eitaa logo
باران‌ِ عشق
21.8هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
37 فایل
مَنـ‌خُـدایۍداࢪمـ❣ ڪھ‌عاشِقانھ‌دوستشـ‌داࢪمـ خُدایۍڪھ‌عاشقِـ‌مَنـ‌استـ مھࢪبـٰانـ‌استـ❣ بینھایتـ‌بَخشندھ‌استـ خُدایۍڪھ‌خانِھ‌اشـ همینـ‌حَوالۍاستـ❣ بِنویسْـ‌بَࢪایَمـ ... https://harfeto.timefriend.net/17227680569677
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• جایۍ ڪہ تو دستت نمۍرسد خـــدا شاخہ‌ها را پایین مۍآورد من این صحنہ را بـارها دیده امـ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
باران‌ِ عشق
سهیل عقب تر رفت و تاکیدی گفت : - اگه میخوای بکشمش یه قدم دیگه برداری تمومش میکنم ... به جون مادرم ا
خاله بهجت دستهاش رو مقابلم گرفت که هیستریک و عصبی میلرزیدن ... دلم برای حال و روزش مچاله شد ... دلم برای بهترین رفیقم که به اندازه یه برادر پشتم بود ناله میزد و از ته دل دعا میکردم بهروز به زندگی برگرده. خاله بهجت دماغش رو بالا کشید و با گریه گفت : - پسرم تیر خورده کیان ... پسر دسته گلم که با هیچکس دعواش نمیشد ... چطوری بیقراری نکنم براش ... جوون رشیدم که آرزو داشتم روز عروسیشو ببینم. شرمنده حال لب زدم : - من نمیخواستم بهروز دخالت کنه خاله ، بهش گفته بودم نیاد ،بیاد اینجا پیش بهار تا من برگردم اما اون خودشو قاطی کرد، اصلاً فکر نمیکردم پاشه بیاد اونجا. مجتبی یه لیوان جلوی خاله بهجت گرفت و گفت : - بیا خاله یکم از این آبمیوه بخور اعصابت آروم بشه. خاله بهجت نگاهی به بهروز کرد و با پوزخند گفت : - اعصاب من آروم بشه ؟ من دارم تیکه تیکه میشم واسه بچم ... اعصابم بره به جهنم ... بهروزم باید سالم بیاد بیرون. مجتبی : - ایشالا میاد خاله بخور یه ذره آروم بشین. خاله بهجت لیوان رو از دست بهروز گرفت و تشکر کوتاهی کرد و گفت : - باران کجاست ؟ مجتبی آروم گفت : - بردمش تو حیاط حالش خیلی بد بود گفتم یکم هوا بخوره. خاله بهجت ساده هم سرش رو تکون داد .... بهش اشاره کردم که کمی از خاله بهجت فاصله بگیره و نزدیکم بشه ... اومد و گفت : -چیه ؟چی میگی ؟ -من میخوام برم پیش بهار ، میبینی که از وقتی عمل کرده هنوز ندیدمش این اوضاع و حال بهروز بدجوری بهم ریختم کرده ... برم پیشش تا بیشتر از این داغون نشده... - خب غلط کردی تا الانم موندی اینجا برو دیگه معطل چی هستی ... خبر مرگم‌ من خو اینجام. - کور نیستم دارم میبینم تو چقدر اینجایی ... همین جاهم باش یکم هوا خاله بهجتُ داشته باش تا بیمارستانُ نبرده رو مین. پوفی کشید و گفت : - تیکه ننداز، تو برو منم میرم بارانُ میارم بالا میایم پیش خاله بهجت. - خیله خب . برم اول از امیر بپرسم ببینم وضعیت بهروز چطوره بعد میرم پیش بهار. درسته بهار رو ندیده بودم اما قبل از اینکه بیام به امیر زنگ زدم و از حالش پرسیدم که گفت عملش تموم شده اما هنوز بیهوشه ... مجتبی باشه ای گفت و همون لحظه از اون بخش بیرون اومدم و رفتم به اتاق امیر ... از پذیرش پرسیدم گفت تو اتاقش در حال استراحتِ ... نمیخواستم مزاحمش بشم اما کارم واجب بود و باید حتماً از وضعیت بهروز مطلع میشدم ... یه تقه آروم به در اتاقش زدم که چند ثانیه بعد بلند و رسا گفت : -بفرمایید. در اتاق رو باز کردم ، امیر سرش تو برگه های روی میزش بود؛‌ تا منو دید با لبخند پهنی گفت : - بیا داخل توله ، بیا که امروز حسابی گل کاشتی. - نمیخوام زیاد مزاحمت بشم امیر اومدم در مورد بهروز بپرسم و برم. - باشه حالا بیا داخل یه چایی با هم میخوریم حرف هم میزنیم. - نه زیاد وقت ندارم باید برم پیش بهار ... عمل بهروز خوب پیش میره ؟ امیر کمی مکث کرد و گفت : - هنوز که عملش تموم نشده ... یکم صبر کنی نتیجشو میفهمیم. - میدونم فقط میخوام مطمئن بشم امیدی هست ؟ - آره نگران نباش بهترین دکترامون الان تو اتاق عملن ... ایشالا که اتفاق بدی نمیفته ... الکی بد به دلت راه نده. خیالم راحت شد و آسوده نفسم رو بیرون دادم که امیر با لبخند گفت : -هنوز نرفتی پیش زنت ؟ - نه ... موضوعات امروز و بهروز و اون حال خاله بهجت انقدر آشفتم کردن که نمیدونستم باید چیکار کنم ... گفتم اول بیام پیشت در مورد بهروز بپرسم بعد برم پیش بهار. امیر لبخند دلگرم کننده ای زد و با فشار دادن چشمهاش روی هم بهم اطمینان داد و گفت : - نگران بهروز نباش قول میدم بهت خوب میشه ، عملش که تموم شد خودم بهت خبر میدم ... تو برو پیش زنت اون بیشتر بهت احتیاج داره ... از وضعیت بچه‌تم خبر ندارم اما امیدوارم حالش خوب باشه. لبخند بی‌جون زدم و گفتم‌: - ممنون ... خیلی چاکرتم داداش‌. از اتاق امیر بیرون اومدم و به سمت اتاقش رفتم ... بقدری دلتنگش بودم که انگار سالها از دیدنش محروم بودم ... خاله بهجت تا قبل از اینکه ما بیایم و خبر تیر خوردن بهروز رو بفهمه درِ اتاق بهارم بود ... بهم گفت که یکی از بچه‌هات دووم نیوردن اما خدا دخترت رو بهت بخشید ‌... هر چند بخاطر زود به دنیا اومدن این کوچولوی نازنینم نمیتونستم در مورد زنده بودنش امیدی داشته باشم اما دستم به سمت رحمت خدا دراز بود تا تنها بهونه‌م رو ازم نگیره تا بتونم بوسیله اون مادر چموشش رو برای همیشه کنار خودم نگه دارم ... دلبر شیرینم ... یار همیشگیِ من ... بهارم ... اون الان بزرگترین اولویت زندگیمه...
《《 بهار 》》 ‌ روی تخت نشسته بودم و همش چشمم به در بود که هر لحظه باز بشه و کیان یا مجتبی به دیدنم بیان ... اما ثانیه‌ها گذشت، دقیقه ها گذشت و حتی ساعت ها پشت سر هم گذشتن اما نه خبری از کیان شد و نه مجتبی. برای هزارمین بار نفسم رو با آه بیرون دادم و چشم از در بسته ی اتاقم گرفتم ... دستم توی دست پرستاری بود که داشت فشارم رو میگرفت و معاینه م میکرد ... نگاه دقیق به چهره‌م انداخت شاید غم چشمهام رو دید که گفت : -هنوز کسی به دیدنت نیومده ؟ لبخند تصنعی و بی رمقی زدم و کمی از روی بالش فاصله گرفتم : - نه. - چند ساعته عمل کردی ؟ - چهار ساعتی هست که بهوش اومدم. با تعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت : - تو همونی که بچه هات دوقلو بودن که زایمان زودرس داشتی ؟ سرم رو آروم تکون دادم : - اوهوم. - پس شوهرت کجاست ؟ اون که کم مونده بود اینجارو با خاک یکسان کنه که ،الان کو ؟ - نمیدونم ... حتی نمیدونم بچه هام مُردن یا زنده ؟ پرستار یه سرم برام وصل کرد و گفت : - هنوز بهت نگفتن ؟ - نه ...چیزی نگفتن بهم. - منم زیاد نمیدونم اما فکر کنم یکیش زنده ست گذاشتنش تو دستگاه ... بذار الان‌ پروندتو نگاه میکنم بهت میگم. سرم رو که وصل کرد پرونده‌م رو چک کرد و گفت : - آره فقط دخترت زنده مونده ،اون یکی بچت قبل از تولدش انگار خفه شده. یه چیزی از تو سینه‌م تا تو قلبم تیر کشید ... بی اختیار اشک تو چشمهام حلقه زد و لحظه ای بعد از چشمم فرو ریخت ... با غم سنگینی از بغض و درد به پرستار نگاه کردم ،لبخند کوتاهی زد و گفت : - خدارو شکر کن دخترت سالمه عزیزم ... وضعیتت خیلی بد بود ...همه این خطرات تو بارداریه سن تو طبیعیه مخصوصاً با ابن جثه ریزه میزت که دو قلو حامله بودی. سرم رو به زیر انداختم ... کاش کیان بیاد ... دلم میخواد تو این غم و غصه ها الان کنارم باشه‌ ... چرا الان که بیشتر از هر زمانی بهش احتیاج دارم تنهام ؟ بهار ... بهار تو همیشه تنها بودی ... بعد از مرگ بابا و مامان همیشه تنها بودی ... حتی باوجود مجتبی و حتی با وجود بزرگترین کوه پشتت "کیان" ... یادت رفته روزها و شبها برای خودت تکرار کردی به جز خودت هیچکسُ نداری ... فقط خودتی و خودت ... کیان هم تو حاملگیت تنهات گذاشت ...الانم تنهات گذاشته ... شایدم چون بچه‌ش رو بهش تحویل دادم دیگه کاری به کارم نداره ... اما اون گفته بود هیچوقت نمیذاره من از پیشش برم ... حتماً یه اتفاق دیگه ای افتاده که من ازش بی‌خبرم. - حالا چرا بابای بچه هات نیومده ؟ از وقتی از اتاق عمل اومدی اصلاً نیومده پیشت ؟ سرم رو تکون دادم و با بغض گفتم : - نمیدونم کجاست حتماً کار داشته. پوزخندی زد ، معنای پوزخندش رو کاملاً درک کردم ... یعنی کار واجب تر از من هم وجود داشته ؟ داشت یه چیزایی رو تو پرونده‌م ثبت میکرد دوباره پرسید : -مامانت چی ؟ اونم نیومده ؟ - مامان ندارم ... نه مامان دارم نه بابا. کمی مکث کرد و گفت : - اوه عزیزم خیلی متاسفم ... پس مادر شوهرت چی ؟ - منو شوهرم پدر مادر نداریم ... همشون فوت کردن ... پسر عمو دخترعموییم . با غصه بهم نگاه کردم و تاسف بار سرش رو تکون داد و گفت : - خدا رحمتشون کنه. نگاهش رنگی از ترحم گرفت ، همون ترحمی که من ازش بیزار بودم ، زیر لب خیلی آروم و با دلسوزی گفت: - پس هر دوتون بی‌کسین. شنیدم و با نفرت از این جمله‌ی حقیر سرم رو به اطراف تکون دادم تا بهش متوجه کنم زمزمه زیرلبیش رو شنیدم ،من بی کس نبودم ،من مردی رو داشتم که جانشین خدا بود برام ، حتی اگه فاصله های زیادی بینمون قهر حکومت میکرد ... مردی که با وجود هر سختی کنارم بود ... مردی که اگه طردم کرد اما ترکم نکرد ... منو کنارش نگه داشت تا حداقل به بهونه بچه ها فقط و فقط کنار خودش باشم ... کنار بزرگترین و بهترین سر پناهم. - نه من بی کس نیستم ،شوهرمو دارم، اون خودش برام همه کسه. لبخند تلخی زد و شاید هم داشت با لبخندش به ریشم میخندید و تو دلش میگفت : - دختره ساده ، شوهرت از صبح تا حالا پیشت نیومده که ببینه زنده ای یا مرده ،اونوقت تو میگی اون همه کَسِته ؟ همون لحظه در اتاقم باز شد ،مشتاق به در نگاه کردم هرچند نمیخواستم وانمود کنم که چقدر تو انتظار اومدنش به سر میبردم. از لای در سرکی کشید و تا منو بیدار دید لبخند پهنی روی چهره پریشونش نقاب کرد و پا به اتاق گذاشت ،با دیدنش هزار حس متفاوت تو تنم سر باز زد ، ولی بیشتر از همه چهره آشفته‌ش دلم رو یه جوری کرد، یه جور عجیب که بهم گواهیه بد میداد و شک نداشتم که اتفاق ناگواری افتاده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡•• بِـخوان مـَـــــرا تـُو ای امیدِ رفته از یاد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• باید ڪہ جملہ جان شوے تا لایقِ جانـــــــان شوے... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• آن قدر حضرت علۍ‌اڪبر در قیامت شفاعت مۍ‌ڪند ڪه نوبت به امامـ‌حُسین(ع)نمۍرسد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• پدرت‌پیرشده‌تا‌که‌تُـو‌رعنــــا‌شده‌ای خون‌دل‌خوردم‌علی‌تا‌که‌تو‌آقا‌شده‌ای... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡•• بڪوشید عاشق شوید؛ چرا کہ مسیرِ عشق بۍانتهاست مبدأش ڪربلا مقصدش تا خُداست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌@Barrane_eshgh༺‌‌‌ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄