♡••
اے ڪاش بجز رنگِ خُدا رنگ نباشد،
در ملڪ خُدا فقر و بلا ، جنگ نباشد
اےڪاشڪہ درسینہےڪس غُصّہنبینند
با این همہ نعمت ، دل ڪس تنگ نباشد
اے ڪاش وفا جاے جفا شیوهے ما بود
اندیشہے ڪج ، حقہ و نیرنگ نباشد
اے ڪاش دلۍ در قفسِ نفس نبینۍ
تا سینہ چو آیینہے پر زنگ نباشد
اے ڪاش اگر دست نیازے بہ تُو رو ڪرد
از لطف بگیرے ، دلت از سَنــگ نباشد...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
1_1016839166.mp3
3.48M
♡••
#سالارعقیلی
بساطِگل...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
دود اگر بالا نشیند
ڪسر شأنِ شعلہ نیست
جاے چشمـ ابرو نگیرد
گرچہ او بالاتــر است...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
بارانِ عشق
#عشقاجباری #قسمت251 سه هفته دیگه هم گذشت ، سه هفته ای که سیستم زندگیم کاملاً تغییر کرده بود و من ی
طبق معمول هر روز رو تخت دراز کشیده بودم و برای عمیق شدن خوابم سرم رو تو بالش فرو بردم ،صدای داد و بیدادکیان رو از تو هال میشنیدم ،معلوم نبود سر چه بدبختی داشت انقدر عربده میکشید که صداش حتی با وجود بسته بودن در اتاق خیلی واضح به گوشم میرسید :
-تموم قراداداشو امروز میخوام ، با من اینجوری حرف نزن مرتیکه ، اون همه پول نبردی که بعدش چه کنم چه کنم برام ردیف کنی ؟ اصل قرارادشو امروز به دستم میرسونی فهمیدی یانه ؟ همین که گفتم ، نه من هیچی حالیم نیست ،من به توعه دهن غار اونهمه پول ندادم که بعد بخوای دورم بزنی ، یه کاری نکن تورو هم همدستش معرفی کنم میدونی که خیلی راحت میتونم سرتو بفرستم زیر آب ... آهان حالا شد ... وقتی یه چیزی ازت میخوام قشنگ میاری تحویل میدی ،دیگه این پِلشت بازیاتو برای جیرجیرکایی مثل خودت در بیار که فقط صدا دارن.
از حرف زدنش بو بردم که موضوع باز هم سهیلِ ... با اینکه بی حس و حال بودم اما از جا بلند شدم و پشت در فالگوش ایستادم که بشنوم چی میگن چون ظاهراً کیان تماسش رو قطع کرده بود و داشت آروم با مجتبی حرف میزد.
- تا چند روز دیگه باید بره همونجا که عرب نی انداخت ، بدبختش کردم رفت.
- بله دارم میبینم ولی بنظرم دیگه داری زیاده روی میکنی کیان.
- هه زیاده روی ؟ تو که نمیدونی چه آتیشی تو دلم روشن کرده که هر روز و شب داره جزغاله میشم ، دیشب یه عده ماشینشو پودر کردن ، ریختن سرش تا تونستن کتکش زدن ،گیسو رو هم گفتم درخواست طلاق بده که ازش جدا بشه.
- کیان ... خواهشاً تمومش کن ..مگه نسپردی دست مامورای پلیس تا طرف حسابش باشن خودتو بکش کنار دیگه ، اونا کارشون بلدن، برای خودت دردسر نتراش تو که گفتی وکیلت همه کارو پیش برده دیگه وقت سقوطشه.
- اون تیر آخرمه مجتبی ... قبلش خودم باید باهاش تسویه حساب کنم ، تقاص تو ، اون همه حبسی که کشیدی، تقاص بهار و تقاص خیلیای دیگه رو ازش میگیرم بعد میسپارمش دست پلیس ،مهمونی چند شب دیگه ست بعد از اینکه خوب چزوندمش و له شدنش رو مقابلم دیدم اونوقت ...
- کیان محض رضای خدا بس کن ..بخاطر بهار.
-هیش خیله خب حالا داد نزن ،بهار خوابه نمیخوام با سرو صدامون بیدار بشه ، من برم یه سر بهش بزنم از صبح تا حالا هیچی نخورده باید بیدارش کنم غذا بخوره.
از در فاصله گرفتم و پریدم روی تخت و دوباره خودم رو تنظیم کردم که حس و تمرکز خوابیدن بگیرم، قلبم بومب بومب از ترس و شوک و نگرانی تو سینهم مبکوبید ، کیان چرا نمیخواد دیگه بیخیال این ماجرا بشه ؟ اگه پرونده خلاف کاریهای سهیل رو سپرده دست قانون چرا خودش رو کنار نمیکشه تا همه چیز قانونی پیش بره ، وای خدا دلشوره و اضطرابم این روزها کم بود حالا کیان هم با این حرفهاش نور علی نورشد.
وارد اتاق شد چشمهام رو به حالت خواب بستم ، سایهش روم افتاد و لحظه ای بعد گونهم رو بوسید و آروم پچ زد :
- فدای تو بشم من ... خوابیدنتم مثل خودت معصومه ... دلم نمیاد بیدارت کنم ... میرم یه دوش میگیرم بعد میام تو این فرصت اجازه میدم یکم دیگه بخوابی.
رفت حموم ولی تا زمانیکه تو حموم بود من به حرفهاش فکر کردم و ترسم شدت بیشتری میگرفت ، رو تخت مرتب غلت میخوردم و به این فکر میکردم که کیان باید از اون آدم خطرناک دور بشه ،در ازای هربار شکنجهش به سهیل ، سهیل منو برای تلافی کردنش نشونه میگرفت ، صدای به هم خوردن در هال اومد ، مجتبی بود که مطمئن بودم باز هم به خونه بهروز اینا رفته ، این روزها زیاد به اونجا میرفت ،نمیدونم تازگیها چه سرو سری با بهروز پیدا کرده بود که بیشتر وقتها اونجا میرفت.
انقدر فکر کردم تا دوباره چشمهام سست شدن و خواب پلکهام رو سنگین کرد ،صدای بازو بسته شدن در حموم تمرکزم رو به هم زد ، اتاق روشن شد، با اینکه چشمهام بسته بود اما آزارم میداد، موهام رو از بغل تو صورتم ریختم تا فضای اتاق برای تمرکزم تاریک تر بشه.
-پاشو بهار پاشو، خواب دیگه بسه ، باز میخوای بخوابی تنبل، باید یه چیزی بخوری ،از سرشب که اومدم خواب بودی لب به غذا هم نزدی به زور یه ساعت بیدار نگهت داشتم دوباره اومدی بخوابی!
بدون تغیری تو حالتم تو دماغی و بی رمق نالیدم :
-حال ندارم کیان.
اومد طرفم دستم رو گرفت کشید و غد گفت :
- حال ندارم نداریم ، پاشو باید یه چیزی بخور وگرنه ضعف میاری.
-نمیتونم کیان ... اَه خوابم میاد خو .
نشستم رو تخت ، خواب طوری ضعیفم کرده بود که نمیتونستم چشمهام رو باز نگه دارم ،پتو رو طاقچه کردم و سرم رو گذاشتم روش ، من بردهی خواب شده بودم و فرار از این بردگی برام ممکن نبود ، انگار یکی به زور منو مجبور میکنه چشمهام رو روی هم بذارم حتی اگه خودم دلم نخواد تو همچین موقعیتی باشم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
#حمیدهیراد
عشقوجانِمنۍ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪوه با نخستین
سنگها آغاز مۍشود
و انسان با نخستین درد
من با نخستین نگاهِ تُـو آغاز شدمـ...
#احمدشاملو
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
Ragheb-Shalat-320.mp3
7.93M
♡••
#راغب
شالت...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
در حسرتِ طوافِ تُـو اے آشیانِ قدس
مرغانِ شڪستہ پر، چہ پَرها ڪہ واڪنند
زان ڪیمیاے گنبد و گلدستہے طلا
مسهاے قلبِ خویش، فقیران طلاڪنند...
#شهریار
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
ڪبوترِ حَرَمَـت شد دل زمین گیرمـ
بہ جزحَریمـِ تُـو از هرچہ آسمان سیرمـ...
༻ @Cafee_eshgh ༺
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄