زد و گفت :
- اونی که داره میسوزه منم نه تو ... مگه تو میدونی من دارم چی میکشم؟
نه من دارم تو پر قو نازو نوازش میشم ... واقعاً کیان اینارو نمیبینه ؟
عصبی شدم و با عصبانیت داد زدم :
- نه نمیدونم چی میکشی چون تو هم کوری نمیبینی من چی میکشم ، خستم کردی از خودتو زندگیه مسخره ای که برام ساختی ، مثل اسیرا تو اتاقم زندانیم وقتی هم از خونه میاریم بیرون فقط مسیرت پیش دکتره تا بفهمی بچههات طوریشون نشده باشه اونوقت الکی فیلم بازی میکنی که نگرانمی.
محکم تر رو فرمون زد و داد کشید :
- گور باباشون ... بدبخت من نگران خودتم.
با حرص جیغ زدم :
- نمیخوام نگرانم باشی ، نمیخوام واسم دل بسوزونی، مگه تو آدمی که تو سینت دل داشته باشی ... تو خودت قاتلمی نامرد، نه این بچه ها یا کس دیگه ای.
محکم با مشت رو رون پاش کوبید و گفت :
- آره آره من آدم نیستم ... آدم نیستم که با وجود اون همه زخمی که بهم زدی بازم یه گوشه از دلم برات نگرانم ... نفهمی دیگه، همون دختر کودن و احمقم موندی که از شانس گند من بزرگم نمیشی.
هق زدم و نالیدم :
- برو که دیگه حتی سایتم نبینم ... نمیخوام نگرانم باشی ... من هیچی از تو نمیخوام فقط اگه یه روزی بارمو زمین گذاشتم و بچه هاتو به دنیا آوردم آزادم کن تا برم تو یه گورستونی خودمو سربه نیست کنم...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
شاهنشینِ چشمـِ من
تڪیہگہ خیالِ تُوست
جاے دعاست شاهِ من؛
بۍتُـو مباد جاے تُـو...!
#حافظ
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
پدرمـ
دلِ من
آغوشِ تُـو
را مۍخواهد..🥀
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#احسانخواجہامیرے
برامـهیچحسۍشبیہتُونیست...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
حسرت برند خیلِ تمــامـِ فرشتـگان
برآنفرشتہاےڪہبہصحنتڪبوتراست...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
برفرشِحَرمـگردوغباریمـونشستیمـ
ما را نتڪانۍ، نتڪانۍ، نتڪانۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گاهۍ هزار دوره دعا بۍاجابت است
گاهۍ نگفتہ قرعہ بہ نامـِ تُـو مۍشود...
#قیصرامینپور
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1057935688.mp3
6.08M
♡••
#مالکمحمدمسعود
دردایرهقسمت...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_95206751.mp3
1.78M
♡••
#استادفرهمند
دعاےعهد..🕊
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
حُـسیــن(ع)
حـالِ صُبـــح را
یڪ تنہ بِهتـــر میڪند...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
گر قلبِ جهان♡ پُر شود از عشقِ مجازے
اینسینھ بۍڪینہ فقط جاےِحُسیـــن است...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
اگرهیچڪس نیست
خــُــــدا ڪہ هست ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
تمامۍ دینمـ بہ دنیاے فانۍ
شرارهِ عشقۍ ڪہ شد زندگانۍ...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
زیبـاترین هندسـہ زندگۍ
ایـن اسـت ڪہ
پـلی از امیــد بسـازے
بالاتـر از دریـاے نا امیـدے…
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_869586412.mp3
5.09M
♡••
#علیرضاافتخاری
پـرواز...
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در این خاڪ
در اين مزرعه پاڪ،
بہ جـز عِشــق،
بہ جـز مِهـــــر،
دگر تخمـ نڪاریمـ...
#مولانا
༻@Barrane_eshgh༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
آروم رو فرمون زد و گفت : - اونی که داره میسوزه منم نه تو ... مگه تو میدونی من دارم چی میکشم؟ نه من
#عشقاجباری
#قسمت297
با غم بزرگ و سنگینی از تو آینه بهم نگاه کرد و چند دقیقه بعد ماشین رو پیش پارک بزرگی نگه داشت ... از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد :
- پیاده شو با هم بریم تو پارک یکم قدم بزن یه چیزی هم بگیرم بخوری حال و هوات عوض شه.
پوزخندی زدم و نیش دار و عصبی گفتم:
- داری هندونه زیر بغلم میذاری ؟ چون دکتر مژدگونی بهت داده شارژ شدی دلت رحمم اومده تا این چند ماه باقیمونده رو هم به خوبی سپری کنم که یه وقت به بچههات آسیبی نرسونم ؟
کلافه نفسی کشید و گفت :
- هندونه چیه بچه ، میگم پیاده شو یکم هوا بخوری دلت گرفتهست افسرده شدی داری منم میکشی با این حالت.
- مگه زندانیا هم تفریح دارن ؟ هر چند اونا حتی مرخصی هم دارن تا چند ساعت واسه خودشون برن بیرون و به زندگیه بیرون از زندانشونم امیدوار بشن ،اما من شبیه اون قاتلای زنجیریم که به قتل غیر عمدی مرتکب شده ولی به زور میخوان قصاصش کنن.
کیان همونطور با نفوذ و بی حرف جلوی روم ایستاد ، مشتش روی در سفت و سخت شد و فکش با تموم قدرت قصد خردکردن دندونهاش رو داشت ... با عجز و خفه نالید :
- چرا وقتی ازت میخواستم حرف بزنی در موردش چیزی نمیگفتی ؟
بهش سردِ سرد نگاه کردم ، مثل تموم این مدت که با این چهره منفور بهم نگاه میکرد ... ریشخندی زدم و در مقابل نگاهش نوازشوار دستم رو روی شکمم کشیدم که نگاه بیتاب و پر احساسش روی دست و شکمم قفل شد ... حالا من بودم که از این بعد قراره بتازونم و دل بشکنم ... به اندازه کافی خودم قربانی بودم.
- گفتنیا هر چی بود گفتمشون و فکر نکنم دیگه حرفی واسه گفتن مونده باشه.
سرش رو بالا پایین کرد اما هنوز نگاهش روی شکمم بود ..
- باشه ... باشه ... بازم حاشا کن ... بازم نگو ... اما این راه درستی نیست که در پیش گرفتی ... خودت داری دستی دستی هممونو به باد میدی ...
به چشمهام خیره شد و محکم تر گفت :
- هممونو بهار.
هجی این حالت اسمم از زبونش شیرینتر از خبر سلامتیه بچههام و حتی جنسیتشون بود ... چقدر قشنگ اسمم رو تلفظ میکرد ... دلم میخواست صداش و تکلمش رو ضبط میکردم تا تو اتاق و خلوت خودم بارها و بارها اونو گوش میدادم و نفسم چاق میشد ... با اینکه وانمود میکنم ازش بیزارماما انقدر عاشقشم که حتم دارم با یه بار به آغوش کشیدنش تموم دردهای گذشته و بدیهاش رو فراموش میکنم ... نفس عمیقی کشیدم ... عطرش با ولع تو ریه هام نفوذ کرد و همون لحظه بچه هام تکون عجیبی خوردن ... بیشتر از من اونا هم دلتنگ باباشون بودن ...
دوباره ماشین رو به حرکت درآورد در خونه که ایستادیم یه ماشین مشکی رنگ و آشنا کمی بالاتر از خونه ایستاده بود ... کیان از ماشین پیاده شد و دستی براش تکون داد و درسمت منو باز کرد.
این ماشین رو قبلاً دیده بودم ... یه روز که داشتم از مدرسه برمیگشتم و ماشین سهیل تعقیبم کرده بود بعد این ... این همون ماشینیه که دنبالم تا درِ خونه اومد .
دستم رو میون دست بزرگ کیان گذاشتم و با تردید پرسیدم :
- تو این ماشینو میشناسی ؟
با اون یکی دستش زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد تا آروم از ماشین پیاده شدم.
- آره میشناسمش چون واسه خودم کار میکنه ... تو هم قبلاً دیدیش یادته ؟
وای خدای من همون روزی که با محدثه رفتم بازار گردی و به کیان دروغ گفتم که هیچ جا نرفتم ... حتی موضوع این ماشین و اومدن سهیل رو هم نگفتم فقط بعدها بهش گفتم سهیل زنگ میزنه و مزاحمم میشه ... چقدر احمق و بچگونه فکر میکردم که کیان هیچوقت نمیهمه در حالیکه خودش برام پاسبون گذاشته بود.
- ممد و گذاشته بودم مراقبت باشه ، برداشت بد نگیر میخواستم وقتی خودم دوروبرت نیستم خیالم راحت باشه کسی حواسش بهت هست ... یادت اومد کجا دیدیش ؟
با تعلل سرم رو تکون دادم که گفت :
- اون موقع هم اون کفتار در مدرست میومد اما تو بازم به من چیزی نمیگفتی ، ولی خب من از خجالتشم در میومدم نمیذاشتم قسر در بره که.
ناباور به اون ماشین مشکی نگاه کردم ... ِآدم کیانه و همه گزارشهارو موبه مو کف دست کیان میذاشته.
اگه اون مراقبم بوده پس اونشب کدوم جهنمی رفته که سهیل راحت پاشو تو خونمون گذاشت ؟ یا اون روزی که منو برد به اون خونه باغ ؟
قبل از اینکه خودم بپرسم کیان سریع گفت :
- یه مدت زنش فوت کرده بود دیگه کار نمیکرد ... یه چند تای دیگه رو گرفتم ولی ازشون اونا راضی نبودم چون همش از زیر کار در میرفتن، تا دوباره ممد خودش برگشت سرکارش هر چند یکم دیر اومد ولی بازم ...
وقتی نگاه خیره و ترسیدهم رو دید سریع گفت :
- حالا ول کن گذشته هارو ، نمیخوام بحث جدیدی در بیارم دیدی که دکترت گفت حال روحی و جسمیت خیلی رو به راه نیست بهتره در موردشون چیزی نگیم.
- من ... میترسیدم بهت بگم چون تو همش میخواستی ازش انتقام...
دستش رو بالا گرفت و گفت :
- بیخیال ... نمیخوام فعلاً چیزی بگیم وقت واسه حرف زدن زیاده.
- سهیل هیچوقت دست از سرم بر نداشت.
با اخم نگاهم کرد ، جدی و خشن ،و بعد از چند ثانیه با گلایه گفت :
- آدم از غریبه ها میخوره میگه غریبن، ولی از خودی خوردن خیلی درد داره، مخصوصاً اگه خودت به خودت نیش بزنی مرگت حتمیه ... مثل مار اگه خودشو نیش بزنه تو عرض چند ثانیه میمیره، حالا حکایت منو تو هم شبیه همون مارهست.
تا بغضم رو دید سریع پوفی کشید و گفت :
- ممد و گفتم بیاد چون خودم یکی دو ساعت میرم شرکت نیستم ، تو هم که نمیذاری برات پرستار بگیرم همش فکرم اینجاست ،آدم مطمئنیه گذاشتم این یکی دو ساعت جلوی در بمونه تا خودم برگردم.
- من نیشت نزدم کیان ... اونی که نیشم زده تویی که قلبم ... قلبم داره میترکه.
- خیله خب ... بهت گفتم ول کن گذشته هارو باز خودت حرفشونو در آوردی ... فعلاً که من دارم تیکه تیکه میشم و دم نمیزنم.
در خونه رو با دسته کلیدش باز کرد و با هم آروم آروم به سمت داخل خونه رفتیم ... البته قدمهای من آروم و کوتاه بود و کیان بخاطر من مجبور میشد همقدمم راه بره چون شونه و دستم رو در بر گرفته بود ... چقدر حس خوبی داشتم، با اینکه ازش دلگیر بودم اما این لمسِ حصار بزرگ محبتش اختیار لبخند ظریفی رو به روی لبهام آورد که از چشم کیان پنهون موند.
دوران لجبازی و نیش و کنایه هام شروع شده بود ...حالا که کیان سعی میکرد تو قالب این دوری و سرد بودن با سازش بیشتری باهام رفتار کنه من در عوض ضد تموم کارها و رفتارهاش واکنش نشون میدادم ... دست خودم نبود تیغ حرفها و عکس العملاشون هنوز روی تنم باقی بودن و حالا من قصد داشتم با همون تیغها به خودشون زخم بزنم.
طبق معمول هر شب روغن رو روی کمرم ریخت و شروع به ماساژ دادن کرد ،از شانس بدش هروقت که ماساژم میداد یا بچهها خواب بودن یا اونموقع شیطنتی نمیکردن که کیان بتونه حرکتشون رو تو شکمم لمس کنه و دلتنگیش برطرف بشه ... دلم براش میسوخت اما حس میکردم بچه هام طرف منن و انگار میدونستن که بابای نامردشون چه بلایی سر مامانشون برده.
- فشار میدم اذیت نمیشی ؟
- نه خوبه ... جدیداً شونه هامم خیلی درد میگیرن ... هر چند از صبح تا شب میخ میشم رو این تخت بایدم استخون درد بگیرم.
- دکترت گفت باید هر روز چند دقیقه پیاده روی کنی ... نباید بی تحرک باشی. اینجوری وزنت بیشتر اذیتت میکنه.
تحرک میکردم اما همون یه ساعتی که کیان و مجتبی خونه نبودن ... از اتاق بیرون میرفتم و کمی قدم میزدم و دوباره برمیگشتم به همین اتاق.
با کنایه و طعنه گفتم:
- دلت میاد من تاج و تخت به این بزرگی رو ول کنم پاشم برم قدم بزنم ؟ انقدر به این تخت خو گرفتم که انگار میخمو کوبوندن روش ،خودمم جدی جدی باورم شده یه زندانیم که حتی حس نفس کشیدنم ندارم.
نفسی شبیه آه کشید و گفت :
- دل آرام امروز بهم زنگ زد کلی احوالتتو گرفت ... نمیدونستم چی باید بهش بگم.
چقدر من این دختر با مرام رو دوست داشتم و انقدر دلتنگشم که دلم میخواد ببینمش ،با ذوقی که نمیتونستم پنهونش کنم به سمت کیان سرم رو کج کردم و گفتم :
- دلی زنگ زد ؟
سرش رو با لبخند محوی تکون داد و گفت :
- اتفاقاً خیلی سراغتو گرفت ... شمارشو داد گفت هر وقت خواستیم بهش زنگ بزنیم.
- دلم خیلی براش تنگ شده ... دختر با معرفتی بود ولی دمش گرم اونطوری که دلم میخواست بهروزو چزوند... اونو میگن زن ... نه منه خنگ که خودمو زندگیمو فدای مردای زندگیم کردن که حالا...
شونهم رو آروم به سمت عقب مایل کرد ، سرم به سمتش پیچیده شد ، با اخم ظریفی به تموم اجزای صورتم نگاه میکرد اما بیتاب تر و بیقرار به لبهام و آروم لب زد :
- چرا نمیخوای تمومش کنی خودت ؟ هوم ؟ چرا نمیخوای واقعیتو بهم بگی که همه این الم شنگه ها تموم بشن ؟ تو خودتم دوست داری این وضعیتو وگرنه تا الان...
شونهم رو بالا کشیدم که دستش رو از روی شونهم برداره و با چشم غره غلیظی نگاه ازش گرفتم.
وقتی دید قصد ندارم بهش جواب بدم بعد از کمی مکث نفسش رو کلافه بیرون داد.
من نه مادر دارم نه مادر شوهر یا خواهری که بتونه این کارهارو برام انجام بده ولی بازم برای جای امید داره که حداقل کیان بهتر از من این چیزهارو میدونه که طی این مدت هر شب نه لیوان شیرم رو قطع کرده و نه ماساژ دادن بدنم رو.
-بچه ها همیشه تو شکمت تکون میخورن ؟
- اوهوم.
- پس چرا وقتی من به شکمت دست میزنم خودشونو نشون نمیدن ؟
با بی رحمی گفتم :
- چون اونا هم مثل مامانشون ازت متنفرن...